ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لیلا مهری» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۰۹ ب.ظ

قهوه سرد...

فنجان قهوه ام را به سمتم میکشم و به بخاری که از آن بلند میشد خیره میمانم. صدای موسیقی لایت و صدای بارش باران باهم فضای آرام و رمانتیکی ایجاد کرده بودند. چند لحظه چشمانم را میبندم و سعی میکنم صدای هیچ آدمی را نشنوم. حس شنوایی ام را روی صدای موسیقی نیز میبندم و فقط به صدای شرشر باران که روی شیشه های کافی شاپ میخورد گوش میدهم. آرامش قشنگی با شنیدن صدای باران حس میکردم. چشمانم را دوباره باز میکنم و پیش رویم فنجان داغ قهوه ام را میبینم. سرم را که بلند میکنم برای چندمین بار نگاهم میخ دخترکی میشود که درست میز روبه رویم نشسته بود. استرس و اضطرابی که درون چشمانش موج میزد را نیز میتوانستم از همین فاصله تشخیص دهم. پاهایش را به طور مدام و تیک وار به زمین میکوبید و گوشی اش را هر از گاهی چک میکرد. سپس نگاهی به در کافی شاپ می انداخت. اه سختی میکشید و  ساعت مچی اش را چک میکرد. اضطرابی که در تک تک کارهایش هویدا بود به من نیز سرایت میکند. ته دلم ناخوداگاه شوری مینشیند. نگاهم را از او نمیگیرم. نمیدانم چرا انقدر نگران این دختر هستم. دوباره حرکاتش را از نو شروع میکند. انگار مانند عروسک کوکی، کوکش کرده باشند. تا میخواهم نگاهم را از او بگیرم و بیخیالش شوم در کافی شاپ باز میشود. بی اختیار نگاهم به سمت در کشیده میشود. پسری خیس از آب و بشدت اخمالو وارد میشود. نمیدانم چرا حس میکنم این صحنه برایم آشناست! ته دلم چیزی میگوید این پسر حتما باید همان کسی باشد که آن دختر انتظارش را میکشید. تپش های قلبم بلند میشود. در آن گرمای داخل کافی شاپ حس میکنم کسی به جای خون، یخ درون رگ هایم جاری کرده باشد. نمیدانم چرا من انقدر حالم بد شده بود! حدسم درست بود!
۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۰۹
لیلا هستم
دوشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۴۹ ب.ظ

داستان بیمارستان "پارت آخر"

 

سلام دوستان، پارت اول این‌داستان رو‌دیروز‌ گذاشتم.ک اگه نخوندید میتونید اینجا بخونید

 

 

نای جنگیدن با خاطراتم را هم ندارم! 
سیلی سختی را که روی صورتم کوبید، باعث شد خواب و اثر مشروب از سرم بپرد. نگاهش درد داشت. نگاهشعجیب بود! پر از احساس های متضاد بود. حسش میکردم. با گستاخی نگاهش کردم. هیچی نمیگفتم و او همانطور داشت نگاهم میکرد:
-من کجای تربیتت اشتباه کردم؟ چیکار کردم تو همچین شدی؟ ها؟ 
 کمی نزدیک تر آمد، با چشمانی اشک آلود دوباره فریاد کشید:
-هااا؟؟؟؟
کمی عقب رفت و سرتاپایم را نگاه کرد:
-تو اصلا متوجهی چه جونوری شدی؟ تو اصلا متوجهی چقدر متعفن شدی؟ آدم حالش از دیدن تو... 
اعصابم خورد شد و نگذاشتم ادامه دهد:
-چیه؟ حالت بهم میخوره؟ کسی مجبورت نکرده نگام کنی! اصلا جونور شده باشم به تو چه؟ ها
پلک هایش پرید و با ناباوری نگاهم کرد:
-انقد گستاخ شدی که جواب مادرتو اینطوری میدی؟ حرمت این تارموی سفیدمو نگه دار که به پات سفید شد!
از حرف هایی که میزد هیچ چیز حالی ام نبود. با عصبانیت به چشمانش خیره شدم:
-که چی؟ جونیت رو به پام ریختی؟ مگه من مجبورت کردم بچه بیاری؟ مگه من مجبورت کردم که مثلا جونیت رو به پام بریزی؟ تصمیمت بوده. باید پای تصمیمت وایسی. 
به اشک هایی که عین رود جاری بودند توجه نکردم و تنه زدم و از کنارش رد شدم:
-فک کرده با کلفتی واسه من مادری کرده! 
برگشتم و دوباره نگاهش کردم:
-شما زیاد شاهکاری نکردید خانوم. غیر اینه که همش با حسرت به مردم نگاه میکردم؟ غیر اینه که بخاطر اینکار کردنات دوستام مسخرم میکردن؟
خواستم بروم اما نگذاشت:
-دنیا این دوستات تو رو از راه بدر کردن دخترم، این کارا عواقب نداره! مطمئن باش داری به خودت و زندگیت صدمه میزنی...
پوزخند صدا داری زدم:
-تو عقب مونده ای، چی میفهمی از نسل ما؟!
این حرف ها را که زدم، به اتاقم رفتم و لباس های درون کمدم را داخل ساک ریختم. صدای گریه کردنش شده بود موسیقی متن داستان ما! او های های گریه میکرد و من بی توجه داشتم وسایلم را جمع میکردم. کارم کهتمام شد از اتاق بیرون آمدم. تا مرا ساک بدست دید از جا پرید:
-کجا میری؟
لبخند عصبی زدم:

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۹ ، ۱۹:۴۹
لیلا هستم
چهارشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۰۳ ب.ظ

داستان کوتاه، خنده در شب

 

 

با صدای باز شدن در از جا میپرم! سرایدار شرکت را میبینم. که چراغ را روشن کرده و با یک سینی چای نگاهم میکند. دستی به روی صورتم میکشم. بلند میشوم و سر جایم درست مینشینم. خانوم اصغری لبخند عمیقی میزند و به سمتم می اید:
- انگار امروز خیلی خسته شدی؟!
پوفی میکشم و سرم را با تاسف تکان میدهم:
-اصلا نمیدونم چطور شد خوابم برد!
 کیفم را که جای بالش گذاشته بودم گوشه ی مبل، برمیدارم تا جا برای نشستن او باز شود. با صدای مهیب رعد و برق لحظه ای همه جا روشن میشود. لیوان چایی را از روی سینی برمیدارم:
-بارون چرا یهو گرفت!
نگاهم را به پنجره ای که خیس از دانه های درشت باران شده بودند میدهم و ادامه میدم:
- بخاطر کارام موندم شرکت. الانم بخاطر بارون باید باز بمونم اینجا. 
  با نگاه مرموزی به من خیره میشود:
-حتما توش حکمتی هست!
سرم را میچرخانم و نگاهش میکنم. صورتش در آن تاریکی حالت خوفناکی به خود گرفته بود. ناخوداگاه ترسی درون دلم جا باز میکند. اما این ترس را پس میزنم. چرا باید از همجنس خودم بترسم! آنهم کسی مثل خانوم اصغری. شاید چون شب است و اینطور رعدوبرق گرفته  ترس برم داشته! لیوان چایم را سر میکشم و برای اینکه سکوت را بشکنم دست به کار میشوم:
-اقای اصغری پایینن؟!
بدون اینکه جوابم بدهد با همان چشمان وزغی و همان لبخند عمیق، سرش را تکان میدهد. دوباره از رنگ نگاهش میترسم. چرا عین دیوانه ها به من خیره مانده! نمیتوانم نگاهش را تحمل کنم. مخصوصا ان لبخند عمیق مسخره اش! برای اینکه دس به سرش کنم لیوانم را روی میز میگذارم:
-خیلی ممنونم که بیدارم کردین! من برم اتاق کار پرونده هارو بیارم. باید روشون کار کنم.
صدایی از او بلند نمیشود، فقط  با  یک نگاه مرموز خیره است به من!  مطمِنم اتفاقی افتاده. ترسم بیشتر و بیشتر میشود. از روی مبل بلند میشوم و به سمت اتاقم میروم. با شنیدن صدای پایی که به من نزدیک و نزدیک تر میشد برمیگردم. میبینم صاف پشت سرم ایستاده با یک پوزخند ترسناک! اب دهانم را قورت میدهم:

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۰۳
لیلا هستم
شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۳۶ ب.ظ

خفته در باد...

 

 

 

 

 


شده بار ها با خودتون بگید ای کاش میتونستم ذهن همه رو بخونم؟
ای کاش این قدرت رو‌ داشتم که میتونستم بفهمم تو‌ سر اطرافیانم‌ چی میگذره و در مورد من واقعا چه فکری با خودشون میکنن!!؟
درسته، شاید اولش براتون خیلی جالب و هیجان انگیز باشه‌ اینکه همه چیز رو بدونید. ولی بعد ها تنها کسی که اذیت میشه خود ماییم!
اذیت میشیم چون از چیز هایی با خبر میشیم که هیچوقت فکرش رو‌نمیکردیم، اذیت میشیم چون حقایقی رو میفهمیم که شاید زندگیمون رو دگرگون کنه!
شاید برای همینه که خدا این قدرت رو به بندگانش نداده!! چون هرجوری حساب بکنی ندانستن خیلی بهتر از دونستن حقیقت هاییه که آسایش رو از ما سلب میکنه!
«کیسی» شخصیت اول این کتاب به کما میره علیرغم اینکه قادر به دیدن یا صحبت کردن با دیگران نبود، می تونست همه چیز رو به خوبی بشنوه! شاید باور کردنش مشکل بود، ولی چشمان بسته ش حقایقی رو فاش کرد که هیچوقت تو هشیاری و بیداری برملا نمی شدند. اون خیلی زود متوجه شد  کسانی که یک عمر دوست می پنداشتشون، لزوما کسانی  نبودند که  وانمود می کردند.
کیسی همزمان با تلاشش برای بیرون اومدن از این زندگی خفته و خاموش، هراسان از اینه که مبادا آنچه پس از نجات از این وضعیت در انتظارشه  چیزی بدتر و وحشتناکتر باشه....
.
 نقد: میتونم بگم این کتاب یکی از بهترین رمان هایی بود که توی این چند وقت اخیر خوندم. رمانی با سوژه ای جذاب و تعلیقی بالا. طوری که حتی از یک کلمه اش هم نمیتونستم بگذرم و‌مشتاقانه میخوندمش:)
ژانر معمایی این رمان میتونه مخاطبان این ژانرو راضی نگه داره، مطمئنم با خوندن ای رمان یکی از طرفدارانش بشید چون واقعا رمانی فوق العاده س👌
شاید اولش کمی گیج بشیدو یا حوصلتون سر بره، ولی قول میدم بعدش حتی نتونین کتاب رو‌زمین بزارید، درست مثل من:)
در پس این کتاب پیام خیلی قشنگیه که ترجیح میدم خودتون بخونید تا بفهمیدش. ولی پیامی ساده وپر از مفهومه!
.
.
امیدوارم شما هم از خوندنش لذت ببرید=)

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۳۶
لیلا هستم