۴ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است.

لیوان چایی داغش رو توی دستاش محکم گرفت، انگار میخواست تو این سردی شبای پاییز دستاش کمی گرم شن. به یک نقطه نامعلومی خیره شده بود، گفت: از وقتی که پیج های فیکم رو پاک کردم زندگیم خیلی آروم تر شده.

کمی مکث کرد و نگاهشو از اون نقطه برداشت و به چشمام نگاه کرد: با خودم میگم چرا انقدر احمق بودم که چند سال با پیج فیک زدن و دنبال کردن یه سری ادمی که حتی ازشون خوشم نمیاد خودمو آزار دادم. اصلا به من چه که کی چیکار میکنه یا کجا میره، چه تاثیری روی زندگی من داره؟واقعا دستت درد نکنه که اون روز بزور گوشیمو گرفتی و پیج فیکارو پاک کردی، چون هر موقع دی اکتیو میکردم بازم یه خوره تو جونم میوفتاد که برم ببینم اصلا بقیه چیکار کردن. 

منی که به بالش های چیده شده رو تخت تکیه داده بودم لیوان چاییمو با یه تیکه شکلات برداشتم و گفتم:فضای مجازی، مخصوصا اینستاگرام مثل یه باتلاق میمونه! تو رو میکشونه داخل خودش.شاید خیلی جذاب و خوش اب و رنگ باشه ولی چیزی جز ناامیدی و افسردگی نداره. زندگی های فیک پرزرق و برق بقیه رو میبینی و افسردگی بهت دست میده که چرا تو شبیهشون نیستی. چرا زندگی تو انقد حوصله سربره ولی بقیه انگار همش تو شادی و خوشحالین. اینستاگرام تو رو از زندگیت متنفر میکنه. تو رو از خودت متنفر میکنه. 

لیوان رو گذاشت رو میز عسلی کنار تخت و گفت: اره بابا گور بابای بقیه اصلا به من چه که هر ننه قمری چه غلطی میکنه من چرا باید زندگیمو اختصاص بدم بهشون؟ اصلاچه تاثیری روی کیفیت زندگی من داره!

دوباره مکث کرد و گفت از بهترین تصمیم های چند وقت اخیرم همین پاک کردن پیج های اضافه بود انگار یه نفس دوباره کشیدم احساس میکنم یه چیزی تو زندگیم وایساد! یه چیزی مثل استرس و اضطراب مداوم. الان آروم ترم، تازه اونقد وقت اضافه میارم که نمیدونم چه چیزایی تو برنامه م بگونجونم.

 

 من خوشحال بودم از اینکه تونستم یک نفر رو از این مرداب پیج های فیک خلاص کنم. از اینستای دروغین. از این نقاب کده ای که زندگیت رو برات زشت کرده

اینستاگرام رو محدود کنیم به دیدن چیز های آموزنده و برای درامد زایی نه چیز دیگه ای:)

 

من بچگی یا نوجونی زیبایی نداشتم. درسته، من زیبا نبودم! چونکه صورتم هنوز به تکامل اصلیش نرسیده بود و بشدت لاغر مردنی بودم، گویی یه معتاد چندین وچندساله ام:)

تو ارث فامیلی ما ضعف چشم برای همه حتمی بود، یه عینک با فریم مربعی همیشه روی چشمام وجود داشت و همین وجود عینک باعث شده بود اون چشمهای بشدت درشت من بیرون زده دیده بشن و همیشه دور چشمهام تیرگی داشته باشن. از اونجا که یک بچه ی نرد بشدت درسخون بودم هم تمام فکر و ذکرم درس و مشق بود و هیچ اطلاعاتی راجع به مد و استایل و درست لباس پوشیدن نداشتم. همیشه هم معمولی ترین و عادی ترین لباس هارو میپوشیدم. 

به این دلیل که چهرم خیلی معمولی بود همیشه ایگنور میشدم یا به اصطلاح توی جمع ها نادیده گرفته میشدم. همیشه خواه ناخواه منو ایگنور میکردن و من همیشه ساکت ترین عضو یک جمع میشدم و اگه از دیوار صدایی میومد از من هیچی شنیده نمیشد:)

یکی از دردناک ترین خاطراتم که شاید الان تعریف کنم براتون معمولی باشه ولی عین یه میخ تو مغزم فرو رفته و همیشه آزارم میداد مربوط به عروسی دخترعموم بود که وقتی مهمونای طرف داماد اومدن، من ، دخترعمه‌م و دخترخالم که هرسه تامون همسن بودیم بصورت ردیفی جلوی در وایسادیم و مهمونا یکی یکی واردمجلس میشدند. اولین مهمون 

با دخترعمه و خاله م که روبوسی کرد، از کنارم رد شد دریغ از یک سلام. من خشک شدم یک لحظه و گفتم شاید متوجه نشده، مهمون دوم، سوم،چهارم و تاااا آخر یکی یکی میومدن و مثل قبل از کنارم میگذشتند و شاید در حد یه نیم نگاهی مینداختن و یه سلام خشک میدادن و رد میشدند در حالی که قبل ترش دوتا دختر های دیگه رو خیلی گرم و صمیمی بغل کرده بودند. قلبم مچاله شده بود از شدت اینهمه نادیده گرفته شدن. اونقدر بغض کردم که تااا آخر عروسی روی یک صندلی نشستم و از جام حتی بلند نشدم:)

 

