ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)

۱۹ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۰۰ ب.ظ

دنیای ادم بزرگا

امروز صدمین روز از بازکردن وبلاگم گذشته! الان که دارم به اون صد روز فکر میکنم اصلا گذر زمان رو حس نمیکنم. فقط مشکلات و درد هایی که این مدت کشیدم جلوی چشمام ردیف میشن.

من چه نقشه ها که برای وبلاگم نداشتم. چه حرف هایی که میخواستم بزنم. اسم وبلاگمم ناگفته های یک دختر موفرفری هست. میخواستم ناگفته هامو اینجا بزنم.  ولی گاهی اوقات یه مشکلاتی پیش میان، یه اتفاقاتی رخ میدن که مسیر زندگیت رو صد و هشتاد درجه تغییر میدن! زمانی که وبلاگم رو باز کرده بودم هدف های بزرگی داشتم. رویاهای شیرین و قشنگی تو سرم بود. ولی الان نه اون هدف رو دنبال میکنم و نه دیگه اون رویاها رو دارم.... 

شاید بخاطر اینه که ادم سنش بالا میره و دیدش نسبت به همه چی عوض میشه! قبلنا یه دختر بیخیال و شر و شیطون بودم که هیچی برام مهم نبود. الان اونقدر فکر و خیال دارم که شبا تا دیر وقت بیدارم.....

فکر همه چی ادم رو دیونه میکنه!

گاهی اوقات خواهرم بهم میگفت: لیلا تو دیگه خیلی بیخیالی.. فکر هیچی رو نمیکنی. خوش بحالت!

ولی من از این بیخیالیم غصه م میگرفت. با خودم میگفتم ای کاش منم مثل مادرم یا خواهرم همه چی برام مهم بود. همه چی رو جدی میگرفتم.

الان دیگه اونقدررر زیاد به همه چی فکر میکنم که ناراحتی معده گرفتم. هر وقت یکم اعصابم تحریک میشه معدم داغون میشه! دکتر که رفتیم بهم گفت: خانوم، معده دردت همش بخاطر فشارهای عصبیه! و من توی بیست سالگیم یه مشت قرص اعصاب بهم دادن.

دنیای ادم بزرگا خیلی دنیای کثیفیه! من ناخواسته وارد دنیای بزرگتر ها شدم. زمانی که پدرم فوت شد یه دست نامرئی منو از دنیای شیرین نوجوانیم پرتابم کرد به سمت ادم بزرگا و دنیای پر از دوز و کلکشون. هنوزم که هنوزه نتونستم عادت کنم به این وضعیت....! روز به روز داغون تر و داغون تر میشم.

امیدوارم که بزودی خودم بفهمم با خودم چند چندم. چون الان توی یه سردرگمی بزرگی گیر کردم که دقیقا نمیدونم خودم از خودم، از زندگیم چی میخوام.

 

+واقعا نمیدونم دلیل این حرف زدنام چی بود. ولی ناخواسته این حرف هارو زدم. یجورایی میخواستم خودمو خالی کنم. 

+راستی اگه حرفام بی سروته بود معذرت میخوام. ابن روزا خیلی حواس پرت و سردگمم. به بزرگی خودتون ببخشید🙏

+صد روزگی وبلاگم مبارک..シ

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۱۳:۰۰
لیلا هستم
يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۵۸ ب.ظ

ضربه ای که میخوری......!

همیشه بدترین زخم ها و بدترین درد هارو از کسی میخوری که دوسش داری! نقطه ضعفت رو میدونن و گاهی اوقات تو نقش یه دشمن فرو میرن و بهت ضربه میزنن. شاید اگه اون حرف  رو از دشمنت میشنیدی برات ذره ای مهم نبود. ولی شنیدن اون حرف از عزیزت، تو رو زمین میزنه! اونم به بدترین صورت. 

تو نه میتونی حرفش رو بی جواب بزاری! و نه دلت میاد که جوابش رو بدی! برای همین تو خودت میشکنی. دلت میگیره از زمین و زمان. با خودت بد میشی. دق دلیت رو سر خودت در میاری و از خودت متنفر میشی! 

