تو این زمونه چندتامون خود واقعیمون هستیم؟!
چندتامون خودمون رو دوست داریم! چندتامون برای خودمون ارزش قائل هستیم!؟
دنیای درون ماست که دنیای بیرون مارو میسازه! باید برای خودمون و درونمون ارزش قائل بشیم. این یکی از تاثیر گذارترین جمله ای بود که در عرض این  مدت شنیدم

این فایل صوتی از خانوم صنم رشیدی خیلی تو این برهه به دادم رسید. ساعتای سه نصف شب بود و داشتم تو سایت های روانشناسی میگشتم که به سایت خانوم رشیدی رسیدم. اولین فایلش رو دانلود کردم و گوش دادم. خیلی از حرف زدنش و انرژی که به آدم میداد خوشم اومد و در نتیجه همه فایل هاش رو دانلود کردم.

این فایل درمورد دوست داشتن خودمونه! به ما نشون میده چطور خود واقعیمون باشیم تا همه چیز وفق مرادمون پیش بره.

در آینده باز فایل های دیگه ای از خانوم رشیدی رو میزارم. دوست دارم وبلاگم از این فایل های صوتی ارزشمند بهره مند شه!

امیدوارم دوست داشته باشید.

اگه گوش دادید حتما یادتون نره که نظرتون رو برام بنویسید. میخوام ببینم چند نفر مثل من تحت تاثیر این فایل قرار گرفتند

 

 

 

+شبتون آروم♡

هر کسی تو زندگیش فراز و نشیب های زیادی داره، اونقدر زیاد که اگه کل روز رو بشینه و فکر کنه بازم وقت کم میاره. اصلا اگه کل هفته رو بشینه فک کنه یا کل سال رو بشینه فک کنه بازم وقت کم میاره! فکر کردن به آینده خوبه، ولی نه اونقدر زیاد که از زمان حالت غافل بشی. حتی از من به شما نصیحت فکر کردن به هدف ها و رویاها هم چندان کار خوبی نیست! جدی میگم. تجربه کردم که میگم. شاید تجربه من شکست بوده ولی باز چیزی ازش یاد گرفتم که در اختیار اطرافیانم بزارم. 

ادم وقتی به آینده ش فکر میکنه افسرده میشه! البته روی سخنم با ادمای خوش شانسی نیست که همه جوره زندگی بروفق مرادشونه و چرخ زندگی به میلشون میچرخه، روی سخنم با بدبخت بیچاره های مثل خودم هست که هر روز از یه جایی بدبیاری میارن! نمیخوام منفی نگر باشم چون خودم روزی مثبت اندیش ترین دختر بودم ولی الان فهمیدم مثبت اندیشی هم به هیچ دردی نمیخوره. هی مثبت می اندیشی بد میاری هی مثبت می اندیشی بد میاری. اخرش روح خودت فرسوده میشه!

یاد اون حرف "یاس" میوفتم که میگفت: ادم که به آینده فک میکنه کم کار تر میشه! دقیقا درمورد منم صدق میکنه. اینقد این چند ماه به آینده فکر کردم که نه فهمیدم زمانم چطور گذشت و نه الان حال خوبی دارم. و نه حتی کار مفیدی کردم.

نمیدونم تا چه حد حرفامو قبول داشته باشین، شایدم با خودتون بگین بازم این اومد یه مشت چرت و پرت تحویلمون بده و بره ولی واقعا میگم زیاد به اینده فکر نکنین! چون زمانی که اون چیزی که میخوایین نشد امیدتون از بین میره! دلتون میشکنه، هیجانی که داشتین از بین میره و بعدش هم شاید مثل من دپرس بشید و افسردگی بگیرید.

بجاش توی زمان حالتون زندگی کنین! از امروزتون لذت ببرین. از همین ثانیه ثانیه هایی که داره بی ارزش میگذره باید لذت برد. آینده رو بیخیال شو.....

بنظرم این بهترین کاریه که میشه کرد:)

حالا اگه  حرفم رو قبول نداشتین هم نظرتون برام خیلی خیلی قابل احترامه! ولی خب این تجربه ای بود که داشتم و ازش درس میگیرم که دیگه حتی به فردامم فک نکنم. امروز رو باید دریابمシ

 

+عصر همگیتون بخیر باشه

 

امروز صدمین روز از بازکردن وبلاگم گذشته! الان که دارم به اون صد روز فکر میکنم اصلا گذر زمان رو حس نمیکنم. فقط مشکلات و درد هایی که این مدت کشیدم جلوی چشمام ردیف میشن.

من چه نقشه ها که برای وبلاگم نداشتم. چه حرف هایی که میخواستم بزنم. اسم وبلاگمم ناگفته های یک دختر موفرفری هست. میخواستم ناگفته هامو اینجا بزنم.  ولی گاهی اوقات یه مشکلاتی پیش میان، یه اتفاقاتی رخ میدن که مسیر زندگیت رو صد و هشتاد درجه تغییر میدن! زمانی که وبلاگم رو باز کرده بودم هدف های بزرگی داشتم. رویاهای شیرین و قشنگی تو سرم بود. ولی الان نه اون هدف رو دنبال میکنم و نه دیگه اون رویاها رو دارم.... 

شاید بخاطر اینه که ادم سنش بالا میره و دیدش نسبت به همه چی عوض میشه! قبلنا یه دختر بیخیال و شر و شیطون بودم که هیچی برام مهم نبود. الان اونقدر فکر و خیال دارم که شبا تا دیر وقت بیدارم.....

فکر همه چی ادم رو دیونه میکنه!

گاهی اوقات خواهرم بهم میگفت: لیلا تو دیگه خیلی بیخیالی.. فکر هیچی رو نمیکنی. خوش بحالت!

ولی من از این بیخیالیم غصه م میگرفت. با خودم میگفتم ای کاش منم مثل مادرم یا خواهرم همه چی برام مهم بود. همه چی رو جدی میگرفتم.

الان دیگه اونقدررر زیاد به همه چی فکر میکنم که ناراحتی معده گرفتم. هر وقت یکم اعصابم تحریک میشه معدم داغون میشه! دکتر که رفتیم بهم گفت: خانوم، معده دردت همش بخاطر فشارهای عصبیه! و من توی بیست سالگیم یه مشت قرص اعصاب بهم دادن.

دنیای ادم بزرگا خیلی دنیای کثیفیه! من ناخواسته وارد دنیای بزرگتر ها شدم. زمانی که پدرم فوت شد یه دست نامرئی منو از دنیای شیرین نوجوانیم پرتابم کرد به سمت ادم بزرگا و دنیای پر از دوز و کلکشون. هنوزم که هنوزه نتونستم عادت کنم به این وضعیت....! روز به روز داغون تر و داغون تر میشم.

امیدوارم که بزودی خودم بفهمم با خودم چند چندم. چون الان توی یه سردرگمی بزرگی گیر کردم که دقیقا نمیدونم خودم از خودم، از زندگیم چی میخوام.

 

+واقعا نمیدونم دلیل این حرف زدنام چی بود. ولی ناخواسته این حرف هارو زدم. یجورایی میخواستم خودمو خالی کنم. 

+راستی اگه حرفام بی سروته بود معذرت میخوام. ابن روزا خیلی حواس پرت و سردگمم. به بزرگی خودتون ببخشید🙏

+صد روزگی وبلاگم مبارک..シ

همیشه بدترین زخم ها و بدترین درد هارو از کسی میخوری که دوسش داری! نقطه ضعفت رو میدونن و گاهی اوقات تو نقش یه دشمن فرو میرن و بهت ضربه میزنن. شاید اگه اون حرف  رو از دشمنت میشنیدی برات ذره ای مهم نبود. ولی شنیدن اون حرف از عزیزت، تو رو زمین میزنه! اونم به بدترین صورت. 

تو نه میتونی حرفش رو بی جواب بزاری! و نه دلت میاد که جوابش رو بدی! برای همین تو خودت میشکنی. دلت میگیره از زمین و زمان. با خودت بد میشی. دق دلیت رو سر خودت در میاری و از خودت متنفر میشی! 

اگه واقعا کسی رو دوست دارین، فرقی نمیکنه که کی باشه! خواهر باشه یا بردار. مادر باشه یا پدر، دوست باشه یا رفیق ، شوهر باشه  یا عشق. تو رو خدا مواظب رفتاراتون، حرفاتون باشید. قبلا درموردش گفتم. ولی اینبار به بدترین صورت تجربه ش کردم. اگه کسی رو دوست دارید زیر بار حرفاتون لهش نکنید. اون ادم غرور داره، شخصیت داره، مهم تر از همه اون ادم دل داره!!! مراقب دلی که میشکنید باشید!

