ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۵۸ ب.ظ

دخالت نکنیم

 

ما یه خانوم توی فامیلمون داریم که به "بی بی سی" مشهوره! از بس که از همه ی خبر های داغ و دسته اول فامیل خبرداره... محاله یه بار ببینیش و از شنیدن خبر هایی که بهت میده شوکه نشی.  همیشه با یجور ژست خاصی نگات میکنه و تک تک خبر هارو با هیجان بسیاری برات میگه. بعد که خبر ها تموم میشن. شروع میکنه به تحلیل و تفسیر این خبرها!                                                      

مثلا
فک کنم نشنیدی دختر فلانی با کارگرشون قرار مدار عاشقونه میزارن! (خاک تو سرش. لیاقتشم همون کارگر دو هزاریه!البته تقصیرش نیستا همش تقصیر مادرشه که اینطوری تربیتش کرده)
اقای فلانی ماشینشو فروخته(انگار وضعیت مالی خوبی ندارن. از زور بدهکارا مجبور شده که بفروشه! معلومه دیگه با اون زن ولخرجی که اون داره، هر کی هم بود خونه زندگیشو میفروخت. همه که مثه ما نیستن!)
دیدی مهتاب النگو های جدید گرفته(معلوم نیس شوهرش چه غلطایی میکنه که انقد وضعشون خوب شده، انقده به خودش میرسه شبیه دخترای جوون شده. ببینیش اصن نمیشناسیش دختر) 
و........                                                 
همیشه ی خدا درگیر زندگی دیگران بود. غافل از اینکه خودش یه دختر وپسرداشت بجای اینکه سرش توی زندگیش گرم باشه سرش همیشه توی زندگی اطرافیانش بود. "تا اینکه یه روز خبر رسید دخترش با یکی از پسرای علاف محل فرار کرده!!!"
اونی که همش دنبال دخترای فامیل بود تا یه اتو ازشون بگیره و به همه بفهمونه چه دخترایی تو فامیلمون هست حالا دختر خودش بدتر از همه بسرش اورده بود!!!  حالا همه ی فامیل از خود اونا حرف میزدن! از رذالتی که دخترش به بار اورده بود. این داستان رو گفتم تا برسیم به اصل کاری ماجرا!
این روزا عجیب میبینم همه بجای اینکه سرشون توی زندگی خودشون گرم باشه. درگیر زندگی دیگرانن. از خودشون، خونوادشون، زندگیشون به کل غافل شدن. مثل این خانوم "بی بی سی".
واقعا اینطور نکنیم. باور کنین ماشین عوض کردن فلان اقا، شوهر کرن فلان دختر، یا دخترباز بودن پسر فلانی هیچ فایده یا ربطی به زندگی ما نداره!!
سرمون تو کار خودمون باشه! دیگرانو قضاوت نکنیم تا زمانی که با کفش اونا راه نرفتیم. یه زمانی به خودمون میاییم و میبینیم که واقعا دیگه برای بعضی چیزا دیر شده! مثل همین داستانی که براتون گفتم. زنه انقد سرش به همه چیز به غیر از زندگیش گرم بود که از دختر وپسرای خودش غافل مونده بود. حالا بماند بعد ها پسرش چه رذالت هایی به بار اورد!!!! 

اینو واقعا یادتون باشه وقتمون خیلی با ارزشه، بجای اینکه برا دیگران حرومش کنیم، برای چیزای خوب و مثبت استفاده کنیم

و در پایان بگم که خداوند سر را افرید تا بر روی گردن باشد نه در زندگی دیگران

 

 

پ.ن:عکس هیچ ربطی به متن نداره. چون دوستش داشتم گذاشتمش:)

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۵۸
لیلا هستم
يكشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۲ ب.ظ

تنهایی

 

 


این دو سه روز شاید بیشتر از همه ی روزها احساس خستگی میکنم. از همه لحاظ، هم روحی هم جسمی! دلم میخواد تا یه ماه فقط بخوابم. دلم یک تنهایی میخواد. فقط خودم باشم و خودم! اما  متاسفانه هیچوقت نمیشه بیشتر از یک ساعت با خودم تنها باشم. از بس دور و ورم شلوغ و پر از ادمه! نمیدونم چرا بعضی از ادمها از تنهایی مینالن؟! تنهایی به این خوبی و قشنگی! تو باید بلد باشی چطوری از تنهایی ات لذت ببری:)

