ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان معمایی» ثبت شده است

چهارشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۰۳ ب.ظ

داستان کوتاه، خنده در شب

 

 

با صدای باز شدن در از جا میپرم! سرایدار شرکت را میبینم. که چراغ را روشن کرده و با یک سینی چای نگاهم میکند. دستی به روی صورتم میکشم. بلند میشوم و سر جایم درست مینشینم. خانوم اصغری لبخند عمیقی میزند و به سمتم می اید:
- انگار امروز خیلی خسته شدی؟!
پوفی میکشم و سرم را با تاسف تکان میدهم:
-اصلا نمیدونم چطور شد خوابم برد!
 کیفم را که جای بالش گذاشته بودم گوشه ی مبل، برمیدارم تا جا برای نشستن او باز شود. با صدای مهیب رعد و برق لحظه ای همه جا روشن میشود. لیوان چایی را از روی سینی برمیدارم:
-بارون چرا یهو گرفت!
نگاهم را به پنجره ای که خیس از دانه های درشت باران شده بودند میدهم و ادامه میدم:
- بخاطر کارام موندم شرکت. الانم بخاطر بارون باید باز بمونم اینجا. 
  با نگاه مرموزی به من خیره میشود:
-حتما توش حکمتی هست!
سرم را میچرخانم و نگاهش میکنم. صورتش در آن تاریکی حالت خوفناکی به خود گرفته بود. ناخوداگاه ترسی درون دلم جا باز میکند. اما این ترس را پس میزنم. چرا باید از همجنس خودم بترسم! آنهم کسی مثل خانوم اصغری. شاید چون شب است و اینطور رعدوبرق گرفته  ترس برم داشته! لیوان چایم را سر میکشم و برای اینکه سکوت را بشکنم دست به کار میشوم:
-اقای اصغری پایینن؟!
بدون اینکه جوابم بدهد با همان چشمان وزغی و همان لبخند عمیق، سرش را تکان میدهد. دوباره از رنگ نگاهش میترسم. چرا عین دیوانه ها به من خیره مانده! نمیتوانم نگاهش را تحمل کنم. مخصوصا ان لبخند عمیق مسخره اش! برای اینکه دس به سرش کنم لیوانم را روی میز میگذارم:
-خیلی ممنونم که بیدارم کردین! من برم اتاق کار پرونده هارو بیارم. باید روشون کار کنم.
صدایی از او بلند نمیشود، فقط  با  یک نگاه مرموز خیره است به من!  مطمِنم اتفاقی افتاده. ترسم بیشتر و بیشتر میشود. از روی مبل بلند میشوم و به سمت اتاقم میروم. با شنیدن صدای پایی که به من نزدیک و نزدیک تر میشد برمیگردم. میبینم صاف پشت سرم ایستاده با یک پوزخند ترسناک! اب دهانم را قورت میدهم:

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۰۳
لیلا هستم
شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۳۶ ب.ظ

خفته در باد...

 

 

 

 

 


شده بار ها با خودتون بگید ای کاش میتونستم ذهن همه رو بخونم؟
ای کاش این قدرت رو‌ داشتم که میتونستم بفهمم تو‌ سر اطرافیانم‌ چی میگذره و در مورد من واقعا چه فکری با خودشون میکنن!!؟
درسته، شاید اولش براتون خیلی جالب و هیجان انگیز باشه‌ اینکه همه چیز رو بدونید. ولی بعد ها تنها کسی که اذیت میشه خود ماییم!
اذیت میشیم چون از چیز هایی با خبر میشیم که هیچوقت فکرش رو‌نمیکردیم، اذیت میشیم چون حقایقی رو میفهمیم که شاید زندگیمون رو دگرگون کنه!
شاید برای همینه که خدا این قدرت رو به بندگانش نداده!! چون هرجوری حساب بکنی ندانستن خیلی بهتر از دونستن حقیقت هاییه که آسایش رو از ما سلب میکنه!
«کیسی» شخصیت اول این کتاب به کما میره علیرغم اینکه قادر به دیدن یا صحبت کردن با دیگران نبود، می تونست همه چیز رو به خوبی بشنوه! شاید باور کردنش مشکل بود، ولی چشمان بسته ش حقایقی رو فاش کرد که هیچوقت تو هشیاری و بیداری برملا نمی شدند. اون خیلی زود متوجه شد  کسانی که یک عمر دوست می پنداشتشون، لزوما کسانی  نبودند که  وانمود می کردند.
کیسی همزمان با تلاشش برای بیرون اومدن از این زندگی خفته و خاموش، هراسان از اینه که مبادا آنچه پس از نجات از این وضعیت در انتظارشه  چیزی بدتر و وحشتناکتر باشه....
.
 نقد: میتونم بگم این کتاب یکی از بهترین رمان هایی بود که توی این چند وقت اخیر خوندم. رمانی با سوژه ای جذاب و تعلیقی بالا. طوری که حتی از یک کلمه اش هم نمیتونستم بگذرم و‌مشتاقانه میخوندمش:)
ژانر معمایی این رمان میتونه مخاطبان این ژانرو راضی نگه داره، مطمئنم با خوندن ای رمان یکی از طرفدارانش بشید چون واقعا رمانی فوق العاده س👌
شاید اولش کمی گیج بشیدو یا حوصلتون سر بره، ولی قول میدم بعدش حتی نتونین کتاب رو‌زمین بزارید، درست مثل من:)
در پس این کتاب پیام خیلی قشنگیه که ترجیح میدم خودتون بخونید تا بفهمیدش. ولی پیامی ساده وپر از مفهومه!
.
.
امیدوارم شما هم از خوندنش لذت ببرید=)

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۳۶
لیلا هستم