امروز قرار بود بریم عروسی ای که مدتها منتظرش بودم اما صبح زود طبق معمول با حالت تهوع شدید بیدار شدم. این معده درد عصبی لعنتی خِر منو گرفته و دقیقا تو موقعیت های حساسی که یه اضطراب ریزی دارم پیداش میشه و باعث میشه روزم خراب بشه. 

اما متاسفانه امروز از اون حالت تهوع های ساده نبود و بالا اوردم. سریع قرص ارامبخشی که بعد بالا اوردن تو این موقعیت های خاص میخوردم رو خوردم ولی ده دقیقه نگذشته بود که شبیه حمله های عصبی دوباره شروع کردم به بالا اوردن های پشت سرهم. اما چون معدم خالی بود احساس میکردم که معدم داخل دهنمه. 

برادرم بزور گفت بریم برات سرم بزنیم.

با حال زار و نزاری بلند شدم و لباس پوشیدم. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گوله گوله اشک از چشمام میریخت پایین. غصه میخوردم بخاطر این حال خوب نشدنی و این موقعیت های خسته کننده. 

خسته شدم از اینکه تو موقعیت های حساس زندگیم یا مدام حالت تهوع داشتم یا درگیر بالا اوردن و دکتر رفتن بودم.

تا خود بیمارستان اشک ریختم. باهم رفتیم و من روی یه صندلی نشستم و همچنان اشکم گوله گوله پایین میریخت. یه اقای پیری از کنارم داشت رد میشد و نگاهش کاملا روی من بود. اشکم رو دیده بود و ناراحت شد. خواست چیزی بگه ولی پشیمون شد و رفت. 

سه تا آمپول و یه سرم بهم زدن تا خوب شدم. به سالنی که رزرو کرده بودم زنگ زدم و وقت میکاپمو کنسل کردم. رو تختم دراز کشیدم و با خودم گفتم پس این وضعیت کی میخواد درست بشه؟ فک کن روز عروسیم باشه! فک کن روز عروسی داداشم باشه! فک کن یه موقعیت خیلی حساس دیگه باشه، اونوقت چی؟

همچنان که بخاطر اون آرامبخش هایی که بهم زده بودن چشمام گرم شده بود و تو خواب و بیداری بودم ولی همچنان گفتم قسم میخورم که بهتر بشم.

 بعد پنج ساعت از خواب بیدار شدم و اولین چیزی که سرