ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۴۷ ب.ظ

این روزهای این دختر موفرفری

 

 

خیلی وقته تو وبلاگم روزانه نویسی نکردم و حقیقتا دلم تنگ شده بود. این روزهای من خیلی دیر در حال گذرند. حس های عجیب و غریبی که در طول روز تجربه میکنم باعث میشن شبا قبل خواب به فکر فرو برم. اینکه نکنه من یک بیماری روحی دارم. مثلا اختلال شیدایی! اگه نمیدونید اختلاق شیدایی چیه باید بگم که یک اختلال روانیه که فرد گاهی وقتا خیلی بی دلیل شادو سرحال و اکتیوه! گاهی وقتا هم بدون هیچ دلیلی ناراحت و افسرده ست. هر چند که این روزها با تمام وجودم دارم با افسردگیم میجنگم و مقابله میکنم، اما خودمونیم، من خیلی ضعیف ترم :) 
ولی با تمام ضعف هام شروع به جنگیدن میکنم. گاهی وقتا انقدر احساس درموندگی میکنم که واقعا نمیدونم چی بگم. چنگال افسردگی خیلی قوی تر از دست های کوچیک منه. خیلی زود میتونه با چنگالش نه تنها روحمو، بلکه جسمم رو هم تیکه پاره کنه. سعی میکنم خودمو توی کارم غرق کنم. از شما چه پنهون یک ماهیه که وارد یک سایت جدید شدم برای کارم و حقیقتا تمام افرادی که توی اون سایت فعالیت میکنند خیلی خیلی حرفه این و من واقعا از اینکه کنارشونم و جزوی از تیمشونم احساس غرور میکنم اما این غرق کردن تو کار هم جواب نمیده! اخه چطور با این وضعیت مملکت میتونیم شاد باشیم؟ با این قیمت دلار! با این قیمت سرسام آور وسایلا که وقتی میری خرید ، مخت  یه معنای کلمه واقعی سوت میکشه! حقیقتا اگه تو ایران بدنیا اومده باشی یه آپشنی بهت اضافه میشه به اسم افسردگی!!! تا اخر عمر هم بیخ ریشته.

سعی میکنم سرمو به ویرایش رمانی که قراره چاپ بشه گرم کنم، سعی میکنم سرمو با سوژه رمان جدیدم که منتظرم بزودی شروعش کنم گرم کنم ولی نمیشه! احساس درموندگی ولم نمیکنه! بدون هیچ دلیل خاصی. شاید بخاطر اینه که با هیچ آدمی ارتباط خارجی ندارم. یعنی من اصلا از خونه بیرون نمیرم. مگر اینکه یک مسئله خیلی خیلی مهم پیش بیادو مجبور بشم یه نیم ساعتی برم بیرون. 
جدا توی این جنگ دلم میخواد من برنده ماجرا بشم نه افسردگی! ولی خب کیه که برنده شدنو دوس نداشته باشه، ولی امان از ضعف و درموندگی....

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۹ ، ۲۱:۴۷
لیلا هستم
يكشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۳۲ ب.ظ

دانلود آهنگ عالم عشق "پیشنهاد ویژه"

بجز قصه ی این عشق چی گفتم٬چی شنفتم؟ 

همه ش درد دلم بود اگه قصه می گفتم 

آخ!اگه قصه می گفتم 

چه حرفا که نگفته هنوز روی لبامه 

چه شعرا که نخونده هنوزتوی صدامه 

آخ!هنوز توی صدامه 

 تو قلبم تو رو دارم اگه خونه بدوشم 

من این عالم عشقو به عالم نفروشم 

 نری دنبال مستی خودت دُرد شرابی 

واسه ت مِی چی بریزم؟خودت باده ی نابی 

آخ!خودت باده ی نابی   

 می گن عالم مستی همین عالم عشقه!! 

چه خوشبخته دلِ من که دردش غم عشقه 

 تو قلبم تو رو دارم اگه خونه بدوشم 

من این عالم عشقو به عالم نفروشم 

 چه خوبه بدونی که با مهربونی  

میتونی تو قلبم بمونی٬بمونی 

 بمون تا بتونم یه عاشق بمونم 

یه دنیاس تو چشمات واسه من نگاهات 

 مث مستی خیامه تو شعرا

مث بارونه رو دریا! 

مث مهتابه تو صحرا!!  

 بمون تا بتونم یه عاشق بمونم  

تو تنها٬تو تنها بت من تو دنیا 

 عزیزی مث مجنون واسه لیلا!! 

مث وامق واسه عَذرا!! 

مث خورشید واسه فردا... 

نری دنبال مستی خودت دُرد شرابی 

واسه ت مِی چی بریزم؟خودت باده ی نابی 

آخ!خودت باده ی نابی   

 می گن عالم مستی همین عالم عشقه!! 

