ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۲۴ ب.ظ

مقایسه نکن!!!

 مقایسه ممنوع!!

هی نشستیم و گذاشتیم ما را مقایسه کنند، 

"از دختر عموت یاد بگیر!"
"پسر فلانی رو ببین چقدر موفقه!"
"نصف توئه، ببین به کجا رسیده!"
یا که بدتر،
خودمان، خودمان را مقایسه کردیم!
"چرا مثل فلانی توی فامیل درآمد ندارم؟"
"چرا مثل فلانی از زندگیم راضی نیستم؟"
"چرا مثل فلانی خونه و ماشین خوب ندارم؟"
"چرا مثل فلانی توی فلان دانشگاه دولتی قبول نشدم؟"

و هزار جور چرای مختلف و قیاس های اعصاب خرد کن دیگر که خودمان بریدیم و خودمان هم دوختیم!
نپرسیدیم فلانی که خودمان را با او مقایسه میکنیم،
واقعا تماما مثل و مانند ماست؟
زندگی را مثل ما گذرانده؟
مشکلاتش، دغدغه هایش، خوشی هایش، آرزوهایش، همگی با ما برابر بوده اند؟
فرصت هایش چطور؟ 
یا زحمتی که برای رسیدن به آن جایگاه کشیده؟
بدون در نظر گرفتن تمامی عوامل، 
هیچوقت،
تکرار میکنم،
هیچوقت نمیشود و نباید دو چیز را مقایسه کرد،
آن هم دو آدم کاملا متفاوت!

تنها کسی که باید خودمان را با او مقایسه کنیم،
خودِ دیروزمان است!
تنها چیزی که باید مقایسه کنیم،
حال امروزمان با دیروز است!
باقی مقایسه ها را بخواهیم یا نه،
مردم خود به خود برایمان انجام میدهند،
حداقل خودمان به آنها دامن نزنیم!

خودمونو دوست داشته باشیم، با خودمون مهربون باشیم.

 

عصرتون به خیر و شادی "_"

 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۲۴
لیلا هستم
يكشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۴۱ ب.ظ

سیگار دردسر ساز

کارم که تمام میشود بلافاصله لپ تاپ را خاموش میکنم. دستانم را از هم باز میکنم و کش و قوسی به بدن خشک شده ام میدهم. آنقدر آنجا نشسته بودم و تایپ کرده بودم که حس میکردم کمرم به یک چوب خشک تبدیل شده است.  از پشت میز بلند میشوم تا بروم یک لیوان چای برای خودم بریزم. بعد از آنهمه کار کردن فقط چایی میتوانست خستگی را از تنم در بیاورد.  از کنار اتاق مهران که رد میشوم صدای خش خش و بهم ریختن چیزی را میشنوم. میدانم که مهران خانه نیست و این صدا ها کنجکاوم میکنند تا بروم و بدانم که چه کسی داخل اتاقش هست. در نیمه باز را به طور کامل باز میکنم و مادر را میبینم که همه وسایل داخل کمد را بیرون ریخته بود و انگار داشت دنبال چیزی میگشت! با تعجب جلو میروم:
-مامان داری چیکار میکنی؟
با حرص برمیگردد نگاهی به من می اندازد:
-دارم دنبال اون زهرماری میگردم!
_چه زهرماری مامان؟
از جلوی کمد بلند میشود و به سمت عسلی کنار تختش میرود:
-همون سیگار وامونده ای که توی اتاقش دیده بودم!
با کف دستم به پیشانی ام میکوبم:
-مامان شاید اصلا برای مهران نباشه! 
از اینکه چیزی پیدا نکرده بود کاملا معلوم است که عصبانیست. روی تخت مینشیند و نگاهم میکند:
-پس مال عمه توعه؟ اگه برای اون نیست تو اتاقش چیکار میکرد؟
جلو میروم و وسایلی که روی زمین ریخته بود را جمع میکنم:
-شاید برای یکی دیگه باشه خب! پیشش جا مونده. از کجا میدونی که برای اونه آخه.
سرش را با تاسف تکان میدهد:
_اخه یه بچه هیجده ساله چرا باید سیگار بکشه؟! 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۱
لیلا هستم
شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۱۴ ب.ظ

کمکم کنید...

