ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)
شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۳۶ ب.ظ

خفته در باد...

 

 

 

 

 


شده بار ها با خودتون بگید ای کاش میتونستم ذهن همه رو بخونم؟
ای کاش این قدرت رو‌ داشتم که میتونستم بفهمم تو‌ سر اطرافیانم‌ چی میگذره و در مورد من واقعا چه فکری با خودشون میکنن!!؟
درسته، شاید اولش براتون خیلی جالب و هیجان انگیز باشه‌ اینکه همه چیز رو بدونید. ولی بعد ها تنها کسی که اذیت میشه خود ماییم!
اذیت میشیم چون از چیز هایی با خبر میشیم که هیچوقت فکرش رو‌نمیکردیم، اذیت میشیم چون حقایقی رو میفهمیم که شاید زندگیمون رو دگرگون کنه!
شاید برای همینه که خدا این قدرت رو به بندگانش نداده!! چون هرجوری حساب بکنی ندانستن خیلی بهتر از دونستن حقیقت هاییه که آسایش رو از ما سلب میکنه!
«کیسی» شخصیت اول این کتاب به کما میره علیرغم اینکه قادر به دیدن یا صحبت کردن با دیگران نبود، می تونست همه چیز رو به خوبی بشنوه! شاید باور کردنش مشکل بود، ولی چشمان بسته ش حقایقی رو فاش کرد که هیچوقت تو هشیاری و بیداری برملا نمی شدند. اون خیلی زود متوجه شد  کسانی که یک عمر دوست می پنداشتشون، لزوما کسانی  نبودند که  وانمود می کردند.
کیسی همزمان با تلاشش برای بیرون اومدن از این زندگی خفته و خاموش، هراسان از اینه که مبادا آنچه پس از نجات از این وضعیت در انتظارشه  چیزی بدتر و وحشتناکتر باشه....
.
 نقد: میتونم بگم این کتاب یکی از بهترین رمان هایی بود که توی این چند وقت اخیر خوندم. رمانی با سوژه ای جذاب و تعلیقی بالا. طوری که حتی از یک کلمه اش هم نمیتونستم بگذرم و‌مشتاقانه میخوندمش:)
ژانر معمایی این رمان میتونه مخاطبان این ژانرو راضی نگه داره، مطمئنم با خوندن ای رمان یکی از طرفدارانش بشید چون واقعا رمانی فوق العاده س👌
شاید اولش کمی گیج بشیدو یا حوصلتون سر بره، ولی قول میدم بعدش حتی نتونین کتاب رو‌زمین بزارید، درست مثل من:)
در پس این کتاب پیام خیلی قشنگیه که ترجیح میدم خودتون بخونید تا بفهمیدش. ولی پیامی ساده وپر از مفهومه!
.
.
امیدوارم شما هم از خوندنش لذت ببرید=)

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۳۶
لیلا هستم
پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۱۳ ق.ظ

آشتی کنونه امشب❤

سلام به همگی

امشب یه حال عجیب دارم،  یه حال قشنگ! یه حالی که بوی خوشی های قدیمم میده، که همین بو واقعا سرخوشم میکنه. نمیدونم حکمت این دو شب چی بود؟! دو شب پر از ماجرا، پر از حرف های پیچیده، پر از تلنگر، پر از انگیزه....

دیشب رو که تا ساعت چهار صبح چشم روی هم نزاشتم. خوابم نمیبرد. فکر میکردم فکر میکردم و فکر میکردم.

تا حالا براتون اتفاق افتاده که با یک دوست قدیمی و صمیمی قهر کنید و بعد از مدت ها باهاش آشتی کنید؟ حسی که لحظه آشتی داشتید رو بخاطر دارید؟ یه حس شور و شعف آمیخته بادلتنگی، که وقتی دوستت رو بغل میکنی تازه میفهمی چقدر دلتنگش بودی، تازه میفهمی چقدر دلت برای با اون بودن تنگ شده. تا وقتی که پیش دوستتی، سرمستی، خوشحالی. دوست نداری ازش جداشی. و دیگه رفتارت هم صد البته باهاش  بهتر میشه، قدر بودنش رو بیشتر میدونی...

این دو روز منم این حسو حال رو داشتم. اما فرق من اینجا بود که من با دوستم آشتی نکردم، من با خودم آشتی کردم!!!

من با کسی که مدت ها بود باهاش قهر بودم آشتی کردم. و شما نمیتونید تصورش رو بکنید این آشتی چقدر لذت بخشه برام. هم ذوق دارم هم شادم. اینبار قدر خودمو بیشتر خواهم دونست.چون الان میدونم چه جواهری رو از دست داده بودم:)))

تعریف از خود نیست. ولی الان باز مثه قدیم عاشق خودم شدم. خودمو دوست دارم.خداروشکر که باز برگشتم به خودم:))))

 

 

+ این آشتی های درونی رو براتون آرزومندم:) چون میدونم لذت زیادی داره که باید تجربش کنید

+شب قشنگی داشته باشید❤

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۱۳
لیلا هستم
شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۲۹ ب.ظ

حتما بخونید:)

 

به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.
ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.

کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟

شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی است.

آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟

شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بکنم..
من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به کار برده‌ام. به همین دلیل این قدر کهنه است....


خلاصه هیچ وقت ناامید نشیم.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۲۹
لیلا هستم
شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۳۲ ب.ظ

من و جشنواره مهر مادر

سلام سلام

همگی سلام؛)

 

امروزخیلی خوشحالم، البته امروز که نه! از دیشب ساعت سه شب تا به الان اصلا انقد شارژ و‌پرانررژی ام که قابل توصیف نیست..

حتما خیلی کنجکاو شدین دختری که هر روز میومد موج منفی میداد و توی وبلاگش آه و‌ناله میکرد، چیشده که انقد خوشحاله:)

راستش توسط یه دوستی فهمیدم که جشنواره مهر مادر در راهه و کلا کسانی که میخوان میتونن داستاناشو‌نو بفرستن. منم تصمیم گرفتم که حتما تو‌این جشنواره شرکت کنم ولی خب مثل همه کارهام باز پشت گوش انداختم و یادم رفت، تا اینکه یه هفته مونده بود به ارسال آثار تازه یادم افتاد ای دل غافل!!! من که داستان ننوشتم:/

دیگه شب شد و‌نشستم پشت کامپیوتر و گفتم حتما باید تا صبح یه داستان بنویسم، که البته موفق هم شدم:)

داستانو نوشتم و خب میدونستم ایرادات زیادی داره، از اونجا که نمیدونم چیشده بود خدا بهم یه گوشه چشمی نگاه کرده بود، یه دوست خیلی مهربون و‌خوش قلبی  سر راهم قرار گذاشته بود که واقعا یه استاد بودن برای من. داستانم رو براشون فرستادم و گفتم میشه داستانم رو نقد کنید؟:)

و ایشون هم کلیییی نقد سازنده کردن، قبل از اینکه بخوام ادیتشون بزنم خبر دادن که دایی پدرم فوت شده:(  و‌خب قاعدتا کلی مهمون برامون اومدن و‌اونقدر سرمون شلوغ شد که فرصت انجام هیچکاری رو‌ نداشتم.

روز مهلت آثار بود، خونمون کلی مهمون نشسته بودن، به آبجیم گفتم میشه چند دقیقه مجلس رو‌تنهایی اداره کنی تا من داستانمو ادیت بزنم بفرستم( با یه لحن خیلی مظلومانه)

آبجیم گفت باشه برو ادیت کن، خودم همه کارا رو‌میکنم

رفتن به اتاقم همانا و‌ سرازیر شدن بچه های مهمون ها همانا. 

بین اون بچه ها شروع کردم به خواندن داستان و ادیت زدنش، یکی تو بغلم نشسته بود هی انگشتای کوچیکش رو روی کیبورد میکشید، یکی با عروسک میکوبید به نمایشگر، یکی از بچه ها جلوی آینه افتاده بود به جون لاک های بیچارم و هی میگفت: خاله لاک بزنم؟ خاله لاک بزنم.  و دو بچه دیگه هم که روی تخت بالا و پایین میکردن. و شما منو تصور کنید تو اون لحظه:(

خواهرم اومد بچه هارو بیرون کرد تا بتونم با خیال راحت به کارم برسم ولی دو سه دقیقه نکشید که دیدم همشون با دعوا اومدن اتاق، اینبار سر خرسی که روی تختم بود دعوا میکردن، یکی گوشاشو میکشید میگفت مال منه، یکی پاهاشو. 

آخرش عصبانی شدم و‌فایل رو‌نیمه ادیت یرداشتم و بچه هارو بیرون کردم. مستقیم رفتم تو حموم نشستم و شروع کردم به ثبت نام کردن و فرستادن داستانم:///

مشقت زیادی کشیدم و البته هیچ امیدی نداشتم، مخصوصا وقتی رفتم توی سایت و دیدم تو قسمت داستان کوتاه دوهزار آثار ارسال شده:/

ولی وقتی دیشب رفتم و اعلام نتایج رو خوندم با دیدن اسم خودم شوکه شدم، خیلییی ذوق زده شده بودم. خیلی نیاز داشتم یکی رو بغل کنم از شادی و‌خداروشکر داداشم بیدار بود:))))

اونم خیلی خوشحال شد، واقعا خداروشکر میکنم. میدونم شاید هیچوقت برنده نشم. ولی همین که تونستم قلمم رو به چالش بکشم و تا اینجا بیام خودش کلیه..

خداروشکر میکنم بخاطر این موفقیت به ظاهر ناچیز:))))

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۳۲
لیلا هستم
سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۳۰ ب.ظ

یه متن قشنگ

خانمِ شیرزادِ عزیز،این فقط تو نبودی که همیشه همه چیز را با هم اشتباه میگرفتی و بعد هِرهِر میزدی زیر خنده!خیلی از ماها هم تقریباً شبیه تو هستیم و همیشه در زندگیمان چیزهای ساده ای مثلِ:هدف و آرزو ! گَند زدن و تجربه کردن ! عشق و اختلالات هورمونی ! اُمیدواری و فریب دادن به خودمان ! انعطاف پذیری و سُست عنصری را با هم اشتباه میگیریم و بعداً هِرهِر میزنیم زیر خنده !خنده های تلخ...خنده هایی که تلخی اش را فقط خودمان میفهمیم و بَس!

 

 

یه متن قشنگ از دوست خوبم: ح.جیمی:)

خیلی دوستش داشتم

 

+شب همگیتون بخیر

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۳۰
لیلا هستم
يكشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۴۳ ب.ظ

گفته بودی درد و دل کن!!!_ شعر همراه با وویس

گفته بودی درددل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری! کو دل پرطاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید، آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد، مست شد
غنچه ای در باد پر پر شد ولی کو غیرتی؟

گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی

روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی

من کجا و جرأت بوسیدن لب های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی

#فاضل_نظری 

 

ویس با صدای خودم

 

 

 

 

+ سلام بچه ها خوبید؟ خوشید؟ چیکارا میکنید؟ بعد مدتها با شعر فاضل نظری جانم باز اومدم:) دوستای قدیمم میدونن چقد به فاضل نظری و شعر هاش علاقه دارم، که باز هم با شعر اون بعد مدت ها اومدم.‌ اگه صدام خش داشت معذرت میخوام:(( من وقتی این ویس رو ضبط میکردم حالم خوب نبود. برای همین!!! سعی کردم با شعر خوندن حواسم رو‌پرت کنم که البته موفق هم شدم=)

خیلی دوس دارم نظرتون رو بدونم.... اگه دوس داشتید شعرو حتما بهم بگید....

روزتون پر از اتفاقای قشنگ♥

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۴۳
لیلا هستم
پنجشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۰۲ ب.ظ

تا حالا شده.....؟

دلم میخواد تک و تنها برم یه روستای دور افتاده....کسی نباشه فقط خودم باشم و خودم!! نه گوشی باشه نه اینترنت و نه هیچ چیزی که منو به جاهای دیگه متصل کنه. 

دلم میخواد دلتنگی هامو، ناراحتی هامو، زخم هامو بغل کنم و ببرم به اون‌ روستا. 

یه خونه کوچیک‌ و نقلی با یه حیاط بزرگ داشته باشم. یه چند تا مرغ و خروس و‌ اردک بخرم و ازشون نگهداری کنم. یه گربه کوچولویی که تو‌ روستا سرگردونه رو با خودم به خونه بیارم و‌اون بشه دوست من!

