شاید بارها در رابطه با صفحه صبحگاهی بحث های زیادی را شنیده باشید. در وبلاگ ها یا سایت های نویسندگی بسیاری به همه اقشار جامعه صفحه صبحگاهی پیشنهاد میشود. نمیتوان اینطور گفت که فقط این ترفند برای نویسنده ها یا اهل قلم مورد استفاده قرار میگیرد.

هرکسی با هر شغلی که دارد یا ندارد میتواند صفحه صبحگاهی بنویسد و نتیجه ان را در زندگی خود ببیند. اگر شماکه دارید این مطلب را میخوانید و هیچ اطلاعی از صفحه صبحگاهی ندارید تا آخر با این مطلب همراه باشید تا یک بمب انرژی را به شما معرفی کنم، که بی شک تاثیر خارق العاده ای روی زندگی شما خواهد گذاشت

 

سلام دوستان، پارت اول این‌داستان رو‌دیروز‌ گذاشتم.ک اگه نخوندید میتونید اینجا بخونید

 

 

نای جنگیدن با خاطراتم را هم ندارم! 
سیلی سختی را که روی صورتم کوبید، باعث شد خواب و اثر مشروب از سرم بپرد. نگاهش درد داشت. نگاهشعجیب بود! پر از احساس های متضاد بود. حسش میکردم. با گستاخی نگاهش کردم. هیچی نمیگفتم و او همانطور داشت نگاهم میکرد:
-من کجای تربیتت اشتباه کردم؟ چیکار کردم تو همچین شدی؟ ها؟ 
 کمی نزدیک تر آمد، با چشمانی اشک آلود دوباره فریاد کشید:
-هااا؟؟؟؟
کمی عقب رفت و سرتاپایم را نگاه کرد:
-تو اصلا متوجهی چه جونوری شدی؟ تو اصلا متوجهی چقدر متعفن شدی؟ آدم حالش از دیدن تو... 
اعصابم خورد شد و نگذاشتم ادامه دهد:
-چیه؟ حالت بهم میخوره؟ کسی مجبورت نکرده نگام کنی! اصلا جونور شده باشم به تو چه؟ ها
پلک هایش پرید و با ناباوری نگاهم کرد:
-انقد گستاخ شدی که جواب مادرتو اینطوری میدی؟ حرمت این تارموی سفیدمو نگه دار که به پات سفید شد!
از حرف هایی که میزد هیچ چیز حالی ام نبود. با عصبانیت به چشمانش خیره شدم:
-که چی؟ جونیت رو به پام ریختی؟ مگه من مجبورت کردم بچه بیاری؟ مگه من مجبورت کردم که مثلا جونیت رو به پام بریزی؟ تصمیمت بوده. باید پای تصمیمت وایسی. 
به اشک هایی که عین رود جاری بودند توجه نکردم و تنه زدم و از کنارش رد شدم:
-فک کرده با کلفتی واسه من مادری کرده! 
برگشتم و دوباره نگاهش کردم:
-شما زیاد شاهکاری نکردید خانوم. غیر اینه که همش با حسرت به مردم نگاه میکردم؟ غیر اینه که بخاطر اینکار کردنات دوستام مسخرم میکردن؟
خواستم بروم اما نگذاشت:
-دنیا این دوستات تو رو از راه بدر کردن دخترم، این کارا عواقب نداره! مطمئن باش داری به خودت و زندگیت صدمه میزنی...
پوزخند صدا داری زدم:
-تو عقب مونده ای، چی میفهمی از نسل ما؟!
این حرف ها را که زدم، به اتاقم رفتم و لباس های درون کمدم را داخل ساک ریختم. صدای گریه کردنش شده بود موسیقی متن داستان ما! او های های گریه میکرد و من بی توجه داشتم وسایلم را جمع میکردم. کارم کهتمام شد از اتاق بیرون آمدم. تا مرا ساک بدست دید از جا پرید:
-کجا میری؟
لبخند عصبی زدم:


بیمارستان....


