ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)

۲۳ مطلب با موضوع «فلسفی» ثبت شده است

جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۳۰ ب.ظ

دو کلمه حرف حق

 

 

 

 

در جریان زندگی

کم کم

یاد میگیری که نباید از کسی توقع داشته باشی

مگر از خودت!

متوجه میشوی، بعضی ها را هر چند نزدیک نباید

باور کرد!

متوجه میشوی روی بعضی ها هر چند صمیمی

اما نباید حساب کرد!

میفهمی بعضی را هر چند اشنا اما

نمیتوان شناخت!

و

این اصلا تلخ نیست، شکست نیست ممکن است

در حین اگاه شدن درد بکشی،

 

این اگاهی دردناک است! اما

تلخ هرگز.....

 

 

 

و چقد خوبه یه روزی به این نتیجه برسیم که از هیچ کسی نباید انتظار داشته باشیم، حتی از نزدیکترررررین ادم زندگیمون! درسته گاهی اوقات دردناکه ولی زندگی رو برای ما اسونتر میکنه.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۳۰
لیلا هستم
يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۵۲ ب.ظ

تلنگر

نمیدونم تا حالا با کلمه ای یا جمله ای، شنیدن حرفی یا دیدن صحنه ای بهتون تلنگر وارد شده یا نه!؟ من خودم با همه ی این ها تلنگر خوردم. ولی جمله ای که توی زندگی کاری من بیشترین تاثیر رو  داشت یک جمله از وبلاگ دوست خوبم اقای شاهین کلانتری بود که میگفت:

"قلم، از ماهی لیز تر است! دست نجنبانی سر میخورد توی گرداب روزمرگی"

چقدر راست میگفت. چقدر این جمله پر معنا بود. من گاهی اوقات حتی اگه یک روز بخاطر مشغله های زندگیم دست به نوشتن نمیبردم. روز بعد تن به اهمال کاری میدادم و برای نوشتن تنبلی میکردم و بهانه می اوردم. و از اون روز به بعد نوشتن برای من میشد سخت ترین کار دنیا! نمیدونم شایدم شخصیت من اینطوری هست که باید با چماق بالا سرم بایستند تا کاری انجام دهم. چون بشدت تنبل تشریف داریم:)))

ولی خب خودم چماق بالاسرم میشم. اونقدر به خودم غر میزنم که روز بعد مجبور میشم همه ی کار های عقب موندم رو انجام بدم. اما این جمله ای که بالا ذکر کردم باعث شد که حتی اگه ساعت دو یا سه نصفه شب باشه و من خیلی خسته هم باشم باز برم جلوی کامپیوتر بشینم و بنویسم. مخصوصا وقتی این جمله رو روی یه کاغذ نوشتم و بالای دیوار اتاقم زدم بیشتر روی من اثر داشت و دیگه اصلا واسه نوشتن  تنبلی نمیکنم و از ون روز تا به الان که مصرانه نوشتن رو دنبال میکنم و لحظه ای اهمال کاری نمیکنم:)

باید از بعضی از ادمها که باعث همچین تلنگر های دلنشین توی زندگیت میشن تشکر بکنی و من از اقای کلانتری عزیز نهایت تشکر رو میکنم که به من این درس رو یاد داد که حتی یک روز هم از نوشتن غافل نشم. چونکه: 

"قلم از ماهی لیز تر است! دست نجنبانی سر میخورد توی گرداب روزمرگی"

http://shahinkalantari.com

توی زندگی شما چه جمله ای بهتون تلنگر زد؟! 

مشتاقم تا بدونم:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۵۲
لیلا هستم
چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۲۸ ب.ظ

دختر ها را دست کم نگیرید!

 

 

تبعیض

 

 

 

پاچه های شلوارش را بالا داد و با مظلومیت به من خیره شد:

-اینجا رو نگا!

جای سوختگی روی پاهایش دلم را کباب کرد.  ارام روی سوختگی اش دست کشیدم:

- چیشده؟

با ناراحتی پاچه ی شلوارش را دوباره پایین داد:

-جای تنبیه مامانمه!

