ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان خوب بخوانیم» ثبت شده است

سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۴۰ ق.ظ

هرچه کنی به خود کنی،گر همه نیک و بد کنی

درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: 

"هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی"

اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود.

زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی.

کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده.

درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد.

زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم .

آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم.
پس در حد اختیار، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم!

 

پ.ن: شبتون بخیر

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۴۰
لیلا هستم
يكشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۴۱ ب.ظ

سیگار دردسر ساز

کارم که تمام میشود بلافاصله لپ تاپ را خاموش میکنم. دستانم را از هم باز میکنم و کش و قوسی به بدن خشک شده ام میدهم. آنقدر آنجا نشسته بودم و تایپ کرده بودم که حس میکردم کمرم به یک چوب خشک تبدیل شده است.  از پشت میز بلند میشوم تا بروم یک لیوان چای برای خودم بریزم. بعد از آنهمه کار کردن فقط چایی میتوانست خستگی را از تنم در بیاورد.  از کنار اتاق مهران که رد میشوم صدای خش خش و بهم ریختن چیزی را میشنوم. میدانم که مهران خانه نیست و این صدا ها کنجکاوم میکنند تا بروم و بدانم که چه کسی داخل اتاقش هست. در نیمه باز را به طور کامل باز میکنم و مادر را میبینم که همه وسایل داخل کمد را بیرون ریخته بود و انگار داشت دنبال چیزی میگشت! با تعجب جلو میروم:
-مامان داری چیکار میکنی؟
با حرص برمیگردد نگاهی به من می اندازد:
-دارم دنبال اون زهرماری میگردم!
_چه زهرماری مامان؟
از جلوی کمد بلند میشود و به سمت عسلی کنار تختش میرود:
-همون سیگار وامونده ای که توی اتاقش دیده بودم!
با کف دستم به پیشانی ام میکوبم:
-مامان شاید اصلا برای مهران نباشه! 
از اینکه چیزی پیدا نکرده بود کاملا معلوم است که عصبانیست. روی تخت مینشیند و نگاهم میکند:
-پس مال عمه توعه؟ اگه برای اون نیست تو اتاقش چیکار میکرد؟
جلو میروم و وسایلی که روی زمین ریخته بود را جمع میکنم:
-شاید برای یکی دیگه باشه خب! پیشش جا مونده. از کجا میدونی که برای اونه آخه.
سرش را با تاسف تکان میدهد:
_اخه یه بچه هیجده ساله چرا باید سیگار بکشه؟! 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۱
لیلا هستم
پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۰۹ ب.ظ

قهوه سرد...

فنجان قهوه ام را به سمتم میکشم و به بخاری که از آن بلند میشد خیره میمانم. صدای موسیقی لایت و صدای بارش باران باهم فضای آرام و رمانتیکی ایجاد کرده بودند. چند لحظه چشمانم را میبندم و سعی میکنم صدای هیچ آدمی را نشنوم. حس شنوایی ام را روی صدای موسیقی نیز میبندم و فقط به صدای شرشر باران که روی شیشه های کافی شاپ میخورد گوش میدهم. آرامش قشنگی با شنیدن صدای باران حس میکردم. چشمانم را دوباره باز میکنم و پیش رویم فنجان داغ قهوه ام را میبینم. سرم را که بلند میکنم برای چندمین بار نگاهم میخ دخترکی میشود که درست میز روبه رویم نشسته بود. استرس و اضطرابی که درون چشمانش موج میزد را نیز میتوانستم از همین فاصله تشخیص دهم. پاهایش را به طور مدام و تیک وار به زمین میکوبید و گوشی اش را هر از گاهی چک میکرد. سپس نگاهی به در کافی شاپ می انداخت. اه سختی میکشید و  ساعت مچی اش را چک میکرد. اضطرابی که در تک تک کارهایش هویدا بود به من نیز سرایت میکند. ته دلم ناخوداگاه شوری مینشیند. نگاهم را از او نمیگیرم. نمیدانم چرا انقدر نگران این دختر هستم. دوباره حرکاتش را از نو شروع میکند. انگار مانند عروسک کوکی، کوکش کرده باشند. تا میخواهم نگاهم را از او بگیرم و بیخیالش شوم در کافی شاپ باز میشود. بی اختیار نگاهم به سمت در کشیده میشود. پسری خیس از آب و بشدت اخمالو وارد میشود. نمیدانم چرا حس میکنم این صحنه برایم آشناست! ته دلم چیزی میگوید این پسر حتما باید همان کسی باشد که آن دختر انتظارش را میکشید. تپش های قلبم بلند میشود. در آن گرمای داخل کافی شاپ حس میکنم کسی به جای خون، یخ درون رگ هایم جاری کرده باشد. نمیدانم چرا من انقدر حالم بد شده بود! حدسم درست بود!
۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۹
لیلا هستم
دوشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۴۹ ب.ظ