بازو ام را روی پیشانی ام قرار می دهم و به سقف سفید خیره می شوم. اضطراب و استرس تمام وجودم را فرا گرفته. قلبم از شدت استرس تند تند می زند. کف دست چپم را روی سینه ام می گذارم. کوبش بیقرارانه قلبم را حس می کنم. نفس عمیق میکشم بلکه نفس هایم تنظیم شوند. اما نفس های عمیق هم افاقه ای نمی کند. بازو ام را از روی پیشانی ام برمیدارم و بلند می شوم. به در آبی رنگ اتاق خیره می شوم. منتظر مریمم. منتظرخبری که چند هفته است در انتظارش بودم. ای کاش قبول میکرد. ای کاش او هم با مریم به اینجا می آمد.آنوقت چه چیزی کم داشتم؟ هیچ! حتی حاضر بودم زیر عمل جان دهم. فقط یک بار او را ببینم کافی ست. نگاهم را از در می گیرم و به پنجره می دهم. بارش دانه های برف را می توانستم ببینم. سرمای زمستان همه جا رخنه کرده بود. حتی در بدن و دستانم! یک زمانی چقدر عاشق زمستان بودم و برف بازی را دوست داشتم اما حالا؟ نه! فکر می کنم دلیلش چه میتوانست باشد. مرور تند خاطرات جلوی چشمانم باعث می شود چشمانم را روی هم فشار دهم. چرا؟ چرا خاطرات از ذهنم پاک نمی شدند؟ چرا نمیتوانستم فراموششان کنم؟ با باز شدن در چشمانم را باز می کنم. مریم بود. با امید و ذوق بچگانه به در چشم میدوزم. بلکه او را ببینم. اما کسی پشت سرش نیامد! سوزش اشک را درون چشمانم حس می کنم. تلاش میکنم خودم را آرام کنم و امید واهی بدهم! 
انسان است دیگر... حتی در بدترین شرایط هم باز امید دارد. به این فکر می کنم که شاید دارد با دکتر ها حرفمی زند! شاید نگران حالم است، درست مثل قدیم! میخواهد اول از وضعیتم خیالش راحت شود و بعد به اتاق برای دیدنم بیاید. بعد در آغوشم بکشد و با آن چشمان آرامش بگوید: نگران نباش، خیلی زود خوب میشی. به مریم که ساکت کنار تختم ایستاده بود نگاه میکنم. سرش را به زیر انداخته بود و جیکی ازش درنمی آمد. حتی صدای نفس کشیدنش هم به گوش نمی خورد. گویی یک مجسمه کنار تخت ایستاده باشد. سعی میکنم 
بغضم را قورت دهم:
-مریم؟
او میدانست چه میگویم! او میدانست این مریم گفتنم چه داستان ها که ندارد. اشک هایم بدجوری هجوم آورده اند. اما مقاومت میکنم. از ریزششان مقاومت میکنم. مثل همیشه! لب هایش تکان نمی خورد. تار می دیدمش. چشمانم را تا آخرین حد باز میکنم تا اشک هایم از تنگی جا شروع به ریزش نکنند. آب دهانم را به سختی قورت
 میدهم:
-اومد؟

 

 

 

هیچوقت به تهش فک نکن

چون ممکنه برسی به غم!

ته زندگی به این قشنگی میرسی به مرگ!
ته یه روز خوب ممکنه برسی به یک شب پر از فکر و خیال
ته یک خاطره قشنگ ممکنه برسی به یک یادش بخیر...
از حس و حال الانت لذت ببر!
در لحظه زندگی کن
به تهش فکر نکن:)

 

من اصولا در مورد موضوعی که خیلی توی کشورمون بولد میشه حرف نمیزنم ، اونم به دو دلیل: یک اینکه اوووونقدر مطالب زیادی در موردش نوشته میشه و اونقدر در موردش اظهار نظر میکنن که ترجیح میدم در موردش حرف نزنم، و دومین دلیل هم بخاطر یه دسته از آدم هاست  که نظر مخالف دارن و‌تقریبا به زور فحش وبی فرهنگی هم که شده سعی میکنن بفهمونن حرفت نادرسته واونا فقط بلدن درست و غلط چیه و فقط اونا میتونن حرف حق رو بزنن!!!
اما ماجرای رومینا فرق میکنه، هر جا میری تقریبا بحث در مورد رومینا اشرفی هست و هرکی هر جور که دلش میخواد حکم میکنه و تک تکشونو قضاوت میکنه، برا همین گفتم یکم آبا که از آسیاب گذاشت این مطلب رو مینویسم تا تو وبلاگم موندگاربشه!
رومینا اشرفی کسی بود که عاشق شد و‌بدجوری بهای عاشقیش روپرداخت! بهای عشقش مساوی بود با مرگ!! کاری ندارم پسری که رومینا عاشقش شده بود چه شخصیتی داشت،چون رومینا عاشقش بوده و دید یه عاشق با دید ما خیلی فرق داره! ولی خب میخواستم بگم رومینا اشرفی توی کشور ما تنها نیست! هزاااااارااااان یا شاید میلیون ها رومینا اشرفی وجود دارن تو این کشور. رومینا فقط یه بار عاشق شد و یه بار هم کشته شد ولی رومیناهای دیگ با کشته شدن احساسشون با شکسته شدن قلبشون بارها مرگ رو تجربه کردن. 