شبا دوتا  بالش جلوی شومینه بندازم و‌ با یه کتاب بشینم اونجا و به صدای سوختن هیزم گوش  کنم. کتابم رو‌که خوندم با گربه کوچولوم برم بخوابم. صبح زود بیدار بشم صبحونم رو بخورم و برم به مرغ و‌خروس ها دون بدم. لباسمو عوض کنم و‌با گربه کوچولو ببرم یه باغچه گل تو حیاط درست کنم.

غروبا یه لیوان چایی بردارم و‌برم روی پله ها بشینم و‌به خورشید قرمز زل بزنم. فکر کنم و‌فکر کنم و فکر کنم. بعد برم دفتر و قلمم رو بیارم و شعر بنویسم، ترانه بنویسم

این روزا دلم عجیب میخواد از همه آدما دور باشم. با کسی حرف نزنم و‌کسی هم کاری به کارم نداشته باشه. افسردگی چنگه های تیزش رو‌ تا ته توی گوشت تنم فرو‌کرده. جوری که هیچوقت نمیتونم از اون حس خلاص شم. 

دلم مرگ میخواد..... تا حالا شده دلتون مرگ بخواد؟  چند روزیه دلم مرگ‌میخواد. قبلا از مرگ میترسیدم....مرگ برام یه قیافه کریهی داشت که ازش میترسیدم، اما الان.....نه! 

ناامید نیستم ولی انگیزه ای برام باقی نمونده.....هرچقدر سعی میکنم خودمو گول بزنم و بگم باید واسه آیندت بجنگی ولی خیلی اوقات کم میارم.....شاید یه آدم ضعیف باشم..... 

 

 

+ خودمم نمیدونم چی نوشتم!!! چون بدجوری شوکه شدم!!!! تازه خبر رسید که یکی از اقواممون به علت تصادف فوت کرده. اون هم یه مرد جوانی که صاحب دوتا دختر کوچولو بود.

خدا به همسرش صبر بده:( خدا به خونوادش صبر بده

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۰۲
لیلا هستم
چهارشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۰۲ ق.ظ

تصور کن در حال مرگ بودی.....

سلام

خوبید خوشید در چه حالید بچه ها:)

خودم که امروز یه روز چرتی داشتم، یه چند باری بحثم شد و کار داشت به دعوا میکشید ولی خب هردومون بیخیال شدیم :( 

راستش داشتم توی اینستا چرخ میزدم که یه ویدوعه خیلی خوبی پیدا کردم، خیلی قشنگ بود، خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. و واسه همین گفتم بزارم توی وبلاگ و شما هم استفاده کنید

خیلی دوس داشتم متن بالا بلند بنویسم ولی مغزم قفل شده متاسفانه:( هیچی به ذهنم نمیرسید

این ویدیو رو براتون آپلود کردم، شما اگه دیدینش حتما نظرتون رو برام بنویسید

خیلی دوس دارم بدونم شما چه برداشتی کردین، آیا به شما هم تلنگری زد یانه؟!

 

 

بازم تاکید میکنم حتما ببینیدش:)

 

 

+شبتون قشنگ💠

 

+وایسید نظرمو بگم درمورد این ویدیو. میخواستم نگم ولی گفتم حیفه! راستش اگه درحال مرگ باشم خیلی حسرتای زیادی هست که با خودم به گور میبرم. من خیانت خیلی بزرگی به خودم و استعداد هام کردم. خیلی خیانت بدی به خودم کردم:( هیچوقت اونجوری که باید و‌شاید برای کشف استعداد هام و پرورششون تلاش نکردم، خیلی اهل اهمال کاری هستم، این ویدیو واقعا تلنگر بدی بهم زد !!! امیدوارم ازش یه درس درست و حسابی بگیرم. بدونم که از خودم و هدفهام چی میخوام

اصن با خودم چندچندم

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۰۲
لیلا هستم
جمعه, ۲۷ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۰۷ ق.ظ

نوشتن و حال این روزای من

نوشتن! نوشتن! نوشتن!

تقریبا میتونم به جرعت بگم که بهترین رفیق، بهترین سنگ صبور، بهترین گوش شنوا، بهترین مسکن برای آدم نوشتنه!

