دارم به این فکر میکنم چقدر کار خوبی کردم که به حرف خواهرم گوش دادم و کتاب ملت عشق رو خوندم. گاهی اوقات  خیلی با الا همزاد پنداری میکنم. چقدر شبیه این زن بودم! و چقدر نصیحت ها و حرفهای شمس به من تلنگر زدند. چه خوب که بعضی از نویسنده ها همچین رمان های اموزنده و تکان دهنده ای مینویسند. یک جوری که فکر میکنی این رمان فقط برای اینکه تو متحول بشی نوشته شده! گاهی اوقات بعضی از قانون های شمس چنان منو تو فکر فرو میبرد که واقعا زمان رو فراموش میکردم. وقتی داشتم رمان ملت عشق رو میخوندم به این فکر میکردم چقدر جای همچین رمان هایی توی اثار ایرانی کم هست. متاسفانه در حال حاضر نوشتن رمان های زرد توی کشور ما باب شده! ولی اگه نویسنده های ما بجای نوشتن رمان های ابکی عاشقانه دست به نوشتن چنین رمان هایی بزنند چقدر عالی میشود. 

فعلا که تا نصفش خوندم و اینجوری منو جذب کرده:) وقتی تمومش کردم حتما نقد درست و حسابی ازش مینویسم تا بخونید.

و اینم بگم اگه تا حالا رمان ملت عشق رو نخوندینش، حتما از مطالعه ی این کتاب زیبا غافل نشین

 

 

چند جمله ی زیبا از کتاب

 : خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثر هنریِ ناتمامی است. هر حادثه‌ای که تجربه می‌کنیم، هر مخاطره‌ای که پشت سر می‌گذاریم، برای رفع نواقص‌مان طرح‌ریزی شده است. پروردگار به کمبودهای‌مان جداگانه می‌پردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است

 

: فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون چشم‌داشت و حساب‌وکتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتاده‌ایم

: به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی‌تو. نگران این نباش که زندگی‌ات زیرورو شود. از کجا معلوم زیر زندگی‌ات بهتر از رویش نباشد

 

 

 

 

 

 

یعنی کاوه چکار کرده بود؟ چرا همچین بلایی سرش اورده بودن؟! کاوه هر چقدرم در حقم برادری نکرد. اما باز سایه  و تکیه گاهی بود که دلم حداقل به بودنش خوش بود. به اینکه اگر روزی، جایی گرفتار شدم لااقل برادرم هست. بلاخره که دستم را میگیرد. درسته کاوه برای ستایش پدری نکرد اما ستایش دلش به بودن پدرش خوش بود. اما کاوه بد کرد. نه به خانوادش ! بلکه به خودش، به زندگیش، به ایندش. چرا بعضی از ادمها با اینکه میدونن راه زندگیشون رو اشتباهی رفتن باز به اون راه ادامه میدن؟ چرا نمیترسن از ته خط! چرا برنمی گردن و دوباره از نو شروع نمیکنن. از نو شروع کردن هر چقدرم سخت باشه ولی باز از یک پایان تلخ بهتره! 

این یه تیکه ی کوچیک از رمان در حال تایپمه:)

فعلا که دارم مینویسمش و هنوز کارای ویرایشش مونده. ولی خیلی برای این رمان ذوق دارم. 

اسم این رمان خلسه هست که ژانر معمایی، پلیسی_عاشقانه داره. برای اولین بار دارم تو ژانر عاشقانه رمان مینویسم. یکم برام سخته. ولی خب چون خیلی ذوق دارم سختیش اصلا به چشم نمیاد. اگه رمانم رو تموم کردم حتما تو وبلاگم میزارم که بخونید و نظر بدید برام:)

 

 

تبعیض

 

 

 

پاچه های شلوارش را بالا داد و با مظلومیت به من خیره شد:

-اینجا رو نگا!

جای سوختگی روی پاهایش دلم را کباب کرد.  ارام روی سوختگی اش دست کشیدم:

- چیشده؟

با ناراحتی پاچه ی شلوارش را دوباره پایین داد:

-جای تنبیه مامانمه!

با شنیدن این حرف عین برق گرفته ها نگاهش کردم. باورم نمیشد یک مادر انقدر قسی القلب باشد که با 

بچه اش همچین کاری بکند. اخم غلیظی کردم:

-راس میگی؟ واسه چی اینکارو کرد؟

سرش را بالا و پایین کرد:

-اوهوم. واسه اینکه بدون اجازه رفته بودم خونه ی خالم!

چه ربطی داشت! اینکه دختر هشت ساله ات بدون اجازه به خانه ی خاله اش رفته یعنی مستحق همچین وحشی کاری بود؟! با درد نگاهش کردم. چشمانش پر از غم بود. زانوهایش را بغل گرفت و سرش را روی ان گذاشت و ادامه داد:

-همیشه اینطوری میکنه! تازشم اونروز با کفگیر به شکمم کوبید!

از تعجب چشمانم گشاد شده بود! مطمئنا این مادر سلامت روانی نداشت:

-واسه چی؟!

بدون اینکه نگاهم کند شانه ای بالا انداخت:

-واسه اینکه داداشم شلوغی میکرد!

سرم را تکان دادم:

-خب چه ربطی داشت؟ داداشتم اینطوری کتک زدن؟!

 لبخند دردناکی زد که تمام وجودم را به اتش کشید:

-هیچ ربطی نداره! بهت گفتم که همیشه اینطوری میکنه. باورت میشه تا حالا نه مامان و نه بابا یه حرف بد به داداشم نگفتن! بابا و مامان خیلی اونو دوست دارن. همیشه بهترین چیزا واسه اونه!  همیشه منو دعوا میکنن، منو کتک میزنن حتی بخاطر کاری که نکردم. ولی اون.....

بدون اینکه ادامه بدهد. لبخند عمیقی زد و سرش را پایین انداخت! خدا میداند پشت این لبخند چه غمی لانه کرده! با تمام وجودم درکش میکردم.دلم به درد امد. به جای این دختر من بغضم گرفت! پدر و مادرش مثل هزار پدر و مادر دیگه پسر دوست بودن! برای اونها دختر، یعنی یک موجود مزاحم! یعنی کسی که تا چند سال دیگه نصیب کس دیگری میشود. تنها دغدغه ی انها پسرشان است. چرا؟

خب معلومه، پسر یعنی وارث خانواده! یعنی کسی که نسل اونها رو ادامه میده! 

این گفتگویی رو که شاهد بودین، گفتگوی دیشب من با دختر یکی از اشناهامون بود. دیشب مهمونی دعوت بودیم و اون خیلی چیزای دیگری هم برایم گفت و دلم سوخت! البته او تنها زخم دیده ی این ماجرا نیست! متاسفانه من هم ترکش های این پسر دوست بودن خانواده رو خوردم. شاید شمار اون لحظه هایی که ارزو میکردم ای کاش پسر بودم از دستم در رفته! ولی لحظه به لحظه ی اون موقع ها یادمه! محدودیت ها و رفتار های نزدیک ترین کسانم باعث شده بود از جنسیت خودم متنفر بشم. 

واقعا نمیدونم دلیل این همه پسر دوستی توی کشور ما چیه؟! فمنیست نیستم و نمیخوام ادای ادم های روشنفکر رو در بیارم. فقط به عنوان کسی که خودم از این همه تبعیض رنج دیدم میخوام بگم که هیچ فرقی بین پسر و دختر وجود نداره! دخترها موجودات ضعیفی نیستند! اونها فقط بخاطر نوع تربیت و نوع دید جامعه ضعیف بار اومدن. غرور و شخصیت و عزت نفسشون رو بخاطر جنسیتشون خورد نکنید! کافیه نوع تربیتتون رو تغییر بدید! مطمئنا دخترانی بار خواهند اومد که از صد تا مرد هم مردتر خواهند شد! دختر هارو دست کم نگیرید.

 
تک ها
اولین روزی که قلم دست گرفتم و شروع به نوشتن کردم رو دقیق یادم هست. اون موقع فکر کنم چهارده یا پانزده سال داشتم. یک دفتر نارنجی رنگ سیمی برداشتم و شروع به نوشتن رمان کردم. البته یک رمانی برای هم سن و سال های خودم با ژانر تخیلی و معمایی! 
کاملا یادمه که از همه مخفی کرده بودم حتی از خواهرم! که نزدیک ترین و صمیمی ترین دوستم بود. نوشتم و نوشتم، تا اینکه رمانم به اخر رسید و من اون دفتر نارنجی رنگ رو پر کرده بودم و از این جهت خیلی خوشحال  بودم. شاید باورتون نشه ولی من رمانم رو در عرض یک هفته و نیم تمام کردم. فکر کنم روزی سه یا چهار ساعت مداوم مینوشتم و وقتی تمومش کردم بهترین حس دنیارو داشتم. دفترم رو به خواهرم نشون دادم و اون واقعا ذوق زده شده بود و تشویقم کرد. کم کم ایده های جدیدی به ذهنم می رسید و یا کامل مینوشتم و تمام میشد، یا هم نصفه رها میکردم و دنبال ایده های دیگری میرفتم.
 تو اون مدت زمانی که می نوشتم به خودم مسلط تر بودم. اینکه الان باید چیکار بکنم؟ فردا باید چه برنامه ای بریزم؟ در اینده باید چه اهدافی پیش رو بگیرم و ......
برای شما اینطور بگویم که نوشتن من رو با اراده تربیت کرده بود. اینکه به هر چیزی که میخوام میتونم برسم. نوشتن باعث شده بود به زندگیم امیدوارتر باشم. برای ادامه ی هدفهایم انگیزه های زیادی داشته باشم و با پشتکار و اراده در مسیری که قدم گذاشته بودم راهم رو ادامه بدم. یجورایی " نوشتن " برای من حکم یک اینه رو داشت! اینه ای که بجای ظاهر، درونمو بهم نشون میداد، خود واقعیم رو......
اما...
بعد از مدتی من نوشتن رو بنا به دلایلی کنار گذاشتم. و کسی که شب و روز مینوشت و میخوند. حالا نه کلمه ای مینوشت و نه کتابی به دست میگرفت. شاید بتونید ادامه ی ماجرا رو خودتون حدس بزنید......
کاملا از خود واقعیم فاصله گرفته بودم. نه انگیزه ای برای زندگیم داشتم و از همه مهمتر نه هدفی برای جنگیدن. کاملا اسیر چنگال روزمرگی شده بودم. و یک جورایی حتی نفس کشیدن برام سخت شده بود. بشدت بداخلاق شده بودم و از همه ناراحت کننده تر بیکار بیکار...... تا اینکه دوباره با یک تلنگری توی مسیر قبلی خودم قرار گرفتم. اما افسوس که خیلی پسرفت کرده بودم. خیلی خیلی زیاد.....
شاید حسرت خوردم ولی باز خداروشکر کردم که دوباره وارد همین راه شدم. همینکه از اون ادم بی اراده ی بداخلاق و ناامید دور شده بودم خودش هزار بار جای شکر داشت.
و من دوباره شروع کردم......دوباره اراده کردم....... ایشالا که اینبار پرقدرت تر این مسیر رو ادامه بدم

امروز بالاخره وبلاگمو راه اندازی کردم. حس خیلی خوبی دارم😍