یکی مثه خودمو براتون مثال میزنم، تو یه محیط فوق سنتی کوردواری بزرگ شدم. باید بگم حق عاشق شدن ندارم، حق آزادی ندارم، حق تصمیم گیری برای زندگی خودم ندارم، چرااا؟؟؟ چون ممکنه آبروی خونوادم رو ببرم!!! پس بهتره که عین یه آدم مفلوک بشینم سرجام و مثه مجسمه وایسم تا خونوادم برام تصمیم بگیرن. من تا الان بارهااااشده که بخاطر رفتار خونوادم آرزوی مرگ کردم، نه اینکه کاری بدی بکننااااا،نه!  همینکه میبینم حرف مردم و آبروشون از منوخواسته قلبیم مهمتره حس کردم مُردم! اینجا دخترا حق دوست پسر داشتن ندارن ولی برای پسراشون حتی یه دوست دخترداشتن کمه! پسر تانصفه شب بیرون بره هییییچ مشکلی نیست امادختر وقتی بره بیرون باید مادری، برادری پیشش باشه!!!!! دخترا حق خوش گذرونی با دوستاش رو ندارن،اما پسرا برنامه میچینن برن کیش یا بندرانزلی! اینجا دختر حق مخالفت نداره! حق حرف زدن نداره! باید سکوت کنه بایدخفه شه!
خیلیییی چیزای دیگه ای هست! ولی لپ کلامم این بود رومینا که رفت شماهایی که دلتون سوخت‌ و به پدرش فحش میدادید  و براش استوری میزاشتید برید یکم فکر کنید ببینید رفتارتون با دخترتون چطوریه؟؟! شما اگه تو اون شرایط گیر کنید چیکار میخوایید بکنید!!! 
حواستون به رومیناهای جامونده باشه لطفا:)

این نامه سهراب سپهر به دوستش نازی هست، خیلی دوسش دارم. امیدوارم که خوشتون بیاد

صدا هم کاری از گروه ادبی بوف تیل هست:) گوش کردنش خالی از لطف نیست!

 

 

نامه‌ی سهراب سپهری به دوستش نازی
تهران، 6 فروردین 1342

"تو آب روان باش و زمزمه کن من خواهم شنید"

نازی، دارم نگاه می کنم و چیزها در من می روید. در این روز ابری چه روشنم. همه رود های جهان به من می ریزد. به من که با هیچ پر می شوم. خاک، انباشته از زیبایی است. دیگر چشم های من جا ندارد، چشم های ما کوچک نیست. زیبایی کرانه ندارد...
به سایه‌ی تابستان بود که تو را دیدم و دیروز که نامه ات رسید هنوز شیار دیدنت روی زمین بود و تازه بود. در نیمروز شمیران از چه سخن می گفتیم؟ دستهای من از روشنی جهان پر بود و تو در سایه‌ی روشن روح خود، ایستاده بودی. گاه پرنده وار شگفت زده به جای خود می ماندی.
نازی، تو از آب بهتری. تو از ابر بهتری. تو به سپیده دم خواهی رسید. مبادا بلغزی. من دوست توام و دست تو را می گیرم. روان باش که پرندگان چنین اند و گیاهان چنین اند. چون به درخت رسیدی به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانه ما نگاه کردن نیاموخته اند و درخت جز آرایش خانه نیست و هیچ کس گل‌های حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته، کسی در مهتاب راه نمی رود و از پرواز کلاغی، هشیار نمی شود و خدا را کنار نرده‌ی ایوان نمی بیند و ابدیت را در جام آب خوری نمی یابد.
در چشم ها شاخه نیست. در رگ ها آسمان نیست. در این زمانه درخت ها از مردمان خُرّم ترند. کوه ها از آرزوها بلند ترند. نی ها از اندیشه ها راست ترند. برف ها از دل‌ها سپیدترند.
خرده مگیر، روزی خواهد رسید که من بروم خانه‌ی همسایه را آب پاشی کنم و تو به کاج همسایه سلام کنی و سارها بر خوان ما بنشینند و مردمان مهربان تر از درخت شوند.
اینک رنجه مشو اگر در مغازه ها پای گل ها بهای آن را می نویسند و خروس را پیش از سپیده دم سر می برند و اسب را به گاری می بندند، خوراک مانده را به گدا می بخشند. چنین نخواهد ماند...
بر بلندای خود بالا رو و سپیده دم خود را چشم براه باش. جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا. پیچک را ببین. بر روشنی بپیچ. از زباله ها رو مگردان که پاره‌ی حقیقت است. جوانه بزن...
لبریز شو تا سرشاری ات به هر سو رو کند. صدایی تو را می خواند. روانه شو. سرمشق خودت باش. با چشمان خودت ببین. با یافته خویش بزی. در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی. پیک خود باش. پیام خودت را بازگوی. میوه از باغ درون بچین. شاخه ها چنان بارور بینی که سبد ها آرزو کنی و زنبیل ترا گرانباری شاخه ای بس خواهد بود.
میان این روز ابری، من تو را صدا زدم. من ترا میان جهان صدا خواهم کرد و چشم براه صدایت خواهم ماند و در این دره‌ی تنهایی، تو آب روان باش و زمزمه کن. من خواهم شنید...

 

 

 

کاری از گروه ادبی بوف تیل
نامه‌ی سهراب به نازی
گویندگان:
سمیه حسینی
غریب گل صالحی نژاد
محمد امیر حسینی
مریم احمدی
تنظیم :اخگر

 

ظهرتون بخیر*_*

 

 

 

 

 

 

سیزده نکته کوچیک ‌و بزرگی که میتونه به شما کمک کنه

 

1.هرگز با کسی که امیدواری روزی تغییر کند ازدواج نکن.

2. یادت باشد که هر سنی فرصت های تازه دارد.

3. حتی به شوخی کسی را احمق خطاب نکن.

4. یادت باشد وقتی کسی میگوید به من راست بگو ناراحت نمیشوم، راست نمیگوید.

5. یادت باشد بد شانسی هم مثل خوش شانسی طول نمیکشد.

6. هرگز به امید اینکه بعدها چندکیلو لاغر خواهی شد لباس تنگ نخر.

7. پیروزی و شکست را با متانت یکسان بپذیر.

8. وقتی واقعا به کسی علاقه داری به او بگو، گاهی بیشتر از یک بار فرصت پیش نمی آید.

9. هرگز قدرت نفوذ کسانی را که به زندگی ات راه داده ای دست کم نگیر.

10. گاهی میان گورستان عبور کن و نوشته های روی سنگ قبر هارا بخوان

11. برای دوستی که سالگردفوت عزیزش رسیده یک کارت به تو فکر میکنم بفرست.

12. از دندانت برای باز کردن چیزها استفاده نکن.

13. یادت باشد بهترین راه تربیت فرزندانت،بهتر کردن رابطه زناشوییت است.

 

 

 برگرفته از کتاب کوچک ترین وبزرگترین نکات زندگی

 

 

تمام رازهایت را
با سکوتِ شب در میان بگذار
برملا که نمی‌کند هیچ
آرامشی عجیب می‌بخشد.
شب رفیقی بـی ادعـاست...

شبتون بخیر🌙

نمیدونم تا حالا شده که یه روز بشینید و خاطره های قدیمیتون رو مرور کنید یا نه. مثلا اتفاقاتی که تو گذشته افتادن، سختی هایی که کشیدید، گریه هایی که کردید، اتفاقات خوبی که براتون افتاده بود و خنده های از ته دلی که زدید رو یک به یک مرور کردید یا نه؟! منم امروز که یکم سرم خالی شده بود ناخوداگاه یاد گذشته افتادم و تلخی ها و‌شادی هایی که تجربه کرده بودم رو مرور کردم! و به یه نتیجه ای که خیلی برام جالب بود رسیدم. بعضی اتفاقاتی که قبلا برام سخت گذشته بود و چقدر براش حرص خورده بودم و کلی سرش گریه کرده بودم رو بهشون فکر کردم و زدم زیر خنده!! با خودم گفتم دخترررر آخه این چی بود که سرش انقد خودتو اذیت کردی!!!؟ آخه مگه مرض داشتی که انقد اون مشکل کوچیک رو‌برای خودت گنُدش کردی!؟  اونقدراهم ارزش ندارن که بخاطرشون گریه کردی!!!

برای خودم که خیلی جالب بود! حالا نمیدونم من بزرگ شدم و این قضیه برام مهم نیست یا اونقدر بلاهای بزرگی سرم اومدن که این جلوش اندازه یه پشه هم نیست. ولی در کل خیلیییی از اتفاقات تلخ گذشته که ثانیه به ثانیه ش برام به سختی گذشته بودن حالا به خاطره تبدیل شدن. دیگه اذیتم نمیکنن  که هیچ حتی باعث میشن خنده ام هم بگیره. 

یکم بیشتر فکر کردم و گفتم لیلا ینی چند ماه دیگه یا چند سال دیگه مثه الان به مشکلاتی که حالا دارمشون میخندم؟ نکنه خودمو زیادی اذیت میکنم؟ نکنه واقعا این مشکلات ارزش این همه استرس کشیدنو نداشته باشه!؟ پس باید کاری کنم...

باید همیشه به خودم یادآورکنم که  هیچوقت هیچ آدم درد نکشیده ای تواین دنیا وجود نداره! همه به نوبه خود سهمی بردن، حالا یکی کم و یکی زیاد!  و اینکه هیچوقت سختی ها تموم نمیشن، این میادو یکی دیگه از راه میرسه! پس هیچوقت بیش از اندازه به خودت فشار نیار! هیچوقت خودتو اذیت نکن! هیچوقت فک نکن که زندگی به آخر رسیده! هیچوقت به خودت نگو آخه چرا باید اینهمه سختی بکشم

چون، سختی های امروز، خاطره های فردامونه :)

پس با جان و‌دل سختی هارو به دوش میکشم ^_^  هیچ چیز ارزش ناراحت کردن و عصبانی شدن مارو نداره( نگید چقد کلیشه ای و شعاری حرف میزنه!!! باور کنید تجربه شدن که میگم!)

 

+خیلیییی خیلییی فعالیتم کم شده، ولی سعی میکنم بیام. اگه توی وبلاگتون کامنت نمیزارم دلیلش نیست که دنبالتون نمیکنم، اتفاقا شمارو میخونم، اما به عنوان یه خواننده خاموش*_*

+دوستتون دارم ♥

+ شب آرومی داشته باشید با خواب های رنگارنگ

 

 

 

میدونی مشکل از کجا شروع شد رفیق؟
مشکل از اونجا شروع شد که از همه چی فرار کردیم، دوس نداشتیم سختی بکشیم! دوست نداشتیم با مشکلات دست وپنجه نرم کنیم! دوست نداشتیم زجر بکشیم، فقط دنبال شادی بودیم و برای پیدا کردن شادی کوله بار سفرمونو بستیم. کما اینکه اصلا نمیدونستیم شادی چی هست؟ چه شکلی هست؟ چطوری هست؟ بلکه فقط دنبالش بودیم. ره صد ساله رو میخواستیم یه شبه بریم! حتی دوس نداشتیم سختی هاش رو به جون بخریم! همه دوس داشتیم بالای قله باشیم، کسی مسیر صعودش رو نمیخواست! خیلی راحت طلب هستی! هر کدوم از ما شادیمون رو به یک چیز گره زدیم. یکی شادیش رو در گرو داشتن ماشین شاسی بلندمیبینه، یکی درگرو لباس های شیک و‌قشنگ، یکی در گرو‌ فلان کار میبینه. هرکدوم از ما تصورش از شادی فرق میکنه!!

شما شادیتون رو تو چی میبینید؟!

 

+عکسو خودم گرفتم ^_^

 

این روزا همش سعی میکنم حالمو خوب کنم. سعی میکنم بیخیال از بعضی مشکلاتی که توی زندگیم بوجود اومدن، خوشحال باشم. مثبت اندیش باشم، افکارای منفی و بد رو از خودم دور کنم. اما نمیتونم! راستش منفی بافی و منفی نگری تا ته عمق وجودم نفوذ کرده و ریشه کرده، نمیدونم چطوری از دستشون خلاص شم.  نمیخوام آدم افسرده ای باشم. ولی نمیدونم کی و چطوری اینهمه تغییر کردمو و خودم خبرندارم. 

شاید باورتون نشه الان فک میکنم با یه غول سیاه بد قیافه طرفم و بایدشکستش بدم، اما نمیتونم....خیلی ضعیف تر از اونم.... افسردگی خیلی ضعیفم کرده:((

دعا کنید که بتونم...

این یه آهنگ قشنگیه ک هر وقت حالم بده بهش گوش میدم. براتون میزارم ک گوش کنید. اینم بگم این یه آهنگ کوردیه ، خودمم کوردم:)))

پیشنهاد میکنم حتما گوش بدینش

 

 

+شما راهی بلدید ک از شر منفی نگری خلاص شم بچه ها؟؟؟ لطفا راهنماییم کنید

+ نماز روزه هاتونم قبول باشه