ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)
يكشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۳۳ ب.ظ

بیمارستان "پارت یک"


بیمارستان....


بازو ام را روی پیشانی ام قرار می دهم و به سقف سفید خیره می شوم. اضطراب و استرس تمام وجودم را فرا گرفته. قلبم از شدت استرس تند تند می زند. کف دست چپم را روی سینه ام می گذارم. کوبش بیقرارانه قلبم را حس می کنم. نفس عمیق میکشم بلکه نفس هایم تنظیم شوند. اما نفس های عمیق هم افاقه ای نمی کند. بازو ام را از روی پیشانی ام برمیدارم و بلند می شوم. به در آبی رنگ اتاق خیره می شوم. منتظر مریمم. منتظرخبری که چند هفته است در انتظارش بودم. ای کاش قبول میکرد. ای کاش او هم با مریم به اینجا می آمد.آنوقت چه چیزی کم داشتم؟ هیچ! حتی حاضر بودم زیر عمل جان دهم. فقط یک بار او را ببینم کافی ست. نگاهم را از در می گیرم و به پنجره می دهم. بارش دانه های برف را می توانستم ببینم. سرمای زمستان همه جا رخنه کرده بود. حتی در بدن و دستانم! یک زمانی چقدر عاشق زمستان بودم و برف بازی را دوست داشتم اما حالا؟ نه! فکر می کنم دلیلش چه میتوانست باشد. مرور تند خاطرات جلوی چشمانم باعث می شود چشمانم را روی هم فشار دهم. چرا؟ چرا خاطرات از ذهنم پاک نمی شدند؟ چرا نمیتوانستم فراموششان کنم؟ با باز شدن در چشمانم را باز می کنم. مریم بود. با امید و ذوق بچگانه به در چشم میدوزم. بلکه او را ببینم. اما کسی پشت سرش نیامد! سوزش اشک را درون چشمانم حس می کنم. تلاش میکنم خودم را آرام کنم و امید واهی بدهم! 
انسان است دیگر... حتی در بدترین شرایط هم باز امید دارد. به این فکر می کنم که شاید دارد با دکتر ها حرفمی زند! شاید نگران حالم است، درست مثل قدیم! میخواهد اول از وضعیتم خیالش راحت شود و بعد به اتاق برای دیدنم بیاید. بعد در آغوشم بکشد و با آن چشمان آرامش بگوید: نگران نباش، خیلی زود خوب میشی. به مریم که ساکت کنار تختم ایستاده بود نگاه میکنم. سرش را به زیر انداخته بود و جیکی ازش درنمی آمد. حتی صدای نفس کشیدنش هم به گوش نمی خورد. گویی یک مجسمه کنار تخت ایستاده باشد. سعی میکنم 
بغضم را قورت دهم:
-مریم؟
او میدانست چه میگویم! او میدانست این مریم گفتنم چه داستان ها که ندارد. اشک هایم بدجوری هجوم آورده اند. اما مقاومت میکنم. از ریزششان مقاومت میکنم. مثل همیشه! لب هایش تکان نمی خورد. تار می دیدمش. چشمانم را تا آخرین حد باز میکنم تا اشک هایم از تنگی جا شروع به ریزش نکنند. آب دهانم را به سختی قورت
 میدهم:
-اومد؟


نگاهم نمیکند. سرش را آنقدر پایین آورده بود که به یقه هایش چسبیده بود. این سکوت طولانی اش کور سویامیدم را خاموش میکند. سکوتش گواهی خیلی چیز هاست! دیگر نمیتوانم مقاومت کنم. میبازم! به همه... حتی به اشک هایم. رویم را به طرف پنجره برمیگردانم. اصلا برای چی بیاید؟ برای کی بیاید؟ برای من نمک نشناس؟برای کسی که آبرویش را جلوی همه برد؟  اصلا چه بهتر که بمیرم! لااقل دیگر کسی نیست که آبرویش را ببرد،سرافکنده اش کند! اشک هایم تند و تند از هم سبقت می گرفتند. از روی گونه های سردم سرازیر می شدند و روی ملافه صورتی رنگی که در دستانم مشت کرده بودم می چکیدند و ردشان را به جا می گذاشتند. لبانم را با دندانم میگزم. سوزشش را حس کردم اما سکوت میکنم. نمیخواهم جلوی مریم های های گریه کنم! در دوبارهباز می شود و پرستار سفید پوش مسن با یک آمپول می آید. به من و مریم نگاه می کند و کنار تختم می
 ایستد:
-عزیزم دیگه وقت عملت رسیده، اصلا نگران نباش! وقتی بهوش اومدی عملت تموم شده. 
سوزن سرنگ را داخل کیسه سرمم فرو می کند و مایع را خالی میکند. دراز میکشم و به دانه های درشت برف که از آسمان میباریدند خیره میشوم. چشمانم گرم میشوند. همه چیز باز جلوی چشمانم ظاهر میشود. دیگر نای جنگیدن با خاطراتم را هم ندارم.....

ادامه دارد...

#لیلا_مهری

 

 

+سلام بچه ها خوبید؟ یه داستان کوتاه به اسم بیمارستان نوشته بودم، که هشت صفحه پی دی افه

و خب نصفشو الان گذاشتم و نصفشو فردا شب میزارم.

منتظر پیشنهاد،انتقاد و نظراتتون هستم *_*

 

نظرات  (۱)

سلام...

 

سعی کردم انتقاد کنم ولی فعلا چیزی به ذهنم نرسید..

خوب بود... عالی بود :)

پاسخ:
سلام عزیزدلم خوبی؟
فدات شم من،ایشالا فردا پارت بعدیش رو میزارم کلی یه نگا بش بنداز ونظر اصلیتو بگو

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی