ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

يكشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۴۱ ب.ظ

سیگار دردسر ساز

کارم که تمام میشود بلافاصله لپ تاپ را خاموش میکنم. دستانم را از هم باز میکنم و کش و قوسی به بدن خشک شده ام میدهم. آنقدر آنجا نشسته بودم و تایپ کرده بودم که حس میکردم کمرم به یک چوب خشک تبدیل شده است.  از پشت میز بلند میشوم تا بروم یک لیوان چای برای خودم بریزم. بعد از آنهمه کار کردن فقط چایی میتوانست خستگی را از تنم در بیاورد.  از کنار اتاق مهران که رد میشوم صدای خش خش و بهم ریختن چیزی را میشنوم. میدانم که مهران خانه نیست و این صدا ها کنجکاوم میکنند تا بروم و بدانم که چه کسی داخل اتاقش هست. در نیمه باز را به طور کامل باز میکنم و مادر را میبینم که همه وسایل داخل کمد را بیرون ریخته بود و انگار داشت دنبال چیزی میگشت! با تعجب جلو میروم:
-مامان داری چیکار میکنی؟
با حرص برمیگردد نگاهی به من می اندازد:
-دارم دنبال اون زهرماری میگردم!
_چه زهرماری مامان؟
از جلوی کمد بلند میشود و به سمت عسلی کنار تختش میرود:
-همون سیگار وامونده ای که توی اتاقش دیده بودم!
با کف دستم به پیشانی ام میکوبم:
-مامان شاید اصلا برای مهران نباشه! 
از اینکه چیزی پیدا نکرده بود کاملا معلوم است که عصبانیست. روی تخت مینشیند و نگاهم میکند:
-پس مال عمه توعه؟ اگه برای اون نیست تو اتاقش چیکار میکرد؟
جلو میروم و وسایلی که روی زمین ریخته بود را جمع میکنم:
-شاید برای یکی دیگه باشه خب! پیشش جا مونده. از کجا میدونی که برای اونه آخه.
سرش را با تاسف تکان میدهد:
_اخه یه بچه هیجده ساله چرا باید سیگار بکشه؟! 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۱
لیلا هستم
چهارشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۰۳ ب.ظ

داستان کوتاه، خنده در شب

 

 

با صدای باز شدن در از جا میپرم! سرایدار شرکت را میبینم. که چراغ را روشن کرده و با یک سینی چای نگاهم میکند. دستی به روی صورتم میکشم. بلند میشوم و سر جایم درست مینشینم. خانوم اصغری لبخند عمیقی میزند و به سمتم می اید:
- انگار امروز خیلی خسته شدی؟!
پوفی میکشم و سرم را با تاسف تکان میدهم:
-اصلا نمیدونم چطور شد خوابم برد!
 کیفم را که جای بالش گذاشته بودم گوشه ی مبل، برمیدارم تا جا برای نشستن او باز شود. با صدای مهیب رعد و برق لحظه ای همه جا روشن میشود. لیوان چایی را از روی سینی برمیدارم:
-بارون چرا یهو گرفت!
نگاهم را به پنجره ای که خیس از دانه های درشت باران شده بودند میدهم و ادامه میدم:
- بخاطر کارام موندم شرکت. الانم بخاطر بارون باید باز بمونم اینجا. 
  با نگاه مرموزی به من خیره میشود:
-حتما توش حکمتی هست!
سرم را میچرخانم و نگاهش میکنم. صورتش در آن تاریکی حالت خوفناکی به خود گرفته بود. ناخوداگاه ترسی درون دلم جا باز میکند. اما این ترس را پس میزنم. چرا باید از همجنس خودم بترسم! آنهم کسی مثل خانوم اصغری. شاید چون شب است و اینطور رعدوبرق گرفته  ترس برم داشته! لیوان چایم را سر میکشم و برای اینکه سکوت را بشکنم دست به کار میشوم:
-اقای اصغری پایینن؟!
بدون اینکه جوابم بدهد با همان چشمان وزغی و همان لبخند عمیق، سرش را تکان میدهد. دوباره از رنگ نگاهش میترسم. چرا عین دیوانه ها به من خیره مانده! نمیتوانم نگاهش را تحمل کنم. مخصوصا ان لبخند عمیق مسخره اش! برای اینکه دس به سرش کنم لیوانم را روی میز میگذارم:
-خیلی ممنونم که بیدارم کردین! من برم اتاق کار پرونده هارو بیارم. باید روشون کار کنم.
صدایی از او بلند نمیشود، فقط  با  یک نگاه مرموز خیره است به من!  مطمِنم اتفاقی افتاده. ترسم بیشتر و بیشتر میشود. از روی مبل بلند میشوم و به سمت اتاقم میروم. با شنیدن صدای پایی که به من نزدیک و نزدیک تر میشد برمیگردم. میبینم صاف پشت سرم ایستاده با یک پوزخند ترسناک! اب دهانم را قورت میدهم:

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۰۳
لیلا هستم
جمعه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۴:۳۰ ب.ظ

داستان واقعی که باید بخوانیم....

مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم...

ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.
میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمی‌شد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم: میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی...

گفت: کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی ... این را که گفت از کوره در رفتم و گفتم: خدا کنه تا صبح نباشی...

بی اختیار این حرف را زدم.. این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست... بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد ... نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .. آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم... از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام... هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ... گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود... شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه... شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم .. بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ... من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت... بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،... خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ... آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد... حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر  دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد...  حالا فهمیدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد. باید بیشتر مواظب حرفها بود. که گاهی-چقدر زود دیر میشود...

روایتی از #دکتر_انوشه

 

 

+مراقب هر کلمه حرفی که از دهنمون در میاد باشیم.  حرف هامون استخوان شکنند. گاهی وقتا حرفایی رو بی منظور میگیم ولی کما اینکه این حرفا چه تاثیر بدی روی طرف مقابل ما میزاره. لطفا توی حرف زدنتون مراقب باشید.

 

+عصر جمعه تون بخیر باشه

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۳۰
لیلا هستم
پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۳۳ ب.ظ

رمان در حال تایپ من

 

 

یعنی کاوه چکار کرده بود؟ چرا همچین بلایی سرش اورده بودن؟! کاوه هر چقدرم در حقم برادری نکرد. اما باز سایه  و تکیه گاهی بود که دلم حداقل به بودنش خوش بود. به اینکه اگر روزی، جایی گرفتار شدم لااقل برادرم هست. بلاخره که دستم را میگیرد. درسته کاوه برای ستایش پدری نکرد اما ستایش دلش به بودن پدرش خوش بود. اما کاوه بد کرد. نه به خانوادش ! بلکه به خودش، به زندگیش، به ایندش. چرا بعضی از ادمها با اینکه میدونن راه زندگیشون رو اشتباهی رفتن باز به اون راه ادامه میدن؟ چرا نمیترسن از ته خط! چرا برنمی گردن و دوباره از نو شروع نمیکنن. از نو شروع کردن هر چقدرم سخت باشه ولی باز از یک پایان تلخ بهتره! 

این یه تیکه ی کوچیک از رمان در حال تایپمه:)

فعلا که دارم مینویسمش و هنوز کارای ویرایشش مونده. ولی خیلی برای این رمان ذوق دارم. 

اسم این رمان خلسه هست که ژانر معمایی، پلیسی_عاشقانه داره. برای اولین بار دارم تو ژانر عاشقانه رمان مینویسم. یکم برام سخته. ولی خب چون خیلی ذوق دارم سختیش اصلا به چشم نمیاد. اگه رمانم رو تموم کردم حتما تو وبلاگم میزارم که بخونید و نظر بدید برام:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۳۳
لیلا هستم