ناگفته های یک موفرفری

اینجا مکانی برای زدن حرف های قورت داده ام هست!
مشخصات بلاگ
ناگفته های یک موفرفری
آخرین نظرات
  • ۱۴ اسفند ۰۰، ۲۲:۵۵ - بانوچـه ⠀
    سلام :)
جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۳۰ ب.ظ

دو کلمه حرف حق

 

 

 

 

در جریان زندگی

کم کم

یاد میگیری که نباید از کسی توقع داشته باشی

مگر از خودت!

متوجه میشوی، بعضی ها را هر چند نزدیک نباید

باور کرد!

متوجه میشوی روی بعضی ها هر چند صمیمی

اما نباید حساب کرد!

میفهمی بعضی را هر چند اشنا اما

نمیتوان شناخت!

و

این اصلا تلخ نیست، شکست نیست ممکن است

در حین اگاه شدن درد بکشی،

 

این اگاهی دردناک است! اما

تلخ هرگز.....

 

 

 

و چقد خوبه یه روزی به این نتیجه برسیم که از هیچ کسی نباید انتظار داشته باشیم، حتی از نزدیکترررررین ادم زندگیمون! درسته گاهی اوقات دردناکه ولی زندگی رو برای ما اسونتر میکنه.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۳۰
لیلا هستم
پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۱۴ ق.ظ

دلگرفتگی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

راستش را بخواهى

امروز اتفاق خاصى رخ نداد

فقط حدود عصر

بارانِ کوتاهى بارید

امّا زار زار:/

 

 

                                                                      

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۱۴
لیلا هستم
سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۵۷ ب.ظ

وبلاگ من

 

 


دیروز که تو وبلاگ پست نزاشته بودم  کلی پنچر بودم. راستش نه مشغله ی کاری داشتم نه هیچی! همینطوری پست نزاشتم گفتم ببینم چی میشه! ولی واقعا روی من اثر داشت و تا شب دپرس بودم و همش فک میکردم چیزی گم کردم. از بس به نوشتن و گشتن تو وبلاگم عادت کرده بودم یه روز نوشتن ناراحتم کرده بود. با اینکه وبلاگم خالی از هر ادمی هست:) اما اونقدر دوسش دارم که با یه دنیا عوضش نمیکنم. چون عین یه دوست نزدیک شده برام!
داشتم به این فکر میکردم دلبستگی و وابستگی چقد زود اتفاق میوفته برای ادم. خیلی زود و بی سرو صدا! اروم و ساکت ریشه میدوونه تو جونت! بعد که کمی زمان گذشت. تازه میفهمی که چه خبره! چه اتفاقی افتاده. منم با اینکه یه هفته نیست این وبلاگو باز کردم ولی، اوقدرررر وابسته و دلبسته ش شدم که وقتی دیروز چیزی ننوشته بودم حالم اصلا خوب نبود:(
تا باشه از این وابستگی های خوشگل موشگل:)

روزاتون به کامتون❤

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۵۷
لیلا هستم
يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۵۲ ب.ظ

تلنگر

نمیدونم تا حالا با کلمه ای یا جمله ای، شنیدن حرفی یا دیدن صحنه ای بهتون تلنگر وارد شده یا نه!؟ من خودم با همه ی این ها تلنگر خوردم. ولی جمله ای که توی زندگی کاری من بیشترین تاثیر رو  داشت یک جمله از وبلاگ دوست خوبم اقای شاهین کلانتری بود که میگفت:

"قلم، از ماهی لیز تر است! دست نجنبانی سر میخورد توی گرداب روزمرگی"

چقدر راست میگفت. چقدر این جمله پر معنا بود. من گاهی اوقات حتی اگه یک روز بخاطر مشغله های زندگیم دست به نوشتن نمیبردم. روز بعد تن به اهمال کاری میدادم و برای نوشتن تنبلی میکردم و بهانه می اوردم. و از اون روز به بعد نوشتن برای من میشد سخت ترین کار دنیا! نمیدونم شایدم شخصیت من اینطوری هست که باید با چماق بالا سرم بایستند تا کاری انجام دهم. چون بشدت تنبل تشریف داریم:)))

ولی خب خودم چماق بالاسرم میشم. اونقدر به خودم غر میزنم که روز بعد مجبور میشم همه ی کار های عقب موندم رو انجام بدم. اما این جمله ای که بالا ذکر کردم باعث شد که حتی اگه ساعت دو یا سه نصفه شب باشه و من خیلی خسته هم باشم باز برم جلوی کامپیوتر بشینم و بنویسم. مخصوصا وقتی این جمله رو روی یه کاغذ نوشتم و بالای دیوار اتاقم زدم بیشتر روی من اثر داشت و دیگه اصلا واسه نوشتن  تنبلی نمیکنم و از ون روز تا به الان که مصرانه نوشتن رو دنبال میکنم و لحظه ای اهمال کاری نمیکنم:)

باید از بعضی از ادمها که باعث همچین تلنگر های دلنشین توی زندگیت میشن تشکر بکنی و من از اقای کلانتری عزیز نهایت تشکر رو میکنم که به من این درس رو یاد داد که حتی یک روز هم از نوشتن غافل نشم. چونکه: 

"قلم از ماهی لیز تر است! دست نجنبانی سر میخورد توی گرداب روزمرگی"

http://shahinkalantari.com

توی زندگی شما چه جمله ای بهتون تلنگر زد؟! 

مشتاقم تا بدونم:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۵۲
لیلا هستم
شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۵۹ ب.ظ

هدف

 

 

 

نمیدونم تا حالا به این موضوع دقت کردین یا نه! که گاهی اوقات همه کاری برای رسیدن به هدفت میکنی، اما همش بدبیاری میاری و انگار دنیا تمام سعیش رو میکنه تا به مراد دلت نرسی. گاهی هم با اینکه کاری نمیکنی ولی همه چی انقدر خوب پیش میره که خودت هم اون لحظه رو باور نمیکنی. قبل تر ها به هردری میزدم، هرکاری میکردم اما نمیشد، نمیشد، نمیشد! انگار اون مسیری که توش قدم گذاشته بودم یه مسیر طلسم شده بود. همیشه بدبیاری و ناامیدی در پی داشت. تا اینکه خسته شدم و دست کشیدم. نشستم و نگاه کردم. گفتم واقعا برای چه!؟ این همه تلاش! این همه دوندگی! این همه خون دل خوردن! نتیجه اش چی بود؟! خستگی و یک شکست تلخ! 

نمیدونم، شاید به خیر و صلاحم نبود. شاید تو اون مقطع زمانی، نباید تو اون مسیر قرار میگرفتم! ولی هر چه که بود بدجوری ناامید و خسته ام کرد. تا اینکه دوباره شروع کردم و این روزها عجیب به هر چیزی که هدفمه و هرچیزی که میخوام، میرسم:)

حتی خودمم باورم نمیشه! 

خلاصه خواستم این حس خوب رو با شما سهیم باشم. این روزهام با اینکه خستگی درپی داره ولی حس طعم شیرین موفقیت تموم تلخی هارو با خودش میشوره میبره:)

عصرتون بخیر:) ایشالا روزاتون همیشه به کامتون باشه

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۵۹
لیلا هستم
جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۴۹ ب.ظ

پیشنهاد کتاب۱

 

 

 

دارم به این فکر میکنم چقدر کار خوبی کردم که به حرف خواهرم گوش دادم و کتاب ملت عشق رو خوندم. گاهی اوقات  خیلی با الا همزاد پنداری میکنم. چقدر شبیه این زن بودم! و چقدر نصیحت ها و حرفهای شمس به من تلنگر زدند. چه خوب که بعضی از نویسنده ها همچین رمان های اموزنده و تکان دهنده ای مینویسند. یک جوری که فکر میکنی این رمان فقط برای اینکه تو متحول بشی نوشته شده! گاهی اوقات بعضی از قانون های شمس چنان منو تو فکر فرو میبرد که واقعا زمان رو فراموش میکردم. وقتی داشتم رمان ملت عشق رو میخوندم به این فکر میکردم چقدر جای همچین رمان هایی توی اثار ایرانی کم هست. متاسفانه در حال حاضر نوشتن رمان های زرد توی کشور ما باب شده! ولی اگه نویسنده های ما بجای نوشتن رمان های ابکی عاشقانه دست به نوشتن چنین رمان هایی بزنند چقدر عالی میشود. 

فعلا که تا نصفش خوندم و اینجوری منو جذب کرده:) وقتی تمومش کردم حتما نقد درست و حسابی ازش مینویسم تا بخونید.

و اینم بگم اگه تا حالا رمان ملت عشق رو نخوندینش، حتما از مطالعه ی این کتاب زیبا غافل نشین

 

 

چند جمله ی زیبا از کتاب

 : خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثر هنریِ ناتمامی است. هر حادثه‌ای که تجربه می‌کنیم، هر مخاطره‌ای که پشت سر می‌گذاریم، برای رفع نواقص‌مان طرح‌ریزی شده است. پروردگار به کمبودهای‌مان جداگانه می‌پردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است

 

: فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون چشم‌داشت و حساب‌وکتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتاده‌ایم

: به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی‌تو. نگران این نباش که زندگی‌ات زیرورو شود. از کجا معلوم زیر زندگی‌ات بهتر از رویش نباشد

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۴۹
لیلا هستم
پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۳۳ ب.ظ

رمان در حال تایپ من

 

 

یعنی کاوه چکار کرده بود؟ چرا همچین بلایی سرش اورده بودن؟! کاوه هر چقدرم در حقم برادری نکرد. اما باز سایه  و تکیه گاهی بود که دلم حداقل به بودنش خوش بود. به اینکه اگر روزی، جایی گرفتار شدم لااقل برادرم هست. بلاخره که دستم را میگیرد. درسته کاوه برای ستایش پدری نکرد اما ستایش دلش به بودن پدرش خوش بود. اما کاوه بد کرد. نه به خانوادش ! بلکه به خودش، به زندگیش، به ایندش. چرا بعضی از ادمها با اینکه میدونن راه زندگیشون رو اشتباهی رفتن باز به اون راه ادامه میدن؟ چرا نمیترسن از ته خط! چرا برنمی گردن و دوباره از نو شروع نمیکنن. از نو شروع کردن هر چقدرم سخت باشه ولی باز از یک پایان تلخ بهتره! 

این یه تیکه ی کوچیک از رمان در حال تایپمه:)

فعلا که دارم مینویسمش و هنوز کارای ویرایشش مونده. ولی خیلی برای این رمان ذوق دارم. 

اسم این رمان خلسه هست که ژانر معمایی، پلیسی_عاشقانه داره. برای اولین بار دارم تو ژانر عاشقانه رمان مینویسم. یکم برام سخته. ولی خب چون خیلی ذوق دارم سختیش اصلا به چشم نمیاد. اگه رمانم رو تموم کردم حتما تو وبلاگم میزارم که بخونید و نظر بدید برام:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۳۳
لیلا هستم
چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۲۸ ب.ظ

دختر ها را دست کم نگیرید!

 

 

تبعیض

 

 

 

پاچه های شلوارش را بالا داد و با مظلومیت به من خیره شد:

-اینجا رو نگا!

جای سوختگی روی پاهایش دلم را کباب کرد.  ارام روی سوختگی اش دست کشیدم:

- چیشده؟

با ناراحتی پاچه ی شلوارش را دوباره پایین داد:

-جای تنبیه مامانمه!

با شنیدن این حرف عین برق گرفته ها نگاهش کردم. باورم نمیشد یک مادر انقدر قسی القلب باشد که با 

بچه اش همچین کاری بکند. اخم غلیظی کردم:

-راس میگی؟ واسه چی اینکارو کرد؟

سرش را بالا و پایین کرد:

-اوهوم. واسه اینکه بدون اجازه رفته بودم خونه ی خالم!

چه ربطی داشت! اینکه دختر هشت ساله ات بدون اجازه به خانه ی خاله اش رفته یعنی مستحق همچین وحشی کاری بود؟! با درد نگاهش کردم. چشمانش پر از غم بود. زانوهایش را بغل گرفت و سرش را روی ان گذاشت و ادامه داد:

-همیشه اینطوری میکنه! تازشم اونروز با کفگیر به شکمم کوبید!

از تعجب چشمانم گشاد شده بود! مطمئنا این مادر سلامت روانی نداشت:

-واسه چی؟!

بدون اینکه نگاهم کند شانه ای بالا انداخت:

-واسه اینکه داداشم شلوغی میکرد!

سرم را تکان دادم:

-خب چه ربطی داشت؟ داداشتم اینطوری کتک زدن؟!

 لبخند دردناکی زد که تمام وجودم را به اتش کشید:

-هیچ ربطی نداره! بهت گفتم که همیشه اینطوری میکنه. باورت میشه تا حالا نه مامان و نه بابا یه حرف بد به داداشم نگفتن! بابا و مامان خیلی اونو دوست دارن. همیشه بهترین چیزا واسه اونه!  همیشه منو دعوا میکنن، منو کتک میزنن حتی بخاطر کاری که نکردم. ولی اون.....

بدون اینکه ادامه بدهد. لبخند عمیقی زد و سرش را پایین انداخت! خدا میداند پشت این لبخند چه غمی لانه کرده! با تمام وجودم درکش میکردم.دلم به درد امد. به جای این دختر من بغضم گرفت! پدر و مادرش مثل هزار پدر و مادر دیگه پسر دوست بودن! برای اونها دختر، یعنی یک موجود مزاحم! یعنی کسی که تا چند سال دیگه نصیب کس دیگری میشود. تنها دغدغه ی انها پسرشان است. چرا؟

خب معلومه، پسر یعنی وارث خانواده! یعنی کسی که نسل اونها رو ادامه میده! 

این گفتگویی رو که شاهد بودین، گفتگوی دیشب من با دختر یکی از اشناهامون بود. دیشب مهمونی دعوت بودیم و اون خیلی چیزای دیگری هم برایم گفت و دلم سوخت! البته او تنها زخم دیده ی این ماجرا نیست! متاسفانه من هم ترکش های این پسر دوست بودن خانواده رو خوردم. شاید شمار اون لحظه هایی که ارزو میکردم ای کاش پسر بودم از دستم در رفته! ولی لحظه به لحظه ی اون موقع ها یادمه! محدودیت ها و رفتار های نزدیک ترین کسانم باعث شده بود از جنسیت خودم متنفر بشم. 