اگه واقعا کسی رو دوست دارین، فرقی نمیکنه که کی باشه! خواهر باشه یا بردار. مادر باشه یا پدر، دوست باشه یا رفیق ، شوهر باشه  یا عشق. تو رو خدا مواظب رفتاراتون، حرفاتون باشید. قبلا درموردش گفتم. ولی اینبار به بدترین صورت تجربه ش کردم. اگه کسی رو دوست دارید زیر بار حرفاتون لهش نکنید. اون ادم غرور داره، شخصیت داره، مهم تر از همه اون ادم دل داره!!! مراقب دلی که میشکنید باشید!

 

 

+شبتون بخیر باشه

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۸ ، ۲۳:۵۸
لیلا هستم
چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۲۷ ب.ظ

بدترین حس دنیا چیه؟

بدترین حس دنیا چیست؟ 
شاید بگویید تنهایی...  
دلتنگی...

  و... 
اما بدترین حس دنیا "دل زدگی" ست.

دل زدگی، بعد از یک خواستن عمیق می آید.
 کاری را، چیزی را، کسی را با تمام وجود خواستن.
دل زدگی یعنی کاری...  چیزی...  کسی که مدت ها حس خوب برایت داشت دیگر در ذهن و قلبت جایی نداشته باشد.

دل زدگی یعنی احساس خستگی شدید 
آدمی که دل زده می شود وسط یک جنگ است...
 یک جنگ نا برابر....
یک طرف تمام خاطرات روزهای خواستن جلوی چشمش هست... 

طرف دیگر حقیقتی که زورش بیشتر از تمام خاطرات و رویاهاست
دلزدگی بدترین حس دنیاست... 
فقط تصور کنید کاری... چیزی...  کسی که سال ها می خواستی دیگر قلبت را به تپش نیاندازد. .. 
دیگر تو را سر ذوق نیاورد.

بدترین قسمت دل زدگی این است که نمی خواهی آن حس را دوباره تجربه کنی                               
اگر آسمان هم به زمین بیاید دیگر نمی خواهی

آدم هایی که دل زده می شوند فهمیده اند می شود عمیق ترین خواستن ها را کنار گذاشت... فراموش کرد

اما نَمُرد...

 

#حسین حائریان

 

+شبتون پر از ارامش♡♡

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۲۷
لیلا هستم
سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۷:۰۵ ب.ظ

یه سوال مهم؟!

دیشب یکی از اون شب هایی بود که مجبور بودم زود بخوابم. گوشیمو خاموش کردم و تو جام دراز کشیدم. به سقف خیره شدم تا خوابم ببره. ولی متاسفانه هجوم افکارای مختلف نه تنها باعث شد که نخوابم بلکه منو تا چند ساعت بیدار نگه داشت.  شده گاهی وقتا یه اوقاتی تو زندگیت وایسی و همش حسرت بخوری؟! فقط بخاطر کارایی که نکردی؟! نمیدونم چرا دیشب این فکرا به سرم زد یا اصلا چی شد که بهشون فکر کردم. ولی باعث شد که کلی افسوس بخورم.  کلا به این نتیجه رسیدم که من هیچوقت بخاطر خودم زندگی نکردم. خیلی خواسته ها داشتم که براورده نشد! نه بخاطر اینکه من قدرت و اراده ی براورده کردنشو نداشتم، نه! من میتونستم ولی بخاطر خونوادم از اون خواسته ها چشم پوشی کردم و حسرتش به دلم موند.... خیلی کارا بود که دوس داشتم انجام بدم. ولی بخاطر حرف مردم از اون کارا دست کشیدم. و باز حسرتش رو دلم موند. تقریبا همه ی چیزایی هم که الان بهش مشغول هستم یه جورایی از سر اجبار هست! درسته بهشون علاقه دارم ولی....

راستش حرف مردم برای من مهم  نبود و نیست ولی برای خونوادم...؟ خیلی زیاد.....!!! و من برای خونوادم هم که شده مجبور به تن دهی به این اجبار ها شدم. چقدر سخته که به یه نقطه ای برسی که فقط حسرت دلت رو پر کنه! درسته الان دیگه تمایلی به اون خواسته های قبلیم ندارم و اگه الان حتی فرصتش هم جور بشه من سمتش نمیرم. ولی حسرتش هنوزم تو دلم هست و همش افسوس میخورم!!! 