چه خوشبخته دلِ من که دردش غم عشقه 

 تو قلبم تو رو دارم اگه خونه بدوشم 

من این عالم عشقو به عالم نفروشم 

 

 

+من کلا همه جور موسیقی تو هر سبکی گوش میدم. ولی خب برای من حمیرا بانو یه چیز دیگه س:)))

آهنگای قدیمی پر از حس و حال قشنگن، یه آرامشی دارن که نگوو. البته این آهنگ از نصفش به بعد اصن یه چیز دیگه میشه. لطفا تا آخر گوش بدید

+شما آهنگ قدیمی مورد علاقتون چیه؟

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۹ ، ۱۳:۳۲
لیلا هستم
شنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۲۵ ب.ظ

جالب است بدانید که ....

 

 

 

بازی های ذهن فریبکار
30 حقیقت روانشناسی عجیب درباره ناخودآگاه ما
مترجم:لیلا میرزاخان

1. اگر برای انجام کاری، نقشه B داشته باشیم، احتمال عملی شدن نقشه A بسیار کمتر می‌شود.

2. تا زمانی که واقعا در معرض خطر نباشیم، «ترس» احساس خوبی به ما می‌دهد.

3.  برای بی‌اثر کردن یک موضوع منفی، به 5 موضوع مثبت نیاز داریم تا اثر آن را خنثی کنیم.

4. همیشه یادآوری ابتدا و انتهای یک موضوع راحت‌تر از جریان اتفاقات میانی آن است.

5. زمانیکه شخص دیگری غذای مورد علاقه شما را درست می‌کند، طعم آن خوشمزه‌تر می‌شود.

6.ما بیشتر به سرنوشت یک فرد به صورت مجزا اهمیت می‌دهیم تا این که تراژدی‌های عظیم برایمان مهم باشند.

7. ما ترجیح می‌دهیم بدانیم که اتفاق بدی در راه است تا این که ندانیم قرار است چه اتفاقی بیافتد.

8. ما همیشه سعی می‌کنیم خوبی دیگران را جبران کنیم و مدیون کسی نباشیم.

9. زمانی که قانونی خیلی سختگیرانه باشد، ما بیشتر علاقه داریم که آن را بشکنیم.
  
10. موضوع مورد علاقه ما در وهله اول خودمان هستیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۹ ، ۲۲:۲۵
لیلا هستم
جمعه, ۲۷ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۱ ب.ظ

یه وقتایی...

یه وقتایی باید بزاری
هرکی هرجور دوس داره 
در موردت فکر کنه.. خوب و بدش مهم نیست!
ولی تو هدفت یادت نره!!!
اون، تو زمان گیر میکنه و‌تو رشد میکنی
بعضی وقتاباید بزاری 
بعضیا تواضافه کاری باشن تا تو بالا بری ^_^

 

+حال دلتون خوووووب

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۹ ، ۱۹:۱۱
لیلا هستم
چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۳۱ ق.ظ

صفحه صبحگاهی، بمب انرژی زندگی شما

 

 

 

شاید بارها در رابطه با صفحه صبحگاهی بحث های زیادی را شنیده باشید. در وبلاگ ها یا سایت های نویسندگی بسیاری به همه اقشار جامعه صفحه صبحگاهی پیشنهاد میشود. نمیتوان اینطور گفت که فقط این ترفند برای نویسنده ها یا اهل قلم مورد استفاده قرار میگیرد.

هرکسی با هر شغلی که دارد یا ندارد میتواند صفحه صبحگاهی بنویسد و نتیجه ان را در زندگی خود ببیند. اگر شماکه دارید این مطلب را میخوانید و هیچ اطلاعی از صفحه صبحگاهی ندارید تا آخر با این مطلب همراه باشید تا یک بمب انرژی را به شما معرفی کنم، که بی شک تاثیر خارق العاده ای روی زندگی شما خواهد گذاشت

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۰۰:۳۱
لیلا هستم
دوشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۴۹ ب.ظ

داستان بیمارستان "پارت آخر"

 

سلام دوستان، پارت اول این‌داستان رو‌دیروز‌ گذاشتم.ک اگه نخوندید میتونید اینجا بخونید

 

 

