ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)

۱ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

جمعه, ۲۷ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۰۷ ق.ظ

نوشتن و حال این روزای من

نوشتن! نوشتن! نوشتن!

تقریبا میتونم به جرعت بگم که بهترین رفیق، بهترین سنگ صبور، بهترین گوش شنوا، بهترین مسکن برای آدم نوشتنه!

نه خیانت میکنه، نه بهت میگه وقتی برات ندارم، نه نگران از این هستی که یوقت حرفاتو به کسی بگه، نه نگران اینی که درموردت فکر بد کنه، هیچی! بهترین رفیق هر آدمیه..

حتی برای منی که الان توی بدترین وضعیت روحی هستم باز مرهم دردمه، تنها چیزی که به ذهنم رسید نوشتن بود. از چی؟ خودمم نمیدونم!

بچه ها بعد مدت ها اومدم. دلم برای تک تک تون تنگ شده بود، حتی شاید شما منو فراموش کرده باشین. ولی من نه!

هربار که بعد یه مدت مدیدی میام وبلاگ با پیام یکی از دوستای خوبم روبه رو میشم، یا یه پیام خیلی کوتاه یا یه پیام بلند. همه جوره میخوام تشکر کنم از لطفش. خیلی شرمندم میکنه بخدا

و اینکه وقتی میام پیامشو میخونم خیلی ذوق زده میشم! نمیدونم چرا یه حس نزدیکی باهاش دارم. انگار سالهاس همو میشناسیم

اصن نمیخوام در مورد مشکلاتم حرف بزنم، دلم میخواد هرچقدرم حالم بد باشه بازم ادعای شاد بودن کنم، تظاهر کنم به شادی... بجای دیدن مشکلاتم و اتفاقای بد، به خوب ترین اتفاقایی که قراره بیوفته فک کنم.

مثلا عروسی خواهرم😍 الهی من فداش شم❤وقتی فکر عروسیشو میکنم دوتا حس متفاوت بهم دست میده، هم حس خوشحالی هم ناراحتی

خوشحالی برای اینکه داره یه خونواده تشکیل میده و سروسامون میگیره، ناراحتی برای اینکه برای همیشه جدا میشیم:(

ولی خب همیشه اینطوریه، همیشه تو یه زمانی همه آدما مسیرشون جدا میشه...

دلم میخواست تو عروسیش بهترین باشم. ولی اگه این بیماری ها بزارن زنده بمونم خودش خیلیه:)

راستی یه خاطره جالب بگم براتون

البته شاید اصن جالب نباشه:/ حالا بزارین بگم

امروز تک و تنها خونه بودم، هدفون گذاشته بودم با صدای بلند، بعد تو آشپزخونه بودم میخواستم شربت درست کنم ولی حس کردم یکی پشت سر منه، حتی زیرچشمی نگاش کردم و دیدم یه چیز سیاهه!!!! یه آدم سیاه. هدفونمو پرت کردم زمینو جیغ کشیدم:||

بعدشم گوشیمو برداشتم رفتم توی گوشه ای ترین مبل خونه کز کردم:/

خدایی خیلی ترسیدم.

آخه شب قبلش موقع خواب آبجیم برگشت گفت لیلا بخدا قسم میخورم حس میکنم یه مردی داره تو‌اتاق ما میخنده صداش خیلی کلفته:|||

واسه همین بود که انقد ترسیدم

ولی نترسین حالم خوبه:))) 

نمیدونم چرا انقد حرف زدم ولی  خیلی وقت بود اینطوری حرف نزده بودم

حالا هم میشینم و‌پستای فالوینگای عزیزمو میخونم و‌لذت میبرم

همتونو خیلی دوست دارم، برام دعا کنید لطفا:)

شبتون بخیر و خوشی:)

 

 

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۸ ، ۰۱:۰۷
لیلا هستم