 من حاضرم یک عمر تک  و تنها با خودم زندگی کنم!  چون میدونم چیکار میتونم بکنم که از زندگیم لذت ببرم. از تنهاییم لذت ببرم. اما هیچوقت نصیبم نمیشه! گاهی اوقات تو اوج شلوغی دلم میخواد پناه ببرم تو اتاقم و هیچکسی سمتم نیاد، خواهرم میگه این حست بیشتر شبیه افسردگی میمونه. اینکه همش دوست داری تنها باشی و تو خودت باشی! راستی این روزا چقدر کم با هم حرف میزنیم. مایی که از بیست و چهار ساعت روز بیست و پنج ساعتشو وردل هم مینشستیم و همیشه حرف میزدیم. از هر دری از هر موضوعی، از دماغ عمل کردن دختر عموم شروع میکردیم تااااا چرا اصلا این مملکت صاحاب نداره! همه جوره بحثی رو به نوبه ی خودمون تحلیل میکردیم. اخر سر هم مینشستیم و عین دیوانه ها میخندیدیم. هیچوقتم سیر نمیشدیم از کارمون ولی حالا........ شاید بزور یک ساعت در روز بشه!
حرفم نمیاد. بیشتر تو خودم رفتم. دلیلشم نمیدونم چرا! شاید به قول خواهرم افسردگی دامنمو گرفته:/
اما بنظرم تو این موقعیت الانمون، همه از دم افسردگی دارن، بعضیا دوزشون پایینه، بعضیا هم نه، وضعیتشون حادتر! کی تو این جامعه ی نکبتی افسرده نیست!؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۰۲
لیلا هستم
جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۳۰ ب.ظ

دو کلمه حرف حق

 

 

 

 

در جریان زندگی

کم کم

یاد میگیری که نباید از کسی توقع داشته باشی

مگر از خودت!

متوجه میشوی، بعضی ها را هر چند نزدیک نباید

باور کرد!

متوجه میشوی روی بعضی ها هر چند صمیمی

اما نباید حساب کرد!

میفهمی بعضی را هر چند اشنا اما

نمیتوان شناخت!

و

این اصلا تلخ نیست، شکست نیست ممکن است

در حین اگاه شدن درد بکشی،

 

این اگاهی دردناک است! اما

تلخ هرگز.....

 

 

 

و چقد خوبه یه روزی به این نتیجه برسیم که از هیچ کسی نباید انتظار داشته باشیم، حتی از نزدیکترررررین ادم زندگیمون! درسته گاهی اوقات دردناکه ولی زندگی رو برای ما اسونتر میکنه.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۳۰
لیلا هستم
شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۵۹ ب.ظ

هدف

 

 

 

نمیدونم تا حالا به این موضوع دقت کردین یا نه! که گاهی اوقات همه کاری برای رسیدن به هدفت میکنی، اما همش بدبیاری میاری و انگار دنیا تمام سعیش رو میکنه تا به مراد دلت نرسی. گاهی هم با اینکه کاری نمیکنی ولی همه چی انقدر خوب پیش میره که خودت هم اون لحظه رو باور نمیکنی. قبل تر ها به هردری میزدم، هرکاری میکردم اما نمیشد، نمیشد، نمیشد! انگار اون مسیری که توش قدم گذاشته بودم یه مسیر طلسم شده بود. همیشه بدبیاری و ناامیدی در پی داشت. تا اینکه خسته شدم و دست کشیدم. نشستم و نگاه کردم. گفتم واقعا برای چه!؟ این همه تلاش! این همه دوندگی! این همه خون دل خوردن! نتیجه اش چی بود؟! خستگی و یک شکست تلخ! 

نمیدونم، شاید به خیر و صلاحم نبود. شاید تو اون مقطع زمانی، نباید تو اون مسیر قرار میگرفتم! ولی هر چه که بود بدجوری ناامید و خسته ام کرد. تا اینکه دوباره شروع کردم و این روزها عجیب به هر چیزی که هدفمه و هرچیزی که میخوام، میرسم:)

حتی خودمم باورم نمیشه! 

خلاصه خواستم این حس خوب رو با شما سهیم باشم. این روزهام با اینکه خستگی درپی داره ولی حس طعم شیرین موفقیت تموم تلخی هارو با خودش میشوره میبره:)

عصرتون بخیر:) ایشالا روزاتون همیشه به کامتون باشه

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۵۹
لیلا هستم