ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)
دوشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۴۹ ب.ظ

داستان بیمارستان "پارت آخر"

 

سلام دوستان، پارت اول این‌داستان رو‌دیروز‌ گذاشتم.ک اگه نخوندید میتونید اینجا بخونید

 

 

نای جنگیدن با خاطراتم را هم ندارم! 
سیلی سختی را که روی صورتم کوبید، باعث شد خواب و اثر مشروب از سرم بپرد. نگاهش درد داشت. نگاهشعجیب بود! پر از احساس های متضاد بود. حسش میکردم. با گستاخی نگاهش کردم. هیچی نمیگفتم و او همانطور داشت نگاهم میکرد:
-من کجای تربیتت اشتباه کردم؟ چیکار کردم تو همچین شدی؟ ها؟ 
 کمی نزدیک تر آمد، با چشمانی اشک آلود دوباره فریاد کشید:
-هااا؟؟؟؟
کمی عقب رفت و سرتاپایم را نگاه کرد:
-تو اصلا متوجهی چه جونوری شدی؟ تو اصلا متوجهی چقدر متعفن شدی؟ آدم حالش از دیدن تو... 
اعصابم خورد شد و نگذاشتم ادامه دهد:
-چیه؟ حالت بهم میخوره؟ کسی مجبورت نکرده نگام کنی! اصلا جونور شده باشم به تو چه؟ ها
پلک هایش پرید و با ناباوری نگاهم کرد:
-انقد گستاخ شدی که جواب مادرتو اینطوری میدی؟ حرمت این تارموی سفیدمو نگه دار که به پات سفید شد!
از حرف هایی که میزد هیچ چیز حالی ام نبود. با عصبانیت به چشمانش خیره شدم:
-که چی؟ جونیت رو به پام ریختی؟ مگه من مجبورت کردم بچه بیاری؟ مگه من مجبورت کردم که مثلا جونیت رو به پام بریزی؟ تصمیمت بوده. باید پای تصمیمت وایسی. 
به اشک هایی که عین رود جاری بودند توجه نکردم و تنه زدم و از کنارش رد شدم:
-فک کرده با کلفتی واسه من مادری کرده! 
برگشتم و دوباره نگاهش کردم:
-شما زیاد شاهکاری نکردید خانوم. غیر اینه که همش با حسرت به مردم نگاه میکردم؟ غیر اینه که بخاطر اینکار کردنات دوستام مسخرم میکردن؟
خواستم بروم اما نگذاشت:
-دنیا این دوستات تو رو از راه بدر کردن دخترم، این کارا عواقب نداره! مطمئن باش داری به خودت و زندگیت صدمه میزنی...
پوزخند صدا داری زدم:
-تو عقب مونده ای، چی میفهمی از نسل ما؟!
این حرف ها را که زدم، به اتاقم رفتم و لباس های درون کمدم را داخل ساک ریختم. صدای گریه کردنش شده بود موسیقی متن داستان ما! او های های گریه میکرد و من بی توجه داشتم وسایلم را جمع میکردم. کارم کهتمام شد از اتاق بیرون آمدم. تا مرا ساک بدست دید از جا پرید:
-کجا میری؟
لبخند عصبی زدم:


-میرم پیش دوستام تا از این به بعد بخاطر من کلفتی نکنی!
پوزخند درد ناکی روی لبانش جا خوش کرد. اشک هایش را پاک کرد:
-دوستات؟ همون دوستایی که از خونواده خودشونم گذشتن؟ فک میکنی اونا واست کس و کار میشن؟ 
سرش را تکان داد. حوصله شنیدن حرف هایش را نداشتم از کنارش رد شدم اما حرف هایش باعث شد بایستم:
-دنیا، اون دوستایی که از خونوادشون گذشتن پاش برسه از توهم میگذرن. عین آب خوردن! کسی که حرمت
 خونوادشو ندونه حرمت کس دیگه ای رو هم نگه نمیداره. تو از این در میری بیرون ولی من قسم میخورم روزی بدبخت ترین میشی. دلم نمی خواد نفرینت کنم چون تو از جیگرمی. چون تو از خونمی. فقط یه دعا میکنم.
 میگم خداااا.... ایشالا قبل اینکه دیر بشه سرت به سنگ بخوره. به خودت بیایی.  
چیزی نگفتم. ساکم را هل دادم و از خانه بیرون رفتم. او چه میدانست از دوست هایم. دوست هایی که حتی بیشتر ازاو برایم خرج کرده بودند. دوست هایی که با آنها بهترین خاطرات عمرم را تجربه کرده بودم. مطمئن بودم او هیچ چیز نمی دانست. 
با احساس سوزشی در ناحیه کتفم چشمانم را باز میکنم. همه جا را تار میدیدم. اتاق نیمه تاریک بود. چند بار پلک میزنم بلکه دیدم درست شود. مریم را میبینم که سرش را روی تخت گذاشته بود و چشمانش را بسته بود. بی کسی چقدر سخت است! از همه بدتر وقتی است که خودت خودت را بی کس کرده باشی. دست روی زخمهای کلیه ام میکشم. قلبم و بدنم از شدت درد تیر می کشند. این هم یادگاری دوستانم بود. همان دوستانی کهسنگشان را روزی به سینه میزدم. ای کاش لااقل بخاطر آنها تو روی مادرم نمی ایستادم. اشک هایم دوباره جاری میشوند. صورتم را به سمت پنجره میگردانم. ماه را میتوانستم از پنجره ببینم:
-دنیا! بیدار شدی
برمیگردم و به مریم نگاه میکنم. دلم خیلی سنگینی میکرد. دوست داشتم درد و دل کنم با کسی. کمی به مریم نگاه میکنم و دوباره رویم را برمیگردانم:
-بدبختیم از همون شب شروع شد! درست از همون شبی که از خونه بیرون زدم. با هزار سودا تو سرم با غرور و دبدبه و کبکبه! اصلا نمیدونستم به چیه خودم می نازم. پیش سوگل و صدف رفتم.
اشک هایم را با کف دستم پاک میکنم و دوباره ادامه میدهم:
- استقبالشون باعث شده بود دلم غنچ بره و بیشتر از کرده خودم راضی باشم. اما میدونی چیه؟
برمیگردم و مریم را نگاه میکنم. به صورت متعجبش خیره میشوم:
-  روزگار خیلی زود قیافه اصلی خودش رو نشونت میده! اونقدر یهویی همه چیز عوض میشه که حتی فرصتتعجب کردن هم نداری! فقط به خودت میایی و میبینی که همه چیزو  باختی. مثه یه خونه ای که فقط درعرض چند دقیقه یا ثانیه با زلزله ای خراب میشه و تو با بهت وایمیسیو به اون ویرونی خیره می مونی.نگاهم را از صورت متعجب مریم میگیرم. حتما داشت با خودش میگفت این دختر چش شده. ولی از دل منخبر نداشت:
- روزا پشت سرهم می گذشتند و من حتی یه لحظه هم به مامان فک نمیکردم، که بدونم تو چه حالیه. سرم با دوس پسر جدیدم مهرداد و مهمونی های شبانه گرم بود. همه چیز به ظاهر خوب پیش می رفت تا اینکهفهمیدم صدف و مهرداد به من خیانت میکنن! دنیا روی سرم آوار شد مریم. باورم نمیشد!!
اشک هایم دوباره به راه می افتند. دلم میخواهد هق بزنم اما دردی که در بدنم می پیچید مانعم میشود:
-فکر میکردم اشتباه میکنم. اما زمانی که اون دو تا رو تو خیابون دست تو دست هم دیدم تازه فهمیدم من خیلی وقت بود بازنده شده بودم. 
نفس عمیقی میکشم و چشمانم را روی هم فشار میدهم. دست مریم را روی دستان مشت شده ام حس میکنم. صدایش را میشنوم:
-آروم باش دنیا! تو رو خدا خودتو اذیت نکن!
نمیخواستم این زخم را، این بار را بیشتر از این روی شانه های ضعیفم حمل کنم. بی توجه به حرف هایش ادامه میدهم:
-دقیق یادم نمیاد که چی شد! اونقدر حالم خراب بود که نمی فهمیدم دارم چیکار میکنم! فقط به خودم اومدم و دیدم با صدف دارم دعوا میکنم. باورم نمیشد کسی که عین خواهرم دوسش داشتم با من همچین کاری بکنه! هر چی از دهنم دراومد بارش کردم.  دیگه خواستم از اونجا دور بشم. وسط خیابون بودم که حس کردم یکی منو از پشت هل داد. افتادم بین ماشینا.... دیگه هیچی یادم نمیاد. مریم من بدجوری اشتباه کرده بودم و اینا تاوان تمام حماقت هام بود!
مریم دستانش را برمیدارد:
-بسه دنیا! گذشته ها دیگه گذشته، خودتو اذیت نکن اینطوری. وایسا من برم دکترو صدا بزنم. چون منتظر بههوش اومدن تو بودن.
بی صدا فقط نگاهش میکنم. بلند میشود و شال مشکی اش را روی سرش مرتب میکند. چراغ را روشن میکند وسپس به بیرون میرود. تنها کسی که برایم مانده بود همین مریم بود. میخواهم کمی جابه جا شوم اما بدنم تیرمیکشد. بعد از چند دقیقه همراه با دکتر و پرستار دیگری به اتاق می آید. دکتر معاینه ام میکند و هر از چند گاهی سوالی از من میپرسد. خیلی آرام جوابش را میدهم. بیخیال سوال پرسیدن که میشود، فشار سنج را دور بازویم میپیچد. ای کاش زنده نمی ماندم. برای چه اصلا؟ به چه امیدی میتوانستم زندگی کنم. صدای مریم رامیشنوم:
-آقای دکتر حال مریضمون خوبه؟
صدای بم و خوشحال مرد بلند می شود:
-شکر خدا مریضمون حالشون خیلی خوبه! بدنش خیلی خوب پیوند رو قبول کرده. فقط باید یک سری آزمایش ها رو بگیریم تا از سلامت بیمارمون مطمئن بشیم. 
از ته قلبم آه عمیقی میکشم. سلامتی به سرم بخورد. میخواستمش چکار! دکتر درون کاغذی در دستش چیزیمینویسد. نگاهش میکنم. دوباره برمیگردم و به پنجره نگاه میکنم. صدایش را میشنوم:
-خانوم پرستار حال مریض پیوندیمون چطورن؟ خانوم اصلانی به هوش اومدن یا نه؟
پرستار با صدای ظریف و تیز تو دماغی اش پاسخ میدهد:
-بله اقای دکتر حالشون خوبه! فقط باید...
با شنیدن این حرف گوش هایم تیز میشوند. سرم را بالا می آورم. به مریم نگاه میکنم که با صورتی رنگ پریده نگاهم میکرد. نمیگذارم پرستار ادامه دهد رو به دکتر میکنم:
-میتونید دوباره اسم مریضو بگید؟
چند لحظه با تعجب به من خیره میشود. سرش را بالا میبرد و به پرستار نگاهی می اندازد. دوباره نگاهش را به من میدهد:
-خانوم سیما اصلانی! چطور مگه؟
با حیرت به مریم نگاه میکنم. سیما اصلانی! مگر همانی نبود که بخاطر دوستانم رهایش کردم. مگر سیما مادری نبود که حتی یک روز سراغی از او نگرفتم! اشک هایم بی محابا روی صورتم جاری میشوند. دستان لرزانم را روی دهانم میگذارم و فشار میدهم.  باورم نمیشد..... من لیاقت این فداکاری را نداشتم! قطعا من نداشتم. 

نویسنده: لیلامهری

 

+اینم از‌ پارت دوم داستان، امیدوارم خوشتون اومده باشه

+شاد باشید:)

 

نظرات  (۲)

لیلای قشنَگم خدافظ! منو بخاطر بی معرفتیهام ببخش!

پاسخ:
سلام آبجی پرستش خوبی؟؟
اینطوری نگودورت بگردم
تواینستاکلی دنبالت گشتم پیدات نکردم
کجا میخوایی بری قشنگم؟ :(((((((

لیلا اینستام رو حذف کردم !چون این اسم خاطرات بدی رو رقم زد!

پاسخ:
دورت بگردم:((( میفهمم چی میگی
عزیزم هرموقع احساس کردی نیاز به همصحبت داری من همیشه هستم. کافیه خودت بخوایی آبجی قشنگم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی