زندگی برام افتاده رو یه دور تند! اونقدر تند که هنوز نتونستم بهش عادت کنم. هربار که میام قلقش رو بفهمم و بتونم تو دستم بگیرمش ولی باز از یه جا دیگه در میره و من بیشتر اعصابم خورد میشه!

این روزهامم بیشتر از هر روز دیگه ای داره به بطالت میگذره. نه که کار نداشته باشم، نه که هدفی نداشته باشم. نه! اتفاقا تو سرم پر از نقشه است، پر از هدفِ! ولی نمیدونم باید چیکار کنم و از کجا شروع کنم. شده تا حالا اونقدری کار ریخته باشه سرت و ندونی به کدومش برسی و کدومشو انجام بدی؟ فقط بشینی حیرون نگاه کنی و با خودت بگی: خب، حالا از کجا شروع کنم! 
الان دقیقا تو همون حس و حالم. یجور بی حوصگی بدی تو وجودم رخنه کرده که منو از کل کارام ساقط کرده!

میدونم همه اینا حاصل بی برنامگیمه. ولی واقعا نمیدونم چطوری بتونم یه برنامه عالی و بی نقص بریزم و برحسبشون عمل کنم-_-
دلم میخواد امشب بخوابم و صب که بیدار شدم ببینم همه کارامو انجام دادم:(((( چرا انقد تنبل شدم من، تا حالا انقد تنبلی نکرده بودم....
هعییی

ﺗﻮﻯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻗﺎﺑﻞ ﭘﯿﺶﺑﯿﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ!
ﺍﯾﻨﻮ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻡ،
ﺍﺻﻼً ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ، ﺍﻣﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ...
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ
ﻧﻤﯿﺸﻪ، ﺍﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮﺵ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ...
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ، ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻭﺟﻮﺩ
ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ،
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ، ﺍﻭﻧﻢ ﻧﻪ ﯾﮑﯽ، ﻧﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ! ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﺮﻡ، ﺁﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ!!!

ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ، ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺧﻢﮐﺮﺩﻥ ﻫﻢ
ﻧﺪﺍﺷﺖ..!!
ﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ، ﮐﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ، ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺁﻭﺭ
ﻫﻢ ﺑﻮﺩ...!
ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﮔﺬﺭ...
ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺳﭙﺮﯼ...
ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ،
ﺍﻣﺎ...
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ:
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻗﺎﺑﻞ ﭘﯿﺶﺑﯿﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ...
ﭘﺲ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺎﺩﯼ، ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯾﺖ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ؛
ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ، ﺑﺪﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺭﯼ...
ﭘﺲ ﻓﻘﻂ ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺵ
ﻭ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ...

این پادکست رو من توی سایت شنوتو گذاشتم:)
اولین و شاید مسخره‌ترین پادکستی باشه که توی این سایت آپلود شده! همه یجوری خفنن که اصن من در مقایسه با اونها چیزی نیستم>_< 
ولی چیزی که زیادیشو دارم رو هست با اعتماد به سقف!
ایشالا که توی آینده پاکست های خوبی ضبط کنم  که خیلی از لحاظ کیفیت خوب باشن*_*
چون نمیتونم چیزی توی وبلاگ آپلود کنم مجبور شدم لینک رو اینجا قرار بدم. راستی متن بالا هم مال من نیست، از یه سایتی کش رفتم=[

ولی اگه تا اینجا اومدید ممنون میشم پادکستم رو گوش بدید و عضو کانال شید. من علاوه بر متن بالا حرف هم زدماااااا :)))))
پس برید گوش کنید قشنگای من^_^ 👈 پادکست من
شب همتون پرتقالی

یه مدت هست که دارم با خودم فکر میکنم، داشتن امید به زندگی تو این مملکت یه هنریه که هر کسی نمیتونه داشته باشه. اینکه برای خرید بری بیرون و با دهانی باز برنگردی خونه یه امر غیرممکن هست. هماهنگی دخل و خرج هم که اصلا نگم براتون. من علاقه زیادی از بچگی به نقاشی داشتم و هروقت که حوصله ندارم، یهو میبینم که کاغذ و مداد تو دستم هست و مشغول کشیدن چیزی هستم، به این خاطر تصمیم گرفتم که این علاقه رو جدی تر بگیرم  و برم کلاس تا یکم تخصصی ترش رو یاد بگیرم. خلاصه اونجا بهمون یه لیست از وسایلایی که باید بخریم رو دادن و منم با شوق و ذوق رفتم فروشگاه لوازم هنری تا وسایلامو بخرم. رفتن به اونجا همانا و رسیدن فکم به کف زمین همانا. واقعا میشه گفت پول خون باباشونو میخواستن. کسایی که دستی به سیاه قلم دارن میدونن که بیشتر کار این عزیزان با قلم مو هست. و خب قلم موها تو ست شیش تایی یا دوازده تایی هستن. و فک کنم نزدیک هفت هشت نوع ست قلم مو باید بخری. قیمت ستشون رو نمیگم، فقط میخوام بگم هفته پیش قیمت یدونه از این قلم موها صد و‌ده تومن بود! فقط یدونه!! حالا اگه بخوایی هفت هشت ست دوازده تایی و شیش تایی بخری چقد میشه!!!! حالا وسایل دیگر طراحی مثه مدادای مخصوص، انواع پاک کن ها، انواع کاغذو مقوا، محو کن ها و ذغال و‌غیره دیگه چقد میشه!! یعنی میخواستم بگم تو این کشور حتی دنبال کردن استعدادهاو علایقتم جزو محالاته و ما فقط محو تماشای زمین اومدیم:)))
دلم میخواد بیدار بشم و ببینم وضعیت قاراشمیش جامعه مون همش خواب بوده، کرونا خواب بوده،مرگ و میر فامیلامون خواب بوده، یه خواب ترسناک....

راستی وبلاگ بیان من خیلی وقت هست که خراب شده!  نمیدونم چرا!!! اصلان نمیتونم قالب رو عوض کنم، نمیتونم تصویر یا فایل صوتی بزارم وبلاگم!!! کلیییی اعصابم داغونه بخاطرش. من اصلا یه مدت زیادیه که وارد وبلاگم نشدم ولی الان که میخواستم یه عکس بزارم، نوشت از صندوق بیانی خود خارج شدید! آخه من چطور خارج شدم که خودم خبر ندارم! مشکل عوض نشدن قالب وبلاگ هم که از چهار ماه پیش داشتم:((

تو رو خدا اگه کسی خبر داره از این چیزا بهم کمک کنه

 

 

این من هستم:

دختری که در ظاهر خیلی آروم بنظر میام ولی درونی آشفته دارم.
تو بدترین مشکلات خیلی زود میتونم به خودم مسلط شم و از پسشون بر بیام.
انقدر عاشق خوابیدن هستم که اعتقاد دارم اگه آدم بود ، باهاش ازدواج میکردم:)
آدم بشدت احساساتی هستم، اما همیشه خودم رو سرد و بی احساس نشون دادم.

 

مرسی از زری قشنگم که منو به چالش دعوت کردو دیر متوجه شدم

دعوت میکنم از محسن دوست عزیزم

دوباره دعوت میکنم از ماهور مهربونم

دعوت میکنم از فاطمه خوشگلم

و دعوت میکنم ازبهامین قشنگم

 

این چالش از اینجاشروع شد

تا حالا شده یک بار مجبور به انتخاب یه چیزی بشید که هیچ علاقه ای بهش ندارید؟ یا تا حالا شده که توی مسیری قدم بگذارید که ترسناک و تاریک باشه! میدونید قراره تو این مسیر سختی های زیادی بکشید، چیزای زیادی ببینید که هیچ تصوری ازش نداشتید ولی خب میدونید که خوب نیستن! میدونید که باعث آزار و اذیتتون میشن! ولی مجبورید که انتخابش کنید چون رفتن تو این مسیر به صلاح زندگیتونه! 
من همیشه از تصمیم های سخت زندگیم فرار میکنم، دلیلش رو نمیدونم چرا! شاید آدم ضعیف و ترسویی باشم، شاید ضعف شخصیتی داشته باشم و هزار شاید دیگه. و این باعث میشه که خیلی اوقات برای مدت طولانی فکرم مشغول باشه و حالم بد باشه. مثلا اگه بدونم قراره که پا توی اون مسیر ترسناک بزارم و مجبورم که همین الان تصمیم بگیرم، به چندین روش مختلف بهانه های الکی میارم و خودمو از انتخاب دور میکنم. هرچند که میدونم چه بخوام و چه نخوام روزی تواون مسیر قرار میگیرم. دیر و زود داره، ولی خب حتمیه. و این باعث میشه برای مدتهای طولانی تو خودم برم و حالم  بد باشه، یه نوع خودآزاریه! مگه نه؟ :)))
فرار کردن از تصمیم ها،از مشکلات بزرگترین مشکلیه که دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم! واقعا دست خودم نیست! اگه بدونم مشکل سختی برام بوجود اومده، بجای اینکه دنبال راه حل های خوبی باشم تا بتونم مشکلو برطرف کنم، خودمو مشغول به کاری میکنم تاحواسم از اون مشکل پرت شه!! ولی خب اون همیشه ته ذهنم میمونه و مانع لذت بردنم از چیزای دیگه میشه! کلا فرار از مشکلات میتونه بزرگترین باگی باشه که یه آدم میتونه داشته باشه، آیا شما هم مثه من هستید؟ 
این روزا که حال هیچکس خوب نیست، همش دنبال اینم که حال خودمو خوب کنم، دنبال هدف های زیادی ام و فکر کردن ورسیدگی به تک تک اون هدف ها منو خیلی خسته میکنه! ولی خب این خستگی رو دوس دارم، چون باعث میشه از آزار دادن خودم بافکرای مسخره دست بردارم.
قراره به زودی توی یه مسیر ترسناک و تاریکی قدم بزارم . میدونم قراره خیلیی سختی بکشم،و قراره حالم بد شه! ولی میتونم تهشو ببینم. تهش یه حال خوبه!!
آیا برای رسیدن به یه حال خوب همیشگی، حاضرید برای مدتی فقط سختی ودرد بکشید؟ :)

من که انتخاب برام سخته  و همچنان به فرار کردنم ادامه میدم

حال دلتون خوب🌱

درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: 

"هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی"

اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود.

زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی.

کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده.

درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد.

زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم .

آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم.
پس در حد اختیار، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم!

 

پ.ن: شبتون بخیر

 مقایسه ممنوع!!

هی نشستیم و گذاشتیم ما را مقایسه کنند، 

"از دختر عموت یاد بگیر!"
"پسر فلانی رو ببین چقدر موفقه!"
"نصف توئه، ببین به کجا رسیده!"
یا که بدتر،
خودمان، خودمان را مقایسه کردیم!
"چرا مثل فلانی توی فامیل درآمد ندارم؟"
"چرا مثل فلانی از زندگیم راضی نیستم؟"
"چرا مثل فلانی خونه و ماشین خوب ندارم؟"
"چرا مثل فلانی توی فلان دانشگاه دولتی قبول نشدم؟"

و هزار جور چرای مختلف و قیاس های اعصاب خرد کن دیگر که خودمان بریدیم و خودمان هم دوختیم!
نپرسیدیم فلانی که خودمان را با او مقایسه میکنیم،
واقعا تماما مثل و مانند ماست؟
زندگی را مثل ما گذرانده؟
مشکلاتش، دغدغه هایش، خوشی هایش، آرزوهایش، همگی با ما برابر بوده اند؟
فرصت هایش چطور؟ 
یا زحمتی که برای رسیدن به آن جایگاه کشیده؟
بدون در نظر گرفتن تمامی عوامل، 
هیچوقت،
تکرار میکنم،
هیچوقت نمیشود و نباید دو چیز را مقایسه کرد،
آن هم دو آدم کاملا متفاوت!

تنها کسی که باید خودمان را با او مقایسه کنیم،
خودِ دیروزمان است!
تنها چیزی که باید مقایسه کنیم،
حال امروزمان با دیروز است!
باقی مقایسه ها را بخواهیم یا نه،
مردم خود به خود برایمان انجام میدهند،
حداقل خودمان به آنها دامن نزنیم!

خودمونو دوست داشته باشیم، با خودمون مهربون باشیم.

 

عصرتون به خیر و شادی "_"

 

کارم که تمام میشود بلافاصله لپ تاپ را خاموش میکنم. دستانم را از هم باز میکنم و کش و قوسی به بدن خشک شده ام میدهم. آنقدر آنجا نشسته بودم و تایپ کرده بودم که حس میکردم کمرم به یک چوب خشک تبدیل شده است.  از پشت میز بلند میشوم تا بروم یک لیوان چای برای خودم بریزم. بعد از آنهمه کار کردن فقط چایی میتوانست خستگی را از تنم در بیاورد.  از کنار اتاق مهران که رد میشوم صدای خش خش و بهم ریختن چیزی را میشنوم. میدانم که مهران خانه نیست و این صدا ها کنجکاوم میکنند تا بروم و بدانم که چه کسی داخل اتاقش هست. در نیمه باز را به طور کامل باز میکنم و مادر را میبینم که همه وسایل داخل کمد را بیرون ریخته بود و انگار داشت دنبال چیزی میگشت! با تعجب جلو میروم:
-مامان داری چیکار میکنی؟
با حرص برمیگردد نگاهی به من می اندازد:
-دارم دنبال اون زهرماری میگردم!
_چه زهرماری مامان؟
از جلوی کمد بلند میشود و به سمت عسلی کنار تختش میرود:
-همون سیگار وامونده ای که توی اتاقش دیده بودم!
با کف دستم به پیشانی ام میکوبم:
-مامان شاید اصلا برای مهران نباشه! 
از اینکه چیزی پیدا نکرده بود کاملا معلوم است که عصبانیست. روی تخت مینشیند و نگاهم میکند:
-پس مال عمه توعه؟ اگه برای اون نیست تو اتاقش چیکار میکرد؟
جلو میروم و وسایلی که روی زمین ریخته بود را جمع میکنم:
-شاید برای یکی دیگه باشه خب! پیشش جا مونده. از کجا میدونی که برای اونه آخه.
سرش را با تاسف تکان میدهد:
_اخه یه بچه هیجده ساله چرا باید سیگار بکشه؟! 

امروز بلاخره رمانم رو راهی وزارت ارشاد کردم و حس میکنم بار خیلی سنگینی از روی دوشم برداشته شده. احساس سبکی میکنم. ولی خب این تازه اولشه و من از هفته بعد رمان دومم رو کلید میزنم و شاید اونو توی وبلاگ دومم قرارش بدم. یا شایدم کانال تلگرامم رو که خیلی وقته به دست فراموشی سپرده بودمش دوباره احیا کنم و پارت های رمانم رو اونجا قرار بدم
تقریبا تنها سرگرمی که دارم نوشتنه. نه زیاد بیرون میرم و نه کاری جز نوشتن دارم. حتی شغل اولمم که تولیدمحتوا هست هم نوشتنه. هیچوقت فکر نمیکردم روزی انقدر نویسندگی با من اجیر بشه و جزو لاینفک زندگی من بشه. ولی خب دوست داشتنیه.
چقدر خوبه که آدم عاشق کارش باشه. چون اونطوری انگیزه بی حد و حصری واسه انجام دادنش داره. من کلا سبک هایی که مینویسم جنایی معمایی هست و علاقه ای به عاشقانه نویسی ندارم. اما خب از یک طرف که جامعه ما بیشتر به ژانر عاشقانه و درام علاقه داره مجبورم که توی رمانم از این ژانر استفاده کنم تا شاید جذابیت هایی داشته باشه برای خواننده ها. برای همین دنبال یه سری سینمایی یا سریال عاشقانه میگردم که هم خوب باشن و هم بتونه حس عاشقانه نویسی من رو شکوفا بکنه! اگه شما سریال یا سینمایی  عاشقانه خوب سراغ دارید لطفا بهم پیشنهاد بدید که خیلی نیاز مندم. هر فیلمی که از نظر شما عالیه رو معرفی کنید:((( 
به کمکتون نیاز دارم واقعا....
همونطور که قبلا توی روزانه نویسی درمورد روحیاتم و حس و حال هایی که داشتم مینوشتم الان باز در موردش میگم. راستش فکر نکنم کسی به اندازه من با حس مزخرف افسردگی دست و پنجه نرم کرده باشه. ولی درکل میخوام بگم زیاد خودتونو درگیرش نکنید تا خیلی زود از دستش راحت شید. یعنی زیاد به حسی که دارید فکر نکنید. زیاد توجه نکنید تا پروبال بگیره.
خداروشکر که حال روحیم خیلی مساعده و الان حالم واقعا خوبه. با اینکه هنوز هم مشکلات ریز و درشت دیگه ای تو زندگیم دارم. ولی حالم با همین مشکلات هم خوبه. امیدوارم حال دل شما هم خوب باشه.
 
عصرتون بخیر و خوشی ^_^
اگه بخوام باهات رو راست باشم باید بگم که زندگی یک جورایی سخته.
من بهش میگم اصل بقای سختی. 
یعنی سختی از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه ولی نابود نمیشه.
 برای همین هم توی یک زندگی خیلی خوب و عادی، جایی که هیچ کی به هیچ کی به خاطر عقایدش شلیک نمی کنه و همه چی آرومه؛ آدمهای زیادی مشت مشت قرص ضد افسردگی می‌خورن که بتونن خودشون رو هر روز صبح از توی رختخواب بکشن بیرون .
 آدمهای پف کرده، آدمهای بد حال؛ آدمهای روی لبه.
خیلی ‌ها معتقدن که پیشرفت تکنولوژی، اینترنت، نخودفرنگیِ غیر ارگانیک و گلوتن، ما‌ ها رو اینجوری کرده و قدیم‌ها مردم خوشبخت‌تر بودن. تو بشنو و باور نکن.
حتی هزار‌ها سال پیش شاهزاده‌ای هندی به نام سیزارتا –یا همون بودا– گفت که زندگی رنجه.
 رنج، یا به زبون بودا «دوکا». هایدگر بهش می‌گه «اضطراب وجودی».
این ها رو نگفتم که نا امیدت کنم. چیزهای خوب و دلنشین هم توی دنیا کم نیست. 
می تونی ازشون توی راه کمک بگیری و هر وقت داشتی توی چاه غم فرو می رفتی مثل "رسن" (طناب) بهشون چنگ بندازی و بیای بیرون.