ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)
سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۲۲ ب.ظ

داستان من و نوشتن

 
تک ها
اولین روزی که قلم دست گرفتم و شروع به نوشتن کردم رو دقیق یادم هست. اون موقع فکر کنم چهارده یا پانزده سال داشتم. یک دفتر نارنجی رنگ سیمی برداشتم و شروع به نوشتن رمان کردم. البته یک رمانی برای هم سن و سال های خودم با ژانر تخیلی و معمایی! 
کاملا یادمه که از همه مخفی کرده بودم حتی از خواهرم! که نزدیک ترین و صمیمی ترین دوستم بود. نوشتم و نوشتم، تا اینکه رمانم به اخر رسید و من اون دفتر نارنجی رنگ رو پر کرده بودم و از این جهت خیلی خوشحال  بودم. شاید باورتون نشه ولی من رمانم رو در عرض یک هفته و نیم تمام کردم. فکر کنم روزی سه یا چهار ساعت مداوم مینوشتم و وقتی تمومش کردم بهترین حس دنیارو داشتم. دفترم رو به خواهرم نشون دادم و اون واقعا ذوق زده شده بود و تشویقم کرد. کم کم ایده های جدیدی به ذهنم می رسید و یا کامل مینوشتم و تمام میشد، یا هم نصفه رها میکردم و دنبال ایده های دیگری میرفتم.
 تو اون مدت زمانی که می نوشتم به خودم مسلط تر بودم. اینکه الان باید چیکار بکنم؟ فردا باید چه برنامه ای بریزم؟ در اینده باید چه اهدافی پیش رو بگیرم و ......
برای شما اینطور بگویم که نوشتن من رو با اراده تربیت کرده بود. اینکه به هر چیزی که میخوام میتونم برسم. نوشتن باعث شده بود به زندگیم امیدوارتر باشم. برای ادامه ی هدفهایم انگیزه های زیادی داشته باشم و با پشتکار و اراده در مسیری که قدم گذاشته بودم راهم رو ادامه بدم. یجورایی " نوشتن " برای من حکم یک اینه رو داشت! اینه ای که بجای ظاهر، درونمو بهم نشون میداد، خود واقعیم رو......
اما...
بعد از مدتی من نوشتن رو بنا به دلایلی کنار گذاشتم. و کسی که شب و روز مینوشت و میخوند. حالا نه کلمه ای مینوشت و نه کتابی به دست میگرفت. شاید بتونید ادامه ی ماجرا رو خودتون حدس بزنید......
کاملا از خود واقعیم فاصله گرفته بودم. نه انگیزه ای برای زندگیم داشتم و از همه مهمتر نه هدفی برای جنگیدن. کاملا اسیر چنگال روزمرگی شده بودم. و یک جورایی حتی نفس کشیدن برام سخت شده بود. بشدت بداخلاق شده بودم و از همه ناراحت کننده تر بیکار بیکار...... تا اینکه دوباره با یک تلنگری توی مسیر قبلی خودم قرار گرفتم. اما افسوس که خیلی پسرفت کرده بودم. خیلی خیلی زیاد.....
شاید حسرت خوردم ولی باز خداروشکر کردم که دوباره وارد همین راه شدم. همینکه از اون ادم بی اراده ی بداخلاق و ناامید دور شده بودم خودش هزار بار جای شکر داشت.
و من دوباره شروع کردم......دوباره اراده کردم....... ایشالا که اینبار پرقدرت تر این مسیر رو ادامه بدم

نظرات  (۱)

ان شا الله :)
پاسخ:
مرسییی😃💖
خیلی ممنونم ازت که نوشته هامو خوندی عزیز دلم😘😍

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی