ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشتن» ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۳۱ ق.ظ

صفحه صبحگاهی، بمب انرژی زندگی شما

 

 

 

شاید بارها در رابطه با صفحه صبحگاهی بحث های زیادی را شنیده باشید. در وبلاگ ها یا سایت های نویسندگی بسیاری به همه اقشار جامعه صفحه صبحگاهی پیشنهاد میشود. نمیتوان اینطور گفت که فقط این ترفند برای نویسنده ها یا اهل قلم مورد استفاده قرار میگیرد.

هرکسی با هر شغلی که دارد یا ندارد میتواند صفحه صبحگاهی بنویسد و نتیجه ان را در زندگی خود ببیند. اگر شماکه دارید این مطلب را میخوانید و هیچ اطلاعی از صفحه صبحگاهی ندارید تا آخر با این مطلب همراه باشید تا یک بمب انرژی را به شما معرفی کنم، که بی شک تاثیر خارق العاده ای روی زندگی شما خواهد گذاشت

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۰۰:۳۱
لیلا هستم
يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۵۲ ب.ظ

تلنگر

نمیدونم تا حالا با کلمه ای یا جمله ای، شنیدن حرفی یا دیدن صحنه ای بهتون تلنگر وارد شده یا نه!؟ من خودم با همه ی این ها تلنگر خوردم. ولی جمله ای که توی زندگی کاری من بیشترین تاثیر رو  داشت یک جمله از وبلاگ دوست خوبم اقای شاهین کلانتری بود که میگفت:

"قلم، از ماهی لیز تر است! دست نجنبانی سر میخورد توی گرداب روزمرگی"

چقدر راست میگفت. چقدر این جمله پر معنا بود. من گاهی اوقات حتی اگه یک روز بخاطر مشغله های زندگیم دست به نوشتن نمیبردم. روز بعد تن به اهمال کاری میدادم و برای نوشتن تنبلی میکردم و بهانه می اوردم. و از اون روز به بعد نوشتن برای من میشد سخت ترین کار دنیا! نمیدونم شایدم شخصیت من اینطوری هست که باید با چماق بالا سرم بایستند تا کاری انجام دهم. چون بشدت تنبل تشریف داریم:)))

ولی خب خودم چماق بالاسرم میشم. اونقدر به خودم غر میزنم که روز بعد مجبور میشم همه ی کار های عقب موندم رو انجام بدم. اما این جمله ای که بالا ذکر کردم باعث شد که حتی اگه ساعت دو یا سه نصفه شب باشه و من خیلی خسته هم باشم باز برم جلوی کامپیوتر بشینم و بنویسم. مخصوصا وقتی این جمله رو روی یه کاغذ نوشتم و بالای دیوار اتاقم زدم بیشتر روی من اثر داشت و دیگه اصلا واسه نوشتن  تنبلی نمیکنم و از ون روز تا به الان که مصرانه نوشتن رو دنبال میکنم و لحظه ای اهمال کاری نمیکنم:)

باید از بعضی از ادمها که باعث همچین تلنگر های دلنشین توی زندگیت میشن تشکر بکنی و من از اقای کلانتری عزیز نهایت تشکر رو میکنم که به من این درس رو یاد داد که حتی یک روز هم از نوشتن غافل نشم. چونکه: 

"قلم از ماهی لیز تر است! دست نجنبانی سر میخورد توی گرداب روزمرگی"

http://shahinkalantari.com

توی زندگی شما چه جمله ای بهتون تلنگر زد؟! 

مشتاقم تا بدونم:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۵۲
لیلا هستم
سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۲۲ ب.ظ

داستان من و نوشتن

 
تک ها
اولین روزی که قلم دست گرفتم و شروع به نوشتن کردم رو دقیق یادم هست. اون موقع فکر کنم چهارده یا پانزده سال داشتم. یک دفتر نارنجی رنگ سیمی برداشتم و شروع به نوشتن رمان کردم. البته یک رمانی برای هم سن و سال های خودم با ژانر تخیلی و معمایی! 
کاملا یادمه که از همه مخفی کرده بودم حتی از خواهرم! که نزدیک ترین و صمیمی ترین دوستم بود. نوشتم و نوشتم، تا اینکه رمانم به اخر رسید و من اون دفتر نارنجی رنگ رو پر کرده بودم و از این جهت خیلی خوشحال  بودم. شاید باورتون نشه ولی من رمانم رو در عرض یک هفته و نیم تمام کردم. فکر کنم روزی سه یا چهار ساعت مداوم مینوشتم و وقتی تمومش کردم بهترین حس دنیارو داشتم. دفترم رو به خواهرم نشون دادم و اون واقعا ذوق زده شده بود و تشویقم کرد. کم کم ایده های جدیدی به ذهنم می رسید و یا کامل مینوشتم و تمام میشد، یا هم نصفه رها میکردم و دنبال ایده های دیگری میرفتم.
 تو اون مدت زمانی که می نوشتم به خودم مسلط تر بودم. اینکه الان باید چیکار بکنم؟ فردا باید چه برنامه ای بریزم؟ در اینده باید چه اهدافی پیش رو بگیرم و ......
برای شما اینطور بگویم که نوشتن من رو با اراده تربیت کرده بود. اینکه به هر چیزی که میخوام میتونم برسم. نوشتن باعث شده بود به زندگیم امیدوارتر باشم. برای ادامه ی هدفهایم انگیزه های زیادی داشته باشم و با پشتکار و اراده در مسیری که قدم گذاشته بودم راهم رو ادامه بدم. یجورایی " نوشتن " برای من حکم یک اینه رو داشت! اینه ای که بجای ظاهر، درونمو بهم نشون میداد، خود واقعیم رو......
اما...
بعد از مدتی من نوشتن رو بنا به دلایلی کنار گذاشتم. و کسی که شب و روز مینوشت و میخوند. حالا نه کلمه ای مینوشت و نه کتابی به دست میگرفت. شاید بتونید ادامه ی ماجرا رو خودتون حدس بزنید......
کاملا از خود واقعیم فاصله گرفته بودم. نه انگیزه ای برای زندگیم داشتم و از همه مهمتر نه هدفی برای جنگیدن. کاملا اسیر چنگال روزمرگی شده بودم. و یک جورایی حتی نفس کشیدن برام سخت شده بود. بشدت بداخلاق شده بودم و از همه ناراحت کننده تر بیکار بیکار...... تا اینکه دوباره با یک تلنگری توی مسیر قبلی خودم قرار گرفتم. اما افسوس که خیلی پسرفت کرده بودم. خیلی خیلی زیاد.....
شاید حسرت خوردم ولی باز خداروشکر کردم که دوباره وارد همین راه شدم. همینکه از اون ادم بی اراده ی بداخلاق و ناامید دور شده بودم خودش هزار بار جای شکر داشت.
و من دوباره شروع کردم......دوباره اراده کردم....... ایشالا که اینبار پرقدرت تر این مسیر رو ادامه بدم
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۲
لیلا هستم