من بچگی یا نوجونی زیبایی نداشتم. درسته، من زیبا نبودم! چونکه صورتم هنوز به تکامل اصلیش نرسیده بود و بشدت لاغر مردنی بودم، گویی یه معتاد چندین وچندساله ام:)

تو ارث فامیلی ما ضعف چشم برای همه حتمی بود، یه عینک با فریم مربعی همیشه روی چشمام وجود داشت و همین وجود عینک باعث شده بود اون چشمهای بشدت درشت من بیرون زده دیده بشن و همیشه دور چشمهام تیرگی داشته باشن. از اونجا که یک بچه ی نرد بشدت درسخون بودم هم تمام فکر و ذکرم درس و مشق بود و هیچ اطلاعاتی راجع به مد و استایل و درست لباس پوشیدن نداشتم. همیشه هم معمولی ترین و عادی ترین لباس هارو میپوشیدم. 

به این دلیل که چهرم خیلی معمولی بود همیشه ایگنور میشدم یا به اصطلاح توی جمع ها نادیده گرفته میشدم. همیشه خواه ناخواه منو ایگنور میکردن و من همیشه ساکت ترین عضو یک جمع میشدم و اگه از دیوار صدایی میومد از من هیچی شنیده نمیشد:)

یکی از دردناک ترین خاطراتم که شاید الان تعریف کنم براتون معمولی باشه ولی عین یه میخ تو مغزم فرو رفته و همیشه آزارم میداد مربوط به عروسی دخترعموم بود که وقتی مهمونای طرف داماد اومدن، من ، دخترعمه‌م و دخترخالم که هرسه تامون همسن بودیم بصورت ردیفی جلوی در وایسادیم و مهمونا یکی یکی واردمجلس میشدند. اولین مهمون 

با دخترعمه و خاله م که روبوسی کرد، از کنارم رد شد دریغ از یک سلام. من خشک شدم یک لحظه و گفتم شاید متوجه نشده، مهمون دوم، سوم،چهارم و تاااا آخر یکی یکی میومدن و مثل قبل از کنارم میگذشتند و شاید در حد یه نیم نگاهی مینداختن و یه سلام خشک میدادن و رد میشدند در حالی که قبل ترش دوتا دختر های دیگه رو خیلی گرم و صمیمی بغل کرده بودند. قلبم مچاله شده بود از شدت اینهمه نادیده گرفته شدن. اونقدر بغض کردم که تااا آخر عروسی روی یک صندلی نشستم و از جام حتی بلند نشدم:)

 

سالها گذشت از اون روز، من بزرگ شدم. صورتم بلاخره کامل شد، اون لباها و چشمهای درشتی که بقیه مسخره میکردن الان شده بود معیار زیبایی. به وزن استانداردم رسیدم، چشمهامو عمل کردم و چون مطالعه زیادی روی مد و فشن و استایل داشتم استایلای خیلی خوب میزدم و دیگه بدون اینکه کاری کنم یا سراغ اون عمل های عجیب غریب برم زیبا محسوب میشدم. تقریبا امکان نداره عروسی یا مهمونی برم و خواستگاری پیدا نشه یا پیشنهاد ازدواجی داده نشه. گاهی وقتا از عمد یا شایدم عقده درونی خیلیایی که اونموقع منو نادیده میگرفتن رو ایگنور میکنم، انگار تو اون جمع وجود خارجی ندارند و اینکار حس خوبی بهم میده:) (تو رو خدا بهم نگید عقده ای).الان با اینکه خیلیا منو خوشگل میدونن اما من هنوز به آشتی درونی نرسیدم، من هنوز خودم رو زیبا نمیدونم. وقتی کسی از من تعریف میکنه ناخوداگاه اون رفتار هایی که قبلا با من شده بود عین پتک تو سرم کوبیده میشه. خیلی جلوی وسوسه تزریق ها و عمل های زیبایی جدید رو گرفتم تا سمتش نرم چون احساس میکنم زیبا نیستم:)

نمیدونم بلاخره کی به آشتی درونی میرسم:) اما باید بگم که چقدر هر رفتار کوچیک ما میتونه روی اینده و ذهن و روح یه ادم تاثیر بزاره. 

من همیشه تو یه جمعی اگه ببینم کسی ایگنور گرفته میشه رو باهاش دوست میشم با اینکه ارتباط گرفتن با ادمای جدید برام سخته یکم ولی دلم نمیخواد اون ادم یه حسی مثل الان من داشته باشه:))

خلاصه که اره دلم میخواست درمورد این ناراحتی های درونیم هم صحبت کنم تا شاید کمی از اون فشار کم بشه

اونقدر حرف های قورت داده شده ی گفته نشده ای توی این سالها دارم که اگه هر روز درموردشون بنویسم هم بازم کمه

 

۲ ۰