ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۱۲ ب.ظ

بالا بیارش

نمیدونم تا حالا حس حالت تهوع و سرگیجه و دل درد رو با هم یکجا داشتید یا نه؟! یه حس خیلی مزخرف و بدیه! اصلا نمیتونی اروم بگیری. نه حالت تهوعت میخوابه، نه سرگیجت تموم میشه و نه دل دردت. هیچ درمانی هم نداره بجز بالا اوردن! تا زمانی که بالا نیاری هی باید زجربکشی. ولی وقتی که بالا میاری، یه حس ارومی تو رو دربر میگیره. حالا نه از حالت تهوع خبریه نه از سرگیجه و نه از دل درد. اروم ارومی. یجوری خوب میشی که اصلا یادت میره چند دقیقه قبل داشتی چه زجری میکشیدی! گاهی وقتا یه سری ادمایی تو زندگیمونن. که فقط و فقط مسئول خراب کردن حالمونن. با رفتارشون، با حرف هاشون یا حتی با حضورشون بدجوری باعث بهم زدن ارامشمون میشن. بدبختی اینجاست که دوسشون داریم و اما همین ادما همیشه یه چیزی واسه خراب کردن حالت توی چنته شون دارن. این ادما کسایین که باید بالا بیاریشون. درسته دوسشون داری ولی بنظرت تا کی باید با این حال خرابی کنار بیایی؟! تا کی باید لحظه هایی که به خوبی سپری میکردیش بخاطر همین ادما خراب بشن. اصلا بزار یه سوال ازت بپرسم؟! 

تو چند بار به دنیا میایی؟!چند بار میتونی زندگی کنی؟! چند بار بیست سالگیتو تجربه میکنی؟! چند بار میتونی به دیروزت برگردی؟! هیچ وقت! تو فقط یه بار بدنیا میایی، یه بار زندگی میکنی، یه بار بیست ساله میشی. وقتی امروزت گذشت حتی میلیارد ها پول هم بدی دیروزت برنمیگرده.  پس حیف اون لحظه ها و ساعت هایی نیست که بدست همین ادما خراب شدن. مطمئن باش حتی حال خرابت اصلا برای این ادما ذره ای اهمیت نداره. تا کی میخوایی صبر کنی؟ پس بالا بیارشون! بهت قول میدم بعدش، یه ارامش رخوت انگیزی تمام زندگیتو دربر میگیره. دست بکار شو دوست من، با حذف کردن بعضی از ادما به خودت و زندگیت ارامش هدیه بده:)

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۱۲
لیلا هستم
دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۰۵ ب.ظ

از این شاخه به اون شاخه نپر!

 

 

 

