روزنگاری_شرح حال این روز های دخترک موفرفری
نمیدونم تا حالا شده از خودتون متنفر شده باشین! از اینکه مجبور به تحمل کسی مثل خودتون هستین ناراحت باشین و اعصابتون خورد باشه. تا حالا شده فقط احساس بیهودگی بکنین. به خودتون نگاه کنین و تو دلتون بگین چقدر بی مصرفی! ای کاش هیچوقت بدنیا نمیومدی. شده اونقدر احساس کسالت و بی حوصلگی بکنین که حتی نای بلند شدن از سرجاتون رو نداشته باشین! از همه ی ادم و عالم فراری باشین و تا اسم مهمون میاد عزا بگیرین. شده هزار بار برنامه بچینین تا روزتون رو طبق برنامه پیش برین و یک دقیقه از وقتتون رو هدر ندین ولی تا فردا صبح میشه باز همون اش باشه و همون کاسه!؟ شده غصه ی به هدر رفتن عمرتون رو بخورین ولی کاری ازتون ساخته نباشه!!!
و اصلا شده همه ی این احساسات رو یکجا با هم داشته باشین؟!
نمیدونم چرا احساس یجور بیهودگی خاصی میکنم. یه حس خاصیه! هرکاری میکنم تا مفید باشم تا از روزها و وقت هام به بهترین شکل استفاده کنم. نزارم وقتم به هدر بره ولی انگار نه انگار. یچیزی شبیه افتادن تو باتلاقه! هرچقدر سعی میکنی بیرون بیایی هرچقدر دست و پا میزنی تا خودتو بیرون بکشی اما برعکس بیشتر به درون باتلاق کشیده میشی!
نمیدونم کی از این حس مسخره خلاص میشم. نمیدونم کی بخودم میام! نمیدونم با چی، با کدوم تلنگری! ولی هرچی که هست عاجزانه التماس میکنم تا زودتر بیاد و من از این حس مزخرف رها بشم.
خیلی شده لیلا..
تا دلت بخواد ...
خودش رفع میشه...