واقعا نمیدونم دلیل این همه پسر دوستی توی کشور ما چیه؟! فمنیست نیستم و نمیخوام ادای ادم های روشنفکر رو در بیارم. فقط به عنوان کسی که خودم از این همه تبعیض رنج دیدم میخوام بگم که هیچ فرقی بین پسر و دختر وجود نداره! دخترها موجودات ضعیفی نیستند! اونها فقط بخاطر نوع تربیت و نوع دید جامعه ضعیف بار اومدن. غرور و شخصیت و عزت نفسشون رو بخاطر جنسیتشون خورد نکنید! کافیه نوع تربیتتون رو تغییر بدید! مطمئنا دخترانی بار خواهند اومد که از صد تا مرد هم مردتر خواهند شد! دختر هارو دست کم نگیرید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۸
لیلا هستم
سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۲۲ ب.ظ

داستان من و نوشتن

 
تک ها
اولین روزی که قلم دست گرفتم و شروع به نوشتن کردم رو دقیق یادم هست. اون موقع فکر کنم چهارده یا پانزده سال داشتم. یک دفتر نارنجی رنگ سیمی برداشتم و شروع به نوشتن رمان کردم. البته یک رمانی برای هم سن و سال های خودم با ژانر تخیلی و معمایی! 
کاملا یادمه که از همه مخفی کرده بودم حتی از خواهرم! که نزدیک ترین و صمیمی ترین دوستم بود. نوشتم و نوشتم، تا اینکه رمانم به اخر رسید و من اون دفتر نارنجی رنگ رو پر کرده بودم و از این جهت خیلی خوشحال  بودم. شاید باورتون نشه ولی من رمانم رو در عرض یک هفته و نیم تمام کردم. فکر کنم روزی سه یا چهار ساعت مداوم مینوشتم و وقتی تمومش کردم بهترین حس دنیارو داشتم. دفترم رو به خواهرم نشون دادم و اون واقعا ذوق زده شده بود و تشویقم کرد. کم کم ایده های جدیدی به ذهنم می رسید و یا کامل مینوشتم و تمام میشد، یا هم نصفه رها میکردم و دنبال ایده های دیگری میرفتم.
 تو اون مدت زمانی که می نوشتم به خودم مسلط تر بودم. اینکه الان باید چیکار بکنم؟ فردا باید چه برنامه ای بریزم؟ در اینده باید چه اهدافی پیش رو بگیرم و ......
برای شما اینطور بگویم که نوشتن من رو با اراده تربیت کرده بود. اینکه به هر چیزی که میخوام میتونم برسم. نوشتن باعث شده بود به زندگیم امیدوارتر باشم. برای ادامه ی هدفهایم انگیزه های زیادی داشته باشم و با پشتکار و اراده در مسیری که قدم گذاشته بودم راهم رو ادامه بدم. یجورایی " نوشتن " برای من حکم یک اینه رو داشت! اینه ای که بجای ظاهر، درونمو بهم نشون میداد، خود واقعیم رو......
اما...
بعد از مدتی من نوشتن رو بنا به دلایلی کنار گذاشتم. و کسی که شب و روز مینوشت و میخوند. حالا نه کلمه ای مینوشت و نه کتابی به دست میگرفت. شاید بتونید ادامه ی ماجرا رو خودتون حدس بزنید......
کاملا از خود واقعیم فاصله گرفته بودم. نه انگیزه ای برای زندگیم داشتم و از همه مهمتر نه هدفی برای جنگیدن. کاملا اسیر چنگال روزمرگی شده بودم. و یک جورایی حتی نفس کشیدن برام سخت شده بود. بشدت بداخلاق شده بودم و از همه ناراحت کننده تر بیکار بیکار...... تا اینکه دوباره با یک تلنگری توی مسیر قبلی خودم قرار گرفتم. اما افسوس که خیلی پسرفت کرده بودم. خیلی خیلی زیاد.....
شاید حسرت خوردم ولی باز خداروشکر کردم که دوباره وارد همین راه شدم. همینکه از اون ادم بی اراده ی بداخلاق و ناامید دور شده بودم خودش هزار بار جای شکر داشت.
و من دوباره شروع کردم......دوباره اراده کردم....... ایشالا که اینبار پرقدرت تر این مسیر رو ادامه بدم
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۲
لیلا هستم
دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۹ ب.ظ

اولین روز

امروز بالاخره وبلاگمو راه اندازی کردم. حس خیلی خوبی دارم😍

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۹
لیلا هستم