اولین باری که کاری رو بصورت جدی ادامه دادم نویسندگی بود. با نوشتن داستان کودکانه شروع کردم. و تقریبا بعدش رمان نویسی رو ادامه دادم. اما بعد از مدتی نویسندگی رو رها کردم. دلیلش هم این بود که توی راهم فهمیدم ترانه سرایی خیلی بهتر از نویسندگی هست! البته برای من. چون من علاقه ی زیادی به اهنگ گوش دادن داشتم و میگفتم چی بهتر از ترانه سرایی! و البته ترانه سرایی پول زیادی هم داشت. فک کن با یک متن هشت یا ده خطی یک یا دو میلیون بگیری! البته این فقط برای تازه کارهاست. اونایی که قدیمی تر هستند پول بیشتری میگیرند. تقریبا یه یک سال و نیمی ترانه سرایی رو شروع کردم. بدون هیچ اموزشی. خودم به تنهایی اموزش های ابتدایی رو از تو نت در میاوردم و میخوندم و تمرین میکردم. شاید باورتون نشه شش ساعت تو روز فقط ترانه مینوشتم و ادیتش میکردم. حالا خوندن ومطالعه کردن شعر و ترانه ی دیگران بماند به کنار. راستش رو بخوایین اواسط کارم فهمیدم ترانه سرا ها چه موجودات مظلومی هستند. نه مطلب درست و حسابی درمورد ترانه سرایی بود. نه ترانه سراها اونجور که باید و شاید معروف نبودن و شناخته شده نبودن. همیشه پشت هر اهنگ موفقی یه ترانه سرای خوش ذوقی نشسته اما هیچوقت کسی اسم ترانه سرا رو نمیبره. بلکه همه ی این امتیاز ها فقط برای خواننده ست. دوباره ترانه سرایی رو رها کردم و رفتم سراغ طراحی لباس. کلی اموزش طراحی لباس از توی نت دراوردم و شروع به طراحی کردم. برای من استعداد اصلا اهمیتی نداشت. همین که علاقه داشتم کافی بود. فک کنم شاید بدونین که اخرش چی شد؟! درسته من طراحی لباس رو هم تا نصفه یاد گرفتم و بعد هم رهاش کردم!!! دلیلش رو شاید بدونین که چی هست؟! تنوع طلبی....
همش وقتی کار میکردم با خودم گفتم که" نکنه این کاری که میکنم اصلا اینده ی خوبی نداشته باشه! نکنه اصلا واسه من درامد نداشته باشه" واسه همین همیشه چشمم دنبال پیدا کردن یه شغل جدید و با درامد بالا بود. هدف هامو زود به دست فراموشی میسپردم. هیچوقت تمام تمرکزم رو روی کاری قرار نمیدادم. مثل کسی بودم که داشت غذا میخورد اما حواسش اصلا به غذا خوردنش نبود و فقط داشت به غذا خوردن دیگران نگاه میکرد. منم اصلا حواسم به کارم نبود. اونقدر از این شاخه به اون شاخه پریدم که الان نه شغل درست و حسابی دارم و نه به جایی رسیدم. شاید اگه همون چند سال پیش رمان نویسیم رو با جدیت ادامه میدادم الان یک جایگاهی داشتم. اما خب باز ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه ست و هیچوقت دیر نیست. تازه به خودم اومدم که باید تمام تمرکزم رو فقط روی یک هدف بزارم و چشمم دنبال کار ها و شغل های دیگه نره! 
واقعا اگه مثل من هستید یک شغلی پیدا کنید و چهار چنگولی بهش بچسبید! هیچوقت رهاش نکنید. چون بعدش بجایی نمیرسید و فقط براتون حسرت و افسوس باقی میمونه....

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۵
لیلا هستم
يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۵۸ ب.ظ

دخالت نکنیم

 

ما یه خانوم توی فامیلمون داریم که به "بی بی سی" مشهوره! از بس که از همه ی خبر های داغ و دسته اول فامیل خبرداره... محاله یه بار ببینیش و از شنیدن خبر هایی که بهت میده شوکه نشی.  همیشه با یجور ژست خاصی نگات میکنه و تک تک خبر هارو با هیجان بسیاری برات میگه. بعد که خبر ها تموم میشن. شروع میکنه به تحلیل و تفسیر این خبرها!                                                      

مثلا
فک کنم نشنیدی دختر فلانی با کارگرشون قرار مدار عاشقونه میزارن! (خاک تو سرش. لیاقتشم همون کارگر دو هزاریه!البته تقصیرش نیستا همش تقصیر مادرشه که اینطوری تربیتش کرده)
اقای فلانی ماشینشو فروخته(انگار وضعیت مالی خوبی ندارن. از زور بدهکارا مجبور شده که بفروشه! معلومه دیگه با اون زن ولخرجی که اون داره، هر کی هم بود خونه زندگیشو میفروخت. همه که مثه ما نیستن!)
دیدی مهتاب النگو های جدید گرفته(معلوم نیس شوهرش چه غلطایی میکنه که انقد وضعشون خوب شده، انقده به خودش میرسه شبیه دخترای جوون شده. ببینیش اصن نمیشناسیش دختر) 
و........                                                 
همیشه ی خدا درگیر زندگی دیگران بود. غافل از اینکه خودش یه دختر وپسرداشت بجای اینکه سرش توی زندگیش گرم باشه سرش همیشه توی زندگی اطرافیانش بود. "تا اینکه یه روز خبر رسید دخترش با یکی از پسرای علاف محل فرار کرده!!!"
اونی که همش دنبال دخترای فامیل بود تا یه اتو ازشون بگیره و به همه بفهمونه چه دخترایی تو فامیلمون هست حالا دختر خودش بدتر از همه بسرش اورده بود!!!  حالا همه ی فامیل از خود اونا حرف میزدن! از رذالتی که دخترش به بار اورده بود. این داستان رو گفتم تا برسیم به اصل کاری ماجرا!
این روزا عجیب میبینم همه بجای اینکه سرشون توی زندگی خودشون گرم باشه. درگیر زندگی دیگرانن. از خودشون، خونوادشون، زندگیشون به کل غافل شدن. مثل این خانوم "بی بی سی".
واقعا اینطور نکنیم. باور کنین ماشین عوض کردن فلان اقا، شوهر کرن فلان دختر، یا دخترباز بودن پسر فلانی هیچ فایده یا ربطی به زندگی ما نداره!!
سرمون تو کار خودمون باشه! دیگرانو قضاوت نکنیم تا زمانی که با کفش اونا راه نرفتیم. یه زمانی به خودمون میاییم و میبینیم که واقعا دیگه برای بعضی چیزا دیر شده! مثل همین داستانی که براتون گفتم. زنه انقد سرش به همه چیز به غیر از زندگیش گرم بود که از دختر وپسرای خودش غافل مونده بود. حالا بماند بعد ها پسرش چه رذالت هایی به بار اورد!!!! 