امروز بلاخره رمانم رو راهی وزارت ارشاد کردم و حس میکنم بار خیلی سنگینی از روی دوشم برداشته شده. احساس سبکی میکنم. ولی خب این تازه اولشه و من از هفته بعد رمان دومم رو کلید میزنم و شاید اونو توی وبلاگ دومم قرارش بدم. یا شایدم کانال تلگرامم رو که خیلی وقته به دست فراموشی سپرده بودمش دوباره احیا کنم و پارت های رمانم رو اونجا قرار بدم
تقریبا تنها سرگرمی که دارم نوشتنه. نه زیاد بیرون میرم و نه کاری جز نوشتن دارم. حتی شغل اولمم که تولیدمحتوا هست هم نوشتنه. هیچوقت فکر نمیکردم روزی انقدر نویسندگی با من اجیر بشه و جزو لاینفک زندگی من بشه. ولی خب دوست داشتنیه.
چقدر خوبه که آدم عاشق کارش باشه. چون اونطوری انگیزه بی حد و حصری واسه انجام دادنش داره. من کلا سبک هایی که مینویسم جنایی معمایی هست و علاقه ای به عاشقانه نویسی ندارم. اما خب از یک طرف که جامعه ما بیشتر به ژانر عاشقانه و درام علاقه داره مجبورم که توی رمانم از این ژانر استفاده کنم تا شاید جذابیت هایی داشته باشه برای خواننده ها. برای همین دنبال یه سری سینمایی یا سریال عاشقانه میگردم که هم خوب باشن و هم بتونه حس عاشقانه نویسی من رو شکوفا بکنه! اگه شما سریال یا سینمایی  عاشقانه خوب سراغ دارید لطفا بهم پیشنهاد بدید که خیلی نیاز مندم. هر فیلمی که از نظر شما عالیه رو معرفی کنید:((( 
به کمکتون نیاز دارم واقعا....
همونطور که قبلا توی روزانه نویسی درمورد روحیاتم و حس و حال هایی که داشتم مینوشتم الان باز در موردش میگم. راستش فکر نکنم کسی به اندازه من با حس مزخرف افسردگی دست و پنجه نرم کرده باشه. ولی درکل میخوام بگم زیاد خودتونو درگیرش نکنید تا خیلی زود از دستش راحت شید. یعنی زیاد به حسی که دارید فکر نکنید. زیاد توجه نکنید تا پروبال بگیره.
خداروشکر که حال روحیم خیلی مساعده و الان حالم واقعا خوبه. با اینکه هنوز هم مشکلات ریز و درشت دیگه ای تو زندگیم دارم. ولی حالم با همین مشکلات هم خوبه. امیدوارم حال دل شما هم خوب باشه.
 
عصرتون بخیر و خوشی ^_^
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۴
لیلا هستم
جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۵۳ ب.ظ

طناب خودت رو پیدا کن رفیق

اگه بخوام باهات رو راست باشم باید بگم که زندگی یک جورایی سخته.
من بهش میگم اصل بقای سختی. 
یعنی سختی از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه ولی نابود نمیشه.
 برای همین هم توی یک زندگی خیلی خوب و عادی، جایی که هیچ کی به هیچ کی به خاطر عقایدش شلیک نمی کنه و همه چی آرومه؛ آدمهای زیادی مشت مشت قرص ضد افسردگی می‌خورن که بتونن خودشون رو هر روز صبح از توی رختخواب بکشن بیرون .
 آدمهای پف کرده، آدمهای بد حال؛ آدمهای روی لبه.
خیلی ‌ها معتقدن که پیشرفت تکنولوژی، اینترنت، نخودفرنگیِ غیر ارگانیک و گلوتن، ما‌ ها رو اینجوری کرده و قدیم‌ها مردم خوشبخت‌تر بودن. تو بشنو و باور نکن.
حتی هزار‌ها سال پیش شاهزاده‌ای هندی به نام سیزارتا –یا همون بودا– گفت که زندگی رنجه.
 رنج، یا به زبون بودا «دوکا». هایدگر بهش می‌گه «اضطراب وجودی».
این ها رو نگفتم که نا امیدت کنم. چیزهای خوب و دلنشین هم توی دنیا کم نیست. 
می تونی ازشون توی راه کمک بگیری و هر وقت داشتی توی چاه غم فرو می رفتی مثل "رسن" (طناب) بهشون چنگ بندازی و بیای بیرون. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۳
لیلا هستم
پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۰۹ ب.ظ