نه خیانت میکنه، نه بهت میگه وقتی برات ندارم، نه نگران از این هستی که یوقت حرفاتو به کسی بگه، نه نگران اینی که درموردت فکر بد کنه، هیچی! بهترین رفیق هر آدمیه..

حتی برای منی که الان توی بدترین وضعیت روحی هستم باز مرهم دردمه، تنها چیزی که به ذهنم رسید نوشتن بود. از چی؟ خودمم نمیدونم!

بچه ها بعد مدت ها اومدم. دلم برای تک تک تون تنگ شده بود، حتی شاید شما منو فراموش کرده باشین. ولی من نه!

هربار که بعد یه مدت مدیدی میام وبلاگ با پیام یکی از دوستای خوبم روبه رو میشم، یا یه پیام خیلی کوتاه یا یه پیام بلند. همه جوره میخوام تشکر کنم از لطفش. خیلی شرمندم میکنه بخدا

و اینکه وقتی میام پیامشو میخونم خیلی ذوق زده میشم! نمیدونم چرا یه حس نزدیکی باهاش دارم. انگار سالهاس همو میشناسیم

اصن نمیخوام در مورد مشکلاتم حرف بزنم، دلم میخواد هرچقدرم حالم بد باشه بازم ادعای شاد بودن کنم، تظاهر کنم به شادی... بجای دیدن مشکلاتم و اتفاقای بد، به خوب ترین اتفاقایی که قراره بیوفته فک کنم.

مثلا عروسی خواهرم😍 الهی من فداش شم❤وقتی فکر عروسیشو میکنم دوتا حس متفاوت بهم دست میده، هم حس خوشحالی هم ناراحتی

خوشحالی برای اینکه داره یه خونواده تشکیل میده و سروسامون میگیره، ناراحتی برای اینکه برای همیشه جدا میشیم:(

ولی خب همیشه اینطوریه، همیشه تو یه زمانی همه آدما مسیرشون جدا میشه...

دلم میخواست تو عروسیش بهترین باشم. ولی اگه این بیماری ها بزارن زنده بمونم خودش خیلیه:)

راستی یه خاطره جالب بگم براتون

البته شاید اصن جالب نباشه:/ حالا بزارین بگم

امروز تک و تنها خونه بودم، هدفون گذاشته بودم با صدای بلند، بعد تو آشپزخونه بودم میخواستم شربت درست کنم ولی حس کردم یکی پشت سر منه، حتی زیرچشمی نگاش کردم و دیدم یه چیز سیاهه!!!! یه آدم سیاه. هدفونمو پرت کردم زمینو جیغ کشیدم:||

بعدشم گوشیمو برداشتم رفتم توی گوشه ای ترین مبل خونه کز کردم:/

خدایی خیلی ترسیدم.

آخه شب قبلش موقع خواب آبجیم برگشت گفت لیلا بخدا قسم میخورم حس میکنم یه مردی داره تو‌اتاق ما میخنده صداش خیلی کلفته:|||

واسه همین بود که انقد ترسیدم

ولی نترسین حالم خوبه:))) 

نمیدونم چرا انقد حرف زدم ولی  خیلی وقت بود اینطوری حرف نزده بودم

حالا هم میشینم و‌پستای فالوینگای عزیزمو میخونم و‌لذت میبرم

همتونو خیلی دوست دارم، برام دعا کنید لطفا:)

شبتون بخیر و خوشی:)

 

 

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۸ ، ۰۱:۰۷
لیلا هستم
سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۰۷ ب.ظ

داستان کوتاه زیبا

 

#تامل_کنیم

سرخپوست پیری
برای کودکش از حقایق زندگی چنین گفت :
در وجود هر انسان، همیشه مبارزه ایی وجود دارد
مانند ، مبارزه ی دو گرگ!

که یکی از گرگها سمبل بدیها:
مثل، حسد، غرور، شهوت، تکبر، و خود خواهی

و دیگری:
سمبل مهربانی، عشق، امید، و حقیقت است.

کودک پرسید :
پدر کدام گرگ پیروز می شود؟

پدر لبخندی زد و گفت ،
گرگی که تو به آن غذا می دهی ....:)

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۸ ، ۱۸:۰۷
لیلا هستم