اینو واقعا یادتون باشه وقتمون خیلی با ارزشه، بجای اینکه برا دیگران حرومش کنیم، برای چیزای خوب و مثبت استفاده کنیم

و در پایان بگم که خداوند سر را افرید تا بر روی گردن باشد نه در زندگی دیگران

 

 

پ.ن:عکس هیچ ربطی به متن نداره. چون دوستش داشتم گذاشتمش:)

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۵۸
لیلا هستم
پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۹ ب.ظ

مریض شدنم

سلام:))

تقریبا دو روز کامل هست که به وبلاگم  سرنزدم! نه به دلیل مشغله ی کاری، که هر چقدر هم کارام زیاد باشن روی پست گذاشتنم تو وبلاگ هیچ تاثیری نداره! بلکه بخاطر مریض شدنم بود:( انقد حالم بد بود که حتی نمیتونستم از سرجام بلند شم. یه روز کاملا وحشتناک و پر از درد و حالت تهوع گذروندم. تا امروز که یکم بهتر شدم میخواستم یه پست مفصل بزارم، اما متاسفانه باز نشد. چون شب مهمون داریم و من باید کمک حال مادر و خواهرم باشم! شاید باورتون نشه قبل از اینکه مهمونامون بخوان بیان، حال جسمی خوبی نداشتم ولی وقتی تماس گرفتند و از اومدنشون اطلاع دادن تموم دردامو فراموش کردم:) 

نمیدونم حالا شاید از ذوق بوده یا از سر هول و استرس😂

 

خب چون هنوز کلی کارای نکرده مونده من باید برم😁 

 امیدوارم یه روز خوب داشته باشین😊

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۹
لیلا هستم
دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۰۰ ق.ظ

عید قربان

عید سعید قربان رو به همه ی دوستای نازنینی که این وبلاگ رو میخونن تبریک میگم😊😍

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۰۰
لیلا هستم
يكشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۲ ب.ظ

تنهایی

 

 


این دو سه روز شاید بیشتر از همه ی روزها احساس خستگی میکنم. از همه لحاظ، هم روحی هم جسمی! دلم میخواد تا یه ماه فقط بخوابم. دلم یک تنهایی میخواد. فقط خودم باشم و خودم! اما  متاسفانه هیچوقت نمیشه بیشتر از یک ساعت با خودم تنها باشم. از بس دور و ورم شلوغ و پر از ادمه! نمیدونم چرا بعضی از ادمها از تنهایی مینالن؟! تنهایی به این خوبی و قشنگی! تو باید بلد باشی چطوری از تنهایی ات لذت ببری:)

 من حاضرم یک عمر تک  و تنها با خودم زندگی کنم!  چون میدونم چیکار میتونم بکنم که از زندگیم لذت ببرم. از تنهاییم لذت ببرم. اما هیچوقت نصیبم نمیشه! گاهی اوقات تو اوج شلوغی دلم میخواد پناه ببرم تو اتاقم و هیچکسی سمتم نیاد، خواهرم میگه این حست بیشتر شبیه افسردگی میمونه. اینکه همش دوست داری تنها باشی و تو خودت باشی! راستی این روزا چقدر کم با هم حرف میزنیم. مایی که از بیست و چهار ساعت روز بیست و پنج ساعتشو وردل هم مینشستیم و همیشه حرف میزدیم. از هر دری از هر موضوعی، از دماغ عمل کردن دختر عموم شروع میکردیم تااااا چرا اصلا این مملکت صاحاب نداره! همه جوره بحثی رو به نوبه ی خودمون تحلیل میکردیم. اخر سر هم مینشستیم و عین دیوانه ها میخندیدیم. هیچوقتم سیر نمیشدیم از کارمون ولی حالا........ شاید بزور یک ساعت در روز بشه!
حرفم نمیاد. بیشتر تو خودم رفتم. دلیلشم نمیدونم چرا! شاید به قول خواهرم افسردگی دامنمو گرفته:/
اما بنظرم تو این موقعیت الانمون، همه از دم افسردگی دارن، بعضیا دوزشون پایینه، بعضیا هم نه، وضعیتشون حادتر! کی تو این جامعه ی نکبتی افسرده نیست!؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۰۲
لیلا هستم
شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۶ ب.ظ

نقاب

 

 

همیشه باید یه سری اتفاقات توی زندگیمون رخ بده تا بتونیم ادم های اطرافمونو دقیق بشناسیم.