با شنیدن این حرف عین برق گرفته ها نگاهش کردم. باورم نمیشد یک مادر انقدر قسی القلب باشد که با 

بچه اش همچین کاری بکند. اخم غلیظی کردم:

-راس میگی؟ واسه چی اینکارو کرد؟

سرش را بالا و پایین کرد:

-اوهوم. واسه اینکه بدون اجازه رفته بودم خونه ی خالم!

چه ربطی داشت! اینکه دختر هشت ساله ات بدون اجازه به خانه ی خاله اش رفته یعنی مستحق همچین وحشی کاری بود؟! با درد نگاهش کردم. چشمانش پر از غم بود. زانوهایش را بغل گرفت و سرش را روی ان گذاشت و ادامه داد:

-همیشه اینطوری میکنه! تازشم اونروز با کفگیر به شکمم کوبید!

از تعجب چشمانم گشاد شده بود! مطمئنا این مادر سلامت روانی نداشت:

-واسه چی؟!

بدون اینکه نگاهم کند شانه ای بالا انداخت:

-واسه اینکه داداشم شلوغی میکرد!

سرم را تکان دادم:

-خب چه ربطی داشت؟ داداشتم اینطوری کتک زدن؟!

 لبخند دردناکی زد که تمام وجودم را به اتش کشید:

-هیچ ربطی نداره! بهت گفتم که همیشه اینطوری میکنه. باورت میشه تا حالا نه مامان و نه بابا یه حرف بد به داداشم نگفتن! بابا و مامان خیلی اونو دوست دارن. همیشه بهترین چیزا واسه اونه!  همیشه منو دعوا میکنن، منو کتک میزنن حتی بخاطر کاری که نکردم. ولی اون.....

بدون اینکه ادامه بدهد. لبخند عمیقی زد و سرش را پایین انداخت! خدا میداند پشت این لبخند چه غمی لانه کرده! با تمام وجودم درکش میکردم.دلم به درد امد. به جای این دختر من بغضم گرفت! پدر و مادرش مثل هزار پدر و مادر دیگه پسر دوست بودن! برای اونها دختر، یعنی یک موجود مزاحم! یعنی کسی که تا چند سال دیگه نصیب کس دیگری میشود. تنها دغدغه ی انها پسرشان است. چرا؟

خب معلومه، پسر یعنی وارث خانواده! یعنی کسی که نسل اونها رو ادامه میده! 

این گفتگویی رو که شاهد بودین، گفتگوی دیشب من با دختر یکی از اشناهامون بود. دیشب مهمونی دعوت بودیم و اون خیلی چیزای دیگری هم برایم گفت و دلم سوخت! البته او تنها زخم دیده ی این ماجرا نیست! متاسفانه من هم ترکش های این پسر دوست بودن خانواده رو خوردم. شاید شمار اون لحظه هایی که ارزو میکردم ای کاش پسر بودم از دستم در رفته! ولی لحظه به لحظه ی اون موقع ها یادمه! محدودیت ها و رفتار های نزدیک ترین کسانم باعث شده بود از جنسیت خودم متنفر بشم. 

واقعا نمیدونم دلیل این همه پسر دوستی توی کشور ما چیه؟! فمنیست نیستم و نمیخوام ادای ادم های روشنفکر رو در بیارم. فقط به عنوان کسی که خودم از این همه تبعیض رنج دیدم میخوام بگم که هیچ فرقی بین پسر و دختر وجود نداره! دخترها موجودات ضعیفی نیستند! اونها فقط بخاطر نوع تربیت و نوع دید جامعه ضعیف بار اومدن. غرور و شخصیت و عزت نفسشون رو بخاطر جنسیتشون خورد نکنید! کافیه نوع تربیتتون رو تغییر بدید! مطمئنا دخترانی بار خواهند اومد که از صد تا مرد هم مردتر خواهند شد! دختر هارو دست کم نگیرید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۸
لیلا هستم