قهوه سرد...

فنجان قهوه ام را به سمتم میکشم و به بخاری که از آن بلند میشد خیره میمانم. صدای موسیقی لایت و صدای بارش باران باهم فضای آرام و رمانتیکی ایجاد کرده بودند. چند لحظه چشمانم را میبندم و سعی میکنم صدای هیچ آدمی را نشنوم. حس شنوایی ام را روی صدای موسیقی نیز میبندم و فقط به صدای شرشر باران که روی شیشه های کافی شاپ میخورد گوش میدهم. آرامش قشنگی با شنیدن صدای باران حس میکردم. چشمانم را دوباره باز میکنم و پیش رویم فنجان داغ قهوه ام را میبینم. سرم را که بلند میکنم برای چندمین بار نگاهم میخ دخترکی میشود که درست میز روبه رویم نشسته بود. استرس و اضطرابی که درون چشمانش موج میزد را نیز میتوانستم از همین فاصله تشخیص دهم. پاهایش را به طور مدام و تیک وار به زمین میکوبید و گوشی اش را هر از گاهی چک میکرد. سپس نگاهی به در کافی شاپ می انداخت. اه سختی میکشید و  ساعت مچی اش را چک میکرد. اضطرابی که در تک تک کارهایش هویدا بود به من نیز سرایت میکند. ته دلم ناخوداگاه شوری مینشیند. نگاهم را از او نمیگیرم. نمیدانم چرا انقدر نگران این دختر هستم. دوباره حرکاتش را از نو شروع میکند. انگار مانند عروسک کوکی، کوکش کرده باشند. تا میخواهم نگاهم را از او بگیرم و بیخیالش شوم در کافی شاپ باز میشود. بی اختیار نگاهم به سمت در کشیده میشود. پسری خیس از آب و بشدت اخمالو وارد میشود. نمیدانم چرا حس میکنم این صحنه برایم آشناست! ته دلم چیزی میگوید این پسر حتما باید همان کسی باشد که آن دختر انتظارش را میکشید. تپش های قلبم بلند میشود. در آن گرمای داخل کافی شاپ حس میکنم کسی به جای خون، یخ درون رگ هایم جاری کرده باشد. نمیدانم چرا من انقدر حالم بد شده بود! حدسم درست بود!
۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۹
لیلا هستم
چهارشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۵۶ ب.ظ

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم.....!

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

 

#فاضل_نظری

 

 

سلام عزیزای دلم، اول از همه میخوام یه تشکر کنم ازتون که بامن همراهید و افتخار میدید که  نوشته هامو بخونید. دوم اینکه امیدوارم از این شعر قشنگ استاد فاضل نظری عزیز لذت ببرید. دوستانی که از قبل با من همراه بودن میدونن چقدر به این شاعر معاصرمون ارادت دارم. یکی از شعرای مورد علاقه منه و تقریباهمیشه شعراش رو میخونم. راستش شعر خونی همیشه حال منوخوب میکنه وباعث میشه حل بشم توی احساسات شاعر و همه چیز رو فراموش کنم. برای همین تصمیم گرفتم این شعر دلبر رو همراه با روخوانی خودم براتون قرارش بدم، امیدوارم که دوستش داشته باشید عزیزای دلم:)

خوشحال میشم هرنظری که راجع به این پست داشتید رو با من در میون بزارید^_^

راستی بچه ها اون وویس منه، شاید دوسش نداشته باشید.پس اگه علاقه ای به گوش دادنش ندارید، پلی نکنید:)

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۶
لیلا هستم
سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۳۶ ق.ظ

یه روزایی....