وقتی این اتفاقت میوفته، وقتی واسه مون مشکل پیش میاد، وقتی دست به دامن اطرافیانت میشی، چقدر خوب نقاب از چهره ی تک تکشون میوفته! تک تک کسایی که روزی با خودت فکر میکردی بهترینن! 
درسته بدجوری توی ذوقتون میخوره، درسته بدجوری یکه میخورید ولی باید قدردان این اتفاقات باشید که رخ دادند تا بشینی و با خودت چرتکه بندازی که واقعا وجود همچین ادم بی ارزشی توی زندگیت لازمه! 
این اتفاق ها بهت نشون میدن تا یه روز بشینی و یک پاک کن برداری و قشنگ ردپای این ادم هارو از خاطر و مغز و زندگیت پاک کنی. 
و درست اون لحظه ای که همه ی اونها رو از صحنه ی زندگیت پاک کردی، اون لحظه میشه بهترین لحظه ی زندگیت! 
قدر اون لحظه رو بدون:)

 

لیلا نوشت 

 

 

 

این اهنگ زیبا رو گوش بدبد و ازش لذت ببرید

Babak jahanbakhsh_zendgi edame dare

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۲۶
لیلا هستم
جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۳۰ ب.ظ

دو کلمه حرف حق

 

 

 

 

در جریان زندگی

کم کم

یاد میگیری که نباید از کسی توقع داشته باشی

مگر از خودت!

متوجه میشوی، بعضی ها را هر چند نزدیک نباید

باور کرد!

متوجه میشوی روی بعضی ها هر چند صمیمی

اما نباید حساب کرد!

میفهمی بعضی را هر چند اشنا اما

نمیتوان شناخت!

و

این اصلا تلخ نیست، شکست نیست ممکن است

در حین اگاه شدن درد بکشی،

 

این اگاهی دردناک است! اما

تلخ هرگز.....

 

 

 

و چقد خوبه یه روزی به این نتیجه برسیم که از هیچ کسی نباید انتظار داشته باشیم، حتی از نزدیکترررررین ادم زندگیمون! درسته گاهی اوقات دردناکه ولی زندگی رو برای ما اسونتر میکنه.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۳۰
لیلا هستم
پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۱۴ ق.ظ

دلگرفتگی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

راستش را بخواهى

امروز اتفاق خاصى رخ نداد

فقط حدود عصر

بارانِ کوتاهى بارید

امّا زار زار:/

 

 

                                                                      

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۱۴
لیلا هستم
سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۵۷ ب.ظ

وبلاگ من

 

 


دیروز که تو وبلاگ پست نزاشته بودم  کلی پنچر بودم. راستش نه مشغله ی کاری داشتم نه هیچی! همینطوری پست نزاشتم گفتم ببینم چی میشه! ولی واقعا روی من اثر داشت و تا شب دپرس بودم و همش فک میکردم چیزی گم کردم. از بس به نوشتن و گشتن تو وبلاگم عادت کرده بودم یه روز نوشتن ناراحتم کرده بود. با اینکه وبلاگم خالی از هر ادمی هست:) اما اونقدر دوسش دارم که با یه دنیا عوضش نمیکنم. چون عین یه دوست نزدیک شده برام!
داشتم به این فکر میکردم دلبستگی و وابستگی چقد زود اتفاق میوفته برای ادم. خیلی زود و بی سرو صدا! اروم و ساکت ریشه میدوونه تو جونت! بعد که کمی زمان گذشت. تازه میفهمی که چه خبره! چه اتفاقی افتاده. منم با اینکه یه هفته نیست این وبلاگو باز کردم ولی، اوقدرررر وابسته و دلبسته ش شدم که وقتی دیروز چیزی ننوشته بودم حالم اصلا خوب نبود:(
تا باشه از این وابستگی های خوشگل موشگل:)

روزاتون به کامتون❤

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۵۷
لیلا هستم