 

 

+شبتون بخیر باشه

نمیدونم جمله م رو چطوری و از کجا شروع کنم ولی همین اولِ اول ازتون میخوام هیچوقت از ادمای اطرافتون انتظار نداشته باشین مطابق میل شما رفتار کنن! فرقی نمی کنه اون ادم کی باشه؟! میتونه همسر، فرزند، خواهر، برادر، مادر و پدر یا دوست شما باشه.

هر ادمی شخصیت و تفکرات خاص خودشو داره که با اونا حالش خوبه و خوشحاله! سعی نکنیم مجبورش کنیم شخصیتشو تغییر بده! سعی نکنیم مجبورش کنیم که همیشه مطابق میل ما رفتار کنه! 

زمانی که پست گذاشتم و از حال بدم گفتم، یکی از بچه ها بهم گفت بگرد و دلیلش رو پیدا کن. اما من هر چقدر فکر میکردم هیچ دلیلی پیدا نمیکردم برای این حال بدم. تا اینکه امروز با یکی بحثم شد و همون لحظه علت حال بدمو فهمیدم. اونم این بود که مجبور بودم شخصیتی داشته باشم که اون من نیستم! ولی باید مثل بازیگرا اون نقش رو بازی میکردم. باید نقاب میزدم و از تمام خواسته هام فقط برای رضایت خاطر اطرافیانم چشم پوشی میکردم. اما الان خداروشکر میکنم که باز خوب شدم. چون تقریبا یکی دو هفته ای هست که دنبال کارهای موردعلاقم میرم. اونجوری ک میخوام میپوشم، اونجوری ک میخوام میگردم. گاهی وقتا اعصاب خورد کنی های ریز و درشتی داره اما بازم خدارو شکر می ارزه! اینطوری حس میکنی که زنده ای، حس میکنی که نفس میکشی....

اگه کسی که این پست رو میخونه  پدر یا مادره، ازشون یه درخواستی دارم! اونم اینه که هیچوقت از فرزندتون انتظارات بیش از حد نداشته باشین. نخوایین که همش طبق دستورات و میل شما عمل کنن. اونا هم ادمن! عقل دارن، شعور دارن. ربات نیستن که یه برنامه ی خاصی براشون بنویسین تا طبق همون برنامه عمل کنن! درسته گاهی وقت ها اشتباه خواهند کرد. یا کارهایی ازشون سر خواهد زد که دوست ندارین. ولی بذارین که خودش باشه. نزارین روحش بپوسه.

دوستای دیگه هم اگه مثل هستین همه ی قوانین رو زیر پا بزارین. خودتون باشید و خودتون. نذارین حالتون به مرحله ی افسردگی برسه!

 

+بلاخره اومدم =)

 

+تقریبا دو روزه منتظر جواب مصاحبه ی کاریم هستم. برام دعا کنین تا اون چیزی که میخوام بشه.... ممنون میشم ازتون

 

این روزا دیگه کامل توی افسردگی و درماندگی خودم غرق شدم. اصلا دلم نمیخواست این پست رو بزارم و از حالم بگم. مگه مردم کم غم و غصه دارن که حالا هم بشینن و قصه ی افسرده شدن من رو گوش بدن. ولی یه حسی بهم می گفت این روزتو ثبت کن. برای چی؟! خودمم نمیدونم.....

وقتی این وبلاگ رو باز کرده  بودم خیلی دلم میخواست این وبلاگ پر از انرژی و حس مثبت باشه. دلم میخواست هرکی وارد وبلاگم میشه لااقل یکی دو ثانیه حس خوب بهش دست بده. ولی متاسفانه نتونستم اون فکرمو اجرا بکنم و همونطور تو قالب فکر باقی موند. الان دقیقا یجوری شدم که مامانم تا بزور برای غذا خوردن بلندم نکنه اصلا از تختم بیرون نمیرم!!!!! دلیلش چیه؟! بازم نمیدونم.....

دلم میخواد از نو شروع کنم ولی نمیتونم. انگار به دست و پاهام زنجیر وصل کردن و نمیزارن از جام بلند شم. حس خواب الودگی و رخوت دیگه خسته م کرده. میخوام این رویه ی زندگیمو تغییرش بدم ولی زورم نمیرسه بهش! این روزا خودمو خیلیی ضعیف حس میکنم. خیلییی زیاد. و این حس خیلی اذیتم میکنه. منی که پر از انرژی و اعتماد بنفس بودم الان انگار به من یه سوزن زدن و کلا پنچر شدم. 

