سیگار دردسر ساز
کارم که تمام میشود بلافاصله لپ تاپ را خاموش میکنم. دستانم را از هم باز میکنم و کش و قوسی به بدن خشک شده ام میدهم. آنقدر آنجا نشسته بودم و تایپ کرده بودم که حس میکردم کمرم به یک چوب خشک تبدیل شده است. از پشت میز بلند میشوم تا بروم یک لیوان چای برای خودم بریزم. بعد از آنهمه کار کردن فقط چایی میتوانست خستگی را از تنم در بیاورد. از کنار اتاق مهران که رد میشوم صدای خش خش و بهم ریختن چیزی را میشنوم. میدانم که مهران خانه نیست و این صدا ها کنجکاوم میکنند تا بروم و بدانم که چه کسی داخل اتاقش هست. در نیمه باز را به طور کامل باز میکنم و مادر را میبینم که همه وسایل داخل کمد را بیرون ریخته بود و انگار داشت دنبال چیزی میگشت! با تعجب جلو میروم:
-مامان داری چیکار میکنی؟
با حرص برمیگردد نگاهی به من می اندازد:
-دارم دنبال اون زهرماری میگردم!
_چه زهرماری مامان؟
از جلوی کمد بلند میشود و به سمت عسلی کنار تختش میرود:
-همون سیگار وامونده ای که توی اتاقش دیده بودم!
با کف دستم به پیشانی ام میکوبم:
-مامان شاید اصلا برای مهران نباشه!
از اینکه چیزی پیدا نکرده بود کاملا معلوم است که عصبانیست. روی تخت مینشیند و نگاهم میکند:
-پس مال عمه توعه؟ اگه برای اون نیست تو اتاقش چیکار میکرد؟
جلو میروم و وسایلی که روی زمین ریخته بود را جمع میکنم:
-شاید برای یکی دیگه باشه خب! پیشش جا مونده. از کجا میدونی که برای اونه آخه.
سرش را با تاسف تکان میدهد:
_اخه یه بچه هیجده ساله چرا باید سیگار بکشه؟!