یه روزایی تو زندگیمون هست،
که هیچ اتفاﻕ خاصی نمی افته،
ما به این روزا میگیم: 
تکراری و خسته کننده...!
 
ولی حواسمون نیست که میتونست 
اتفاقات بدی تو این روزها بیفته
طوریکه روزی صد بار دعا کنی کاش 
همون روزای تکراری باز هم تکرار بشن…
 
خدایا
به خاطر همه ی روزای تکراری 
اما بی مصیبتت هزاران بار شکر...
 
_شب بخیر:)
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۶
لیلا هستم
جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۴۷ ق.ظ

عید قربان مبارک

 

 

عید همگی مبارک ^_^

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۷
لیلا هستم
پنجشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۲۷ ب.ظ

ماجراهای من و لجبازی قانون کارما

شاید بارها شده  از کنار پست هایی رد بشم که همگی این مضمون رو داشتن: "آیا به قانون کارما اعتقاد دارید؟"
و من حتی نخونده از کنارش رد میشدم و توی دلم بلند جواب میدادم: نه!
ولی اگه حقیقتش رو بخواهید بارها قانون کارما بهم ثابت شده بود و من باز مصرانه پسش میزدم و نمیدونستم واقعا از این پس زدن چه چیزی عایدم میشد. شاید دوست نداشتم یه جمله ای رو سرلوحه زندگیم قرار بدم و فقط طبق اون پیش برم. اما برخلاف خواسته من "کارما" خیلی توی زندگیم جریان داشت و هر لحظه بیش از پیش به وجودش مطمئن تر می‌شدم تا اینکه دیگه حتی به این قانون اهمیت میدم و اعتقاد دارم.
اما قانون کارما چیه؟

قانون کارما میگه که  هر عملی یک عکس العملی داره، این قانون یکی از مهم ترین قوانین حاکم بر هستی و قانون جذب هست. اگه بخواییم ساده تر به این موضوع بپردازیم در واقع قانون کارما "قانون علت و معلول" هست. یعنی کسایی که به این قانون اعتقاد دارند میگن که نتیجه همه عملشون رو توی این دنیا میبینن .


شاید شما هم شنیده باشید که بعضی از آدما میگن "این سرنوشت من بوده که یه زندگی اینچنینی داشته باشم و مصیبت های زیادی نصیبم بشه اما قانون کارما نظر دیگه ای داره! اون میگه سرنوشت شما از پیش تعیین نشده و شما اراده آزاد دارید.

 

 قانون کارما بیانگر این است که اعمال شما آینده شمارو رقم میزنه. 

 

قصدم این نیست که بخوام قانون جذب یا کارما رو به شما آموزش بدم و بگم چطور ارتعاشات مثبت رو به جهان هستی منتقل کنید تا به خودتون برگرده. صرفا یه سری تجربیات رو میخواستم با شما به اشتراک بزارم. 

بارها برام پیش اومده که دپ باشم و همش به یه نکته منفی توی زندگیم کلیک کرده باشم. همه تمرکزم رو بزارم رو اون مسئله و زندگیو به کام خودم تلخ بکنم. راستش نمیدونم باور میکنید یا نه، من هرچقدر منفی فکر میکردم جوابای منفی تری میگرفتم. بدبختی ها و مشکلات ریز و درشت دیگه ای برام پیش میومد و بیشتر از زندگیم زده میشدم. 
 بزارید یه خاطره کوچولو براتون تعریف کنم:
"از طرف سایتی که براشون کار میکردم بهم گفتن که در مورد فلان موضوع باید یه مقاله خیلی جامع و کاملی ارائه بدم. یجوری که باید از تمامی سایت های دیگه بهترتر باشه. من هم بهترین سایتای خارجی میرفتم و شروع به ترجمه میکردم تا یه مقاله عالی رو بنویسم. روزی که مطلبم رو خواستم تو قالب ورد بنویسم، سیزده صفحه ناقابل شد و موقعی که میخواستم از ورد بیرون بیام بجای سیو، دستم خورد و دُنت سیو رو زدم و همه چیز پرید!!!!! باورتون میشه!؟ چهار ساعت تمام پشت سیستم بشینی و مقاله بنویسی ولی همش در کسری از ثانیه بپره!

اعصابم خیلی خورد بود و به زمین و زمان فحش میدادم. ساعت دو شب بود و من واقعا از خستگی هلاک بودم ولی از یک طرف هم باید فردا صبح قبل از دوازده مطلب رو توی سایت قرار میدادم. گفتم اشکالی نداره فردا صبح بازم از اول مینویسم. صبح خیلی زود بیدار شدم و مشغول نوشتن شدم. نوشته رو بدون هیچ ادیتی توی وردپرس گذاشتم و گفتم که اونجا شروع میکنم به ادیت زدن. تا ساعت دوازده مشغول ادیت کردن مقاله بودم و بلاخره همه چی تموم شد ولی خب من همش ذهنم سر دیروزم بود و با خودم میگفتم اگه اون بدشانسی یقمو نگرفته بود الان خیلی خیالم راحتتر بود و الان انقد زود بیدار نمیشدم و بازم تو دلم فحش میدادم.ولی همه چی به همون آسونی تموم نشد! موقعی که همه چی تموم شد و میخواستم عکس هارو بزارم داخل سایت همون لحظه برق رفت!!!!!
من به صفحه خاموش شده کامپیوتر زل زدم! به مقاله ای که پست نشده بود، ویرایش شدش سیو نشده بود و باید از نو ادیتش میکردم فکر میکردم، خلاصه جونم براتون بگه که تا شب واسه پست کردن این مقاله هزارتا بلا سرم اومده بود و وقتی مقاله رو توی سایت پست کردم بشکن زنان شروع به رقصیدن میکردم و باورم نمیشد که بلاخره تموم شده!"
این یه نمونه خیلی خیلی کوچیکی از تجربه من بود. شاید با خودتون بگید خب چه ربطی داشت به قانون کارما! باور کنید یا نکنید ولی همش برمیگشت به ارتعاشاتی که از خودم ساتع میکردم. ارتعاشات منفی!!!
برای همین بازخورد های منفی داشتم. درسته که اولش شاید بدشانسی آورده باشم ولی نباید انقدر فکرمو درگیرش میکردم که تا شبش هی بدبیاری بیارم. گفتم که این فقط یه نمونه کوچیکی از تجربیاتم بود و همیشه همین اتفاقات رو تو زندگیم داشتم.
لپ کلامم این بود که ما با کلاممون، با افکارمون با رفتارمون ارتعاشات به جهان هستی ساتع میکنیم و خب جوابش هم به خود ما برمیگرده! حالا چه ارتعاش مثبت باشه چه منفی! اگر ارتعاشاتت مثبت بوده باشه مطمئن باش بازخورد خوبی رو میگیری اما اگه منفی باشه! مطمن باش بازم جوابشو میگیری. پس چه بهتر مثبت باشیم! ارتعاش مثبت به جهان هستی  ساتع کنیم. کم به افکار منفی بها بدیم و بخاطرشون انرژی صرف کنیم. به قولی اتفاقات منفی رو پشت سرت بگذار و بگذر! بزارید قانون کارما به راحتی توی زندگی شما جریان پیدا کنه. مثبت فکر کنید تا حالتون خوب باشه.

اینم از ماجرای منو قانون کارما :)


اگه یکم سرم خالی شد حتما یه پست کامل و جامعی در مورد قانون کارما براتون میزارم.

اگه دوست دارید حتما برام نظرتون رو کامنت کنید تا بخونم. 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۷
لیلا هستم
سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۴۰ ق.ظ

تولد داریم چه تولدی :)

 

 

تولد یک سالگیت مبارک وبلاگ عزیزم🎂🎈

 

 

 

 

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۴۰
لیلا هستم