 

+ببخشید اگه وبلاگ هارو نمیخونم یا کامنت نمیزارم. الان اصلا حوصله ی خودمم رو ندارم چه برسه به خوندن مطالب و گشت و گذار توی وبلاگ ها. میام بزودی ولی ایشالا پر از انرژی بیام:)

 

+امشب قراره بریم مهمونی و من خیلی سردرگمم. الان تو فکر اینم ک واقعا چی بپوشم:)))

 

+مواظب خودتون باشین دوستای گلم♡

مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم...

ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.
میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمی‌شد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم: میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانند کنه به من میچسبی...

گفت: کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی ... این را که گفت از کوره در رفتم و گفتم: خدا کنه تا صبح نباشی...

بی اختیار این حرف را زدم.. این را که گفتم خشکش زد، برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست... بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد ... نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .. آن شب خوابم عمیق بود، اصلا بیدار نشدم... از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام... هزاران سوال ذهنم را میخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ... گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد، دچار ایست قلبی شده بود... شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش اما در ظاهر ،نه... شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم .. بعدها کارهایم روبراه شد، حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ... من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت... بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم، یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،... خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ... آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد... حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر  دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد...  حالا فهمیدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد. باید بیشتر مواظب حرفها بود. که گاهی-چقدر زود دیر میشود...

روایتی از #دکتر_انوشه

 

 

+مراقب هر کلمه حرفی که از دهنمون در میاد باشیم.  حرف هامون استخوان شکنند. گاهی وقتا حرفایی رو بی منظور میگیم ولی کما اینکه این حرفا چه تاثیر بدی روی طرف مقابل ما میزاره. لطفا توی حرف زدنتون مراقب باشید.

 

+عصر جمعه تون بخیر باشه

شور دیدارت اگر شعله به دل‌ها بکشد
رود را از جگر کوه بـه دریا بکشد

 

گیسوان تو شبیه است به شب، اما نه
شب که اینقدر نباید بــه درازا بکشد

 

خود شناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

 

عقل یک دل شده با عشق فقط می‌ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

 

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد

 

زخمی کینه‌ی من این تو و این سینه‌ی من
من خودم خواسته‌ام کار به اینجا بکشد

 

حال با پای خودت سر به بیابان بگذار
پیش از آنی که تو را عشق به صحرا بکشد

 

ویس این شعر

 

 

 

+سلاام عصرتون بخیر :) من برگشتم با یه شعر جدید از فاضل نظری جانم♡ امیدوارم که ازش لذت ببرین. من که کلی از خوندن شعرش فیض بردم.

 

+راستی اگه شعر قشنگی از فاضل نظری خوندین رو برام بفرستید تا توی وبلاگ بزارم. چون همه جوره طرفدار شعرم:)))

بدترین حس دنیا چیست؟ 
شاید بگویید تنهایی...  
دلتنگی...

  و... 
اما بدترین حس دنیا "دل زدگی" ست.

دل زدگی، بعد از یک خواستن عمیق می آید.
 کاری را، چیزی را، کسی را با تمام وجود خواستن.
دل زدگی یعنی کاری...  چیزی...  کسی که مدت ها حس خوب برایت داشت دیگر در ذهن و قلبت جایی نداشته باشد.

دل زدگی یعنی احساس خستگی شدید 
آدمی که دل زده می شود وسط یک جنگ است...
 یک جنگ نا برابر....
یک طرف تمام خاطرات روزهای خواستن جلوی چشمش هست... 

طرف دیگر حقیقتی که زورش بیشتر از تمام خاطرات و رویاهاست
دلزدگی بدترین حس دنیاست... 
فقط تصور کنید کاری... چیزی...  کسی که سال ها می خواستی دیگر قلبت را به تپش نیاندازد. .. 
دیگر تو را سر ذوق نیاورد.

بدترین قسمت دل زدگی این است که نمی خواهی آن حس را دوباره تجربه کنی                               
اگر آسمان هم به زمین بیاید دیگر نمی خواهی

آدم هایی که دل زده می شوند فهمیده اند می شود عمیق ترین خواستن ها را کنار گذاشت... فراموش کرد

اما نَمُرد...