داستان بیمارستان "پارت آخر"

 

سلام دوستان، پارت اول این‌داستان رو‌دیروز‌ گذاشتم.ک اگه نخوندید میتونید اینجا بخونید

 

 

نای جنگیدن با خاطراتم را هم ندارم! 
سیلی سختی را که روی صورتم کوبید، باعث شد خواب و اثر مشروب از سرم بپرد. نگاهش درد داشت. نگاهشعجیب بود! پر از احساس های متضاد بود. حسش میکردم. با گستاخی نگاهش کردم. هیچی نمیگفتم و او همانطور داشت نگاهم میکرد:
-من کجای تربیتت اشتباه کردم؟ چیکار کردم تو همچین شدی؟ ها؟ 
 کمی نزدیک تر آمد، با چشمانی اشک آلود دوباره فریاد کشید:
-هااا؟؟؟؟
کمی عقب رفت و سرتاپایم را نگاه کرد:
-تو اصلا متوجهی چه جونوری شدی؟ تو اصلا متوجهی چقدر متعفن شدی؟ آدم حالش از دیدن تو... 
اعصابم خورد شد و نگذاشتم ادامه دهد:
-چیه؟ حالت بهم میخوره؟ کسی مجبورت نکرده نگام کنی! اصلا جونور شده باشم به تو چه؟ ها
پلک هایش پرید و با ناباوری نگاهم کرد:
-انقد گستاخ شدی که جواب مادرتو اینطوری میدی؟ حرمت این تارموی سفیدمو نگه دار که به پات سفید شد!
از حرف هایی که میزد هیچ چیز حالی ام نبود. با عصبانیت به چشمانش خیره شدم:
-که چی؟ جونیت رو به پام ریختی؟ مگه من مجبورت کردم بچه بیاری؟ مگه من مجبورت کردم که مثلا جونیت رو به پام بریزی؟ تصمیمت بوده. باید پای تصمیمت وایسی. 
به اشک هایی که عین رود جاری بودند توجه نکردم و تنه زدم و از کنارش رد شدم:
-فک کرده با کلفتی واسه من مادری کرده! 
برگشتم و دوباره نگاهش کردم:
-شما زیاد شاهکاری نکردید خانوم. غیر اینه که همش با حسرت به مردم نگاه میکردم؟ غیر اینه که بخاطر اینکار کردنات دوستام مسخرم میکردن؟
خواستم بروم اما نگذاشت:
-دنیا این دوستات تو رو از راه بدر کردن دخترم، این کارا عواقب نداره! مطمئن باش داری به خودت و زندگیت صدمه میزنی...
پوزخند صدا داری زدم:
-تو عقب مونده ای، چی میفهمی از نسل ما؟!
این حرف ها را که زدم، به اتاقم رفتم و لباس های درون کمدم را داخل ساک ریختم. صدای گریه کردنش شده بود موسیقی متن داستان ما! او های های گریه میکرد و من بی توجه داشتم وسایلم را جمع میکردم. کارم کهتمام شد از اتاق بیرون آمدم. تا مرا ساک بدست دید از جا پرید:
-کجا میری؟
لبخند عصبی زدم:

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۹ ، ۱۹:۴۹
لیلا هستم