سالها گذشت از اون روز، من بزرگ شدم. صورتم بلاخره کامل شد، اون لباها و چشمهای درشتی که بقیه مسخره میکردن الان شده بود معیار زیبایی. به وزن استانداردم رسیدم، چشمهامو عمل کردم و چون مطالعه زیادی روی مد و فشن و استایل داشتم استایلای خیلی خوب میزدم و دیگه بدون اینکه کاری کنم یا سراغ اون عمل های عجیب غریب برم زیبا محسوب میشدم. تقریبا امکان نداره عروسی یا مهمونی برم و خواستگاری پیدا نشه یا پیشنهاد ازدواجی داده نشه. گاهی وقتا از عمد یا شایدم عقده درونی خیلیایی که اونموقع منو نادیده میگرفتن رو ایگنور میکنم، انگار تو اون جمع وجود خارجی ندارند و اینکار حس خوبی بهم میده:) (تو رو خدا بهم نگید عقده ای).الان با اینکه خیلیا منو خوشگل میدونن اما من هنوز به آشتی درونی نرسیدم، من هنوز خودم رو زیبا نمیدونم. وقتی کسی از من تعریف میکنه ناخوداگاه اون رفتار هایی که قبلا با من شده بود عین پتک تو سرم کوبیده میشه. خیلی جلوی وسوسه تزریق ها و عمل های زیبایی جدید رو گرفتم تا سمتش نرم چون احساس میکنم زیبا نیستم:)

نمیدونم بلاخره کی به آشتی درونی میرسم:) اما باید بگم که چقدر هر رفتار کوچیک ما میتونه روی اینده و ذهن و روح یه ادم تاثیر بزاره. 

من همیشه تو یه جمعی اگه ببینم کسی ایگنور گرفته میشه رو باهاش دوست میشم با اینکه ارتباط گرفتن با ادمای جدید برام سخته یکم ولی دلم نمیخواد اون ادم یه حسی مثل الان من داشته باشه:))

خلاصه که اره دلم میخواست درمورد این ناراحتی های درونیم هم صحبت کنم تا شاید کمی از اون فشار کم بشه

اونقدر حرف های قورت داده شده ی گفته نشده ای توی این سالها دارم که اگه هر روز درموردشون بنویسم هم بازم کمه

 

بذر اینکه همیشه آدم کاملی باشم و هیچوقت از چیزی که هستم راضی نباشم و همیشه تلاش کنم که عالی باشم رو مادرم درون من کاشت. حتی با وجود اینکه این بهترین بودن به قیمت به هم خوردن آرامشم باشه، حتی اگه به قیمت به هم خوردن حال روحیم باشه. دلم میخوادبا این طرز تفکر بجنگم، با این نوع نگرشی که آرامشو ازم گرفته اما متاسفانه اونقدر درون من ریشه کرده که من حتی به صورت ناخوداگاه هم برای این طرز تفکر تلاش میکنم. گاهی وقتا مچم رو میگیریم و حالم بد میشه. واقعا نمیدونم با این غول بزرگ کمالگرایی چطوری بجنگم که بتونم شکستش بدم. 

اینکه همیشه بهترین و خفن ترین باشم تا بقیه فقط به به و چه چه کنن، اینکه هر موفقیتی به دست میارم بازم از نظر من کمه، اینکه حتی اگه صد خودمو هم بزارم بازم احساس ناکافی بودن دارم واقعا حس مزخرفیه:) 

به این فک میکنم که چی میشه اگه واقعا بهترین نباشم؟ مردم دوسم نخواهند داشت؟ مردم حتی وقتی بهترین هم باشی باز دوستت ندارن چون فک میکنن ازشون بالاتری.

روی صحبتم با تویی هست که داری اینو میخونی، یا شایدم با من درونیم هست تا بصورت غیر مستقیم حرفم رو بهش بزنم:

هیچ ایرادی نداره که همه چی تموم نباشی

هیچ ایرادی نداره که بهترین نباشی

هیچ ایرادی نداره اگه موفقیت های زیادی کسب نکرده باشی

تو اگه حال درونیت خوب نباشه چه به موفقیت های زیاد برسی و چه نرسی باز هم حالت خوب نمیشه. اینکه برای مردم بخوایی بهترین و خفن ترین ورژن بنظر برسی هیچ تاثیری روی کیفیت زندگیت نداره ولی اون سختی ای که به دوش میکشی اون ناراحتی ها و بغض هایی که قورت میدی چرا:)

قرار نیست همیشه کامل و بهترین باشی..

خودت رو اذیت نکن عزیزم❤️

بلاخره امروز بعد چهار سال ننوشتن دلم خواست برگردم به وبلاگم و دوباره شروع کنم به نوشتن.

تو این چهارسال اونقدر اتفاق های ریز و درشت زیادی برام رخ داده که چیزی از اون لیلای قبل باقی نمونده. رشد کردم، تغییر کردم، شکست خوردم، پیروز شدم ، گریه کردم، خندیدم، فکر کردم و نتیجه چهارسال شد یه تغییر بزرگ! یک لیلای جدید. 

نشستم و نوشته هامو خوندم، اگه بگم با هیچکدومشون نتونستم ارتباط بگیرم دروغ نگفتم:') لیلای قبل چه دختر حساس و زودرنجی بود

دلم برای این دختر میسوزه که چه چیزهایی تجربه کرده❤️

حقیقتش خیلی از بچه هایی که میشناختم و دنبال میکردم رو فراموش کردم و خیلی خاطرات محوی ازشون برام باقی مونده. اصلا نمیدونم خواننده ای باقی مونده که این نوشته هامو بخونه یا نه؟ ولی حتی کسی هم نباشه دلم میخواد از روزانه هام، حال خوب و حال بدم بنویسم. چون تجربه ثابت کرده که هیچی اندازه نوشتن نتونسته حال منو بهتر کنه:)

خلاصه که فعالیتم رو قراره از این به بعد شروع کنم و خوشحال میشم ببینم همراهی دارم تو این وبلاگ

اگه این نوشته رو میخونی، نقطه ای، کلمه ای، استیکری برام بزار❤️