نای جنگیدن با خاطراتم را هم ندارم! 
سیلی سختی را که روی صورتم کوبید، باعث شد خواب و اثر مشروب از سرم بپرد. نگاهش درد داشت. نگاهشعجیب بود! پر از احساس های متضاد بود. حسش میکردم. با گستاخی نگاهش کردم. هیچی نمیگفتم و او همانطور داشت نگاهم میکرد:
-من کجای تربیتت اشتباه کردم؟ چیکار کردم تو همچین شدی؟ ها؟ 
 کمی نزدیک تر آمد، با چشمانی اشک آلود دوباره فریاد کشید:
-هااا؟؟؟؟
کمی عقب رفت و سرتاپایم را نگاه کرد:
-تو اصلا متوجهی چه جونوری شدی؟ تو اصلا متوجهی چقدر متعفن شدی؟ آدم حالش از دیدن تو... 
اعصابم خورد شد و نگذاشتم ادامه دهد:
-چیه؟ حالت بهم میخوره؟ کسی مجبورت نکرده نگام کنی! اصلا جونور شده باشم به تو چه؟ ها
پلک هایش پرید و با ناباوری نگاهم کرد:
-انقد گستاخ شدی که جواب مادرتو اینطوری میدی؟ حرمت این تارموی سفیدمو نگه دار که به پات سفید شد!
از حرف هایی که میزد هیچ چیز حالی ام نبود. با عصبانیت به چشمانش خیره شدم:
-که چی؟ جونیت رو به پام ریختی؟ مگه من مجبورت کردم بچه بیاری؟ مگه من مجبورت کردم که مثلا جونیت رو به پام بریزی؟ تصمیمت بوده. باید پای تصمیمت وایسی. 
به اشک هایی که عین رود جاری بودند توجه نکردم و تنه زدم و از کنارش رد شدم:
-فک کرده با کلفتی واسه من مادری کرده! 
برگشتم و دوباره نگاهش کردم:
-شما زیاد شاهکاری نکردید خانوم. غیر اینه که همش با حسرت به مردم نگاه میکردم؟ غیر اینه که بخاطر اینکار کردنات دوستام مسخرم میکردن؟
خواستم بروم اما نگذاشت:
-دنیا این دوستات تو رو از راه بدر کردن دخترم، این کارا عواقب نداره! مطمئن باش داری به خودت و زندگیت صدمه میزنی...
پوزخند صدا داری زدم:
-تو عقب مونده ای، چی میفهمی از نسل ما؟!
این حرف ها را که زدم، به اتاقم رفتم و لباس های درون کمدم را داخل ساک ریختم. صدای گریه کردنش شده بود موسیقی متن داستان ما! او های های گریه میکرد و من بی توجه داشتم وسایلم را جمع میکردم. کارم کهتمام شد از اتاق بیرون آمدم. تا مرا ساک بدست دید از جا پرید:
-کجا میری؟
لبخند عصبی زدم:

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۹ ، ۱۹:۴۹
لیلا هستم
يكشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۳۳ ب.ظ

بیمارستان "پارت یک"


بیمارستان....


بازو ام را روی پیشانی ام قرار می دهم و به سقف سفید خیره می شوم. اضطراب و استرس تمام وجودم را فرا گرفته. قلبم از شدت استرس تند تند می زند. کف دست چپم را روی سینه ام می گذارم. کوبش بیقرارانه قلبم را حس می کنم. نفس عمیق میکشم بلکه نفس هایم تنظیم شوند. اما نفس های عمیق هم افاقه ای نمی کند. بازو ام را از روی پیشانی ام برمیدارم و بلند می شوم. به در آبی رنگ اتاق خیره می شوم. منتظر مریمم. منتظرخبری که چند هفته است در انتظارش بودم. ای کاش قبول میکرد. ای کاش او هم با مریم به اینجا می آمد.آنوقت چه چیزی کم داشتم؟ هیچ! حتی حاضر بودم زیر عمل جان دهم. فقط یک بار او را ببینم کافی ست. نگاهم را از در می گیرم و به پنجره می دهم. بارش دانه های برف را می توانستم ببینم. سرمای زمستان همه جا رخنه کرده بود. حتی در بدن و دستانم! یک زمانی چقدر عاشق زمستان بودم و برف بازی را دوست داشتم اما حالا؟ نه! فکر می کنم دلیلش چه میتوانست باشد. مرور تند خاطرات جلوی چشمانم باعث می شود چشمانم را روی هم فشار دهم. چرا؟ چرا خاطرات از ذهنم پاک نمی شدند؟ چرا نمیتوانستم فراموششان کنم؟ با باز شدن در چشمانم را باز می کنم. مریم بود. با امید و ذوق بچگانه به در چشم میدوزم. بلکه او را ببینم. اما کسی پشت سرش نیامد! سوزش اشک را درون چشمانم حس می کنم. تلاش میکنم خودم را آرام کنم و امید واهی بدهم! 
انسان است دیگر... حتی در بدترین شرایط هم باز امید دارد. به این فکر می کنم که شاید دارد با دکتر ها حرفمی زند! شاید نگران حالم است، درست مثل قدیم! میخواهد اول از وضعیتم خیالش راحت شود و بعد به اتاق برای دیدنم بیاید. بعد در آغوشم بکشد و با آن چشمان آرامش بگوید: نگران نباش، خیلی زود خوب میشی. به مریم که ساکت کنار تختم ایستاده بود نگاه میکنم. سرش را به زیر انداخته بود و جیکی ازش درنمی آمد. حتی صدای نفس کشیدنش هم به گوش نمی خورد. گویی یک مجسمه کنار تخت ایستاده باشد. سعی میکنم 
بغضم را قورت دهم:
-مریم؟
او میدانست چه میگویم! او میدانست این مریم گفتنم چه داستان ها که ندارد. اشک هایم بدجوری هجوم آورده اند. اما مقاومت میکنم. از ریزششان مقاومت میکنم. مثل همیشه! لب هایش تکان نمی خورد. تار می دیدمش. چشمانم را تا آخرین حد باز میکنم تا اشک هایم از تنگی جا شروع به ریزش نکنند. آب دهانم را به سختی قورت
 میدهم:
-اومد؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۹ ، ۲۱:۳۳
لیلا هستم