 

#حسین حائریان

 

+شبتون پر از ارامش♡♡

دیشب یکی از اون شب هایی بود که مجبور بودم زود بخوابم. گوشیمو خاموش کردم و تو جام دراز کشیدم. به سقف خیره شدم تا خوابم ببره. ولی متاسفانه هجوم افکارای مختلف نه تنها باعث شد که نخوابم بلکه منو تا چند ساعت بیدار نگه داشت.  شده گاهی وقتا یه اوقاتی تو زندگیت وایسی و همش حسرت بخوری؟! فقط بخاطر کارایی که نکردی؟! نمیدونم چرا دیشب این فکرا به سرم زد یا اصلا چی شد که بهشون فکر کردم. ولی باعث شد که کلی افسوس بخورم.  کلا به این نتیجه رسیدم که من هیچوقت بخاطر خودم زندگی نکردم. خیلی خواسته ها داشتم که براورده نشد! نه بخاطر اینکه من قدرت و اراده ی براورده کردنشو نداشتم، نه! من میتونستم ولی بخاطر خونوادم از اون خواسته ها چشم پوشی کردم و حسرتش به دلم موند.... خیلی کارا بود که دوس داشتم انجام بدم. ولی بخاطر حرف مردم از اون کارا دست کشیدم. و باز حسرتش رو دلم موند. تقریبا همه ی چیزایی هم که الان بهش مشغول هستم یه جورایی از سر اجبار هست! درسته بهشون علاقه دارم ولی....

راستش حرف مردم برای من مهم  نبود و نیست ولی برای خونوادم...؟ خیلی زیاد.....!!! و من برای خونوادم هم که شده مجبور به تن دهی به این اجبار ها شدم. چقدر سخته که به یه نقطه ای برسی که فقط حسرت دلت رو پر کنه! درسته الان دیگه تمایلی به اون خواسته های قبلیم ندارم و اگه الان حتی فرصتش هم جور بشه من سمتش نمیرم. ولی حسرتش هنوزم تو دلم هست و همش افسوس میخورم!!! 

انتونی رابینز یه جمله ی قشنگی داره که میگه:

می‌بایست به روشی زندگی کنید و به گونه‌ای با مسائل و دشواری‌هایتان روبرو شوید که در پایان زندگی، با افسوس نگویید، ای کاش چنین و چنان کرده بودم.

ولی اقای رابینز باید بگم که من قدرت و توانایی مقابله با خونوادم رو ندارم. تو این فرهنگی که ما داریم و جوی که توش هستیم واقعا نمیتونیم بخاطر خواسته و ها و کارامون از طرف خونوادمون طرد بشیم! پس مجبوریم فقط حسرت بخوریم همش افسوس بخوریم!!! واسه همینه که همیشه ارزوی پسر بودن رو دارم. هر چند که بعضی از پسر ها هم بخاطر حرف مردم نمیتونن کارایی بکنن ولی خب اینقدرا هم مثل ما محدود و خفه نیستن!

اصلا یه سوال مهم از همه ی شما دارم!! 
تا الانی که از خدا عمر گرفتید تا حالا برای دل خودتون زندگی کردید؟!
مطمئنم خیلیامون برای دل خودمون زندگی نکردیم...خیلیامون.

شاید الان بعضیاتون که دور وایسادید و این متن رو میخونید با خودتون بگید که چه مسخره! خودش نتونست کاری بکنه داره خونواده و مردم رو بهونه میکنه! ولی یه چیز میخوام بگم؟! یکم فکر کنید ببینید چه کارهایی یا خواسته ای داشته اید که مجبور شدید بخاطر خونواده و مردم ازش چشم پوشی کنید؟! مطمئنم زیاده. اولش تک و توک به ذهنتون میرسه ولی بعدش یه عالمههه خواسته میاد تو ذهنتون که مجبور بودین بخاطر حرف ها و ری اکشنای اطرافیانتون توی دلتون دفنش کنید....

 

 

+شنیدن خبر مرگ دختر ابی خیلی ناراحتم کرد، خیلییی. شاید نصف فکرای دیشبم بخاطر همون شنیدن خبر مرگ سحر بود. اون هم بخاطر انجام دادن خواسته و تمایل قلبیش به کام مرگ رفت........