انتونی رابینز یه جمله ی قشنگی داره که میگه:

می‌بایست به روشی زندگی کنید و به گونه‌ای با مسائل و دشواری‌هایتان روبرو شوید که در پایان زندگی، با افسوس نگویید، ای کاش چنین و چنان کرده بودم.

ولی اقای رابینز باید بگم که من قدرت و توانایی مقابله با خونوادم رو ندارم. تو این فرهنگی که ما داریم و جوی که توش هستیم واقعا نمیتونیم بخاطر خواسته و ها و کارامون از طرف خونوادمون طرد بشیم! پس مجبوریم فقط حسرت بخوریم همش افسوس بخوریم!!! واسه همینه که همیشه ارزوی پسر بودن رو دارم. هر چند که بعضی از پسر ها هم بخاطر حرف مردم نمیتونن کارایی بکنن ولی خب اینقدرا هم مثل ما محدود و خفه نیستن!

اصلا یه سوال مهم از همه ی شما دارم!! 
تا الانی که از خدا عمر گرفتید تا حالا برای دل خودتون زندگی کردید؟!
مطمئنم خیلیامون برای دل خودمون زندگی نکردیم...خیلیامون.

شاید الان بعضیاتون که دور وایسادید و این متن رو میخونید با خودتون بگید که چه مسخره! خودش نتونست کاری بکنه داره خونواده و مردم رو بهونه میکنه! ولی یه چیز میخوام بگم؟! یکم فکر کنید ببینید چه کارهایی یا خواسته ای داشته اید که مجبور شدید بخاطر خونواده و مردم ازش چشم پوشی کنید؟! مطمئنم زیاده. اولش تک و توک به ذهنتون میرسه ولی بعدش یه عالمههه خواسته میاد تو ذهنتون که مجبور بودین بخاطر حرف ها و ری اکشنای اطرافیانتون توی دلتون دفنش کنید....

 

 

+شنیدن خبر مرگ دختر ابی خیلی ناراحتم کرد، خیلییی. شاید نصف فکرای دیشبم بخاطر همون شنیدن خبر مرگ سحر بود. اون هم بخاطر انجام دادن خواسته و تمایل قلبیش به کام مرگ رفت........

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۰۵
لیلا هستم
پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۴۹ ب.ظ

بعضی ادما از دور خوبن!

 

 

تا یه مدتی کلا ذهنم درگیر یه فکرایی بود. فقط فکر میکردم و حسرت میخوردم. اونم این که چی میشد  خودمون میتونستیم ادمای اطرافمونو انتخاب کنیم؟! مثلا خیلی از ادمهایی هستند که می بینیمشون و با خودمون میگیم چی میشد این با من نسبت نزدیک داشت؟ چی میشد این دوست من میشد؟ مثلا با خیلیا توی فضای مجازی اشنا میشدیم و این غریبه گاها از صد تا اشنا اشناتر میشد با ما. اونقدری که از تمام جیک و پوکمون خبر دار میشد. با اون راحت بودیم و با خودمون میگفتیم ای کاش همین ادم توی واقیعت هم پیش ما بود!  تا اینکه اونروز با مستانه ی عزیز در این مورد حرف زدیم. ایشون یه حرف جالبی زدن جوری که تمام باورام متزلزل شد. و حتی دیگه فکرشم به سرم نزد.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۴۹
لیلا هستم
يكشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۱۷ ب.ظ

خوبه یاد بگیریم که.......

 

 

خوبه یاد بگیریم که:
دخالت در زندگی دیگران 
"کنجکاوی" نیست "فضولیه"

تندگویی و قضاوت در مورد 
دیگران "انتقاد" نیست ،"توهینه"

هر کار یا حرفی که در آخرش
بگی "شوخی کردم" شوخی نیست ؛
حمله به شخصیت اون فرد هست 

بازی با احساسات مردم و 
سرکار گذاشتنشون "زرنگی"
نیست اسمش "بی وجدانیه"

خراب کردن یه نفر توی جمع
       "جوک" نیست اسمش "کمبوده".. ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌

 

 

+خیلی از این متن خوشم اومد. گفتم با شما به اشتراک بزارم.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۱۷
لیلا هستم
شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۵۸ ب.ظ

وقتی هیچی نیستی!

 

 

نمیدونم چرا بعضی ادمها دوست دارن باور های اطرافیانشون رو به تلی از خاکستر تبدیل کنند. براشون لذت بخشه که قشنگ شکستن اعتمادت رو ببینن.  دوست دارن بشینن و فروریختن رویاهات رو تماشا کنن. اصلا این ها چه دلیلی دارن؟! اینکه خودت رو  یک قهرمان نشون بدی، وقتی هیچی نیستی! نمیدونم شکستن دل یک نفر افتخار داره؟! یا برای اینکار مدال میدن که همه انقدر سخت تلاش میکنن تا همیشه دل بشکونن! دلم خیلی خیلی گرفته س و ناراحتم! انقده دلم میخواد هدفونم رو بزارم. یه اهنگ پلی کنم و تو دل شب بزنم بیرون! اما متاسفانه اینجا ایرانه! ما حتی تو طول روز امنیت نداریم چه برسه به شب! اونم ساعت دوازده!!! 
ولی امروز قشنگ معنی این جمله رو درک کردم ک میگه" اونقد حالم بده که میخوام سر به بیابون بزارم"
ولی متاسفانه برای من امکان نداره که سر به بیابون بزارم:(

پ.ن:اگه جملات بالایی من بی معنی و خیلی لوث هستش رو به بزرگی خودتون ببخشید. بدون هیچ ویرایشی نوشتم. صرفا برای برون ریزی ناراحتی درونم بوده!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۵۸
لیلا هستم
يكشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۲ ب.ظ

تنهایی

 

 


این دو سه روز شاید بیشتر از همه ی روزها احساس خستگی میکنم. از همه لحاظ، هم روحی هم جسمی! دلم میخواد تا یه ماه فقط بخوابم. دلم یک تنهایی میخواد. فقط خودم باشم و خودم! اما  متاسفانه هیچوقت نمیشه بیشتر از یک ساعت با خودم تنها باشم. از بس دور و ورم شلوغ و پر از ادمه! نمیدونم چرا بعضی از ادمها از تنهایی مینالن؟! تنهایی به این خوبی و قشنگی! تو باید بلد باشی چطوری از تنهایی ات لذت ببری:)

 من حاضرم یک عمر تک  و تنها با خودم زندگی کنم!  چون میدونم چیکار میتونم بکنم که از زندگیم لذت ببرم. از تنهاییم لذت ببرم. اما هیچوقت نصیبم نمیشه! گاهی اوقات تو اوج شلوغی دلم میخواد پناه ببرم تو اتاقم و هیچکسی سمتم نیاد، خواهرم میگه این حست بیشتر شبیه افسردگی میمونه. اینکه همش دوست داری تنها باشی و تو خودت باشی! راستی این روزا چقدر کم با هم حرف میزنیم. مایی که از بیست و چهار ساعت روز بیست و پنج ساعتشو وردل هم مینشستیم و همیشه حرف میزدیم. از هر دری از هر موضوعی، از دماغ عمل کردن دختر عموم شروع میکردیم تااااا چرا اصلا این مملکت صاحاب نداره! همه جوره بحثی رو به نوبه ی خودمون تحلیل میکردیم. اخر سر هم مینشستیم و عین دیوانه ها میخندیدیم. هیچوقتم سیر نمیشدیم از کارمون ولی حالا........ شاید بزور یک ساعت در روز بشه!
حرفم نمیاد. بیشتر تو خودم رفتم. دلیلشم نمیدونم چرا! شاید به قول خواهرم افسردگی دامنمو گرفته:/
اما بنظرم تو این موقعیت الانمون، همه از دم افسردگی دارن، بعضیا دوزشون پایینه، بعضیا هم نه، وضعیتشون حادتر! کی تو این جامعه ی نکبتی افسرده نیست!؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۰۲
لیلا هستم
پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۱۴ ق.ظ

دلگرفتگی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

راستش را بخواهى

امروز اتفاق خاصى رخ نداد

فقط حدود عصر

بارانِ کوتاهى بارید

امّا زار زار:/

 

 

                                                                      

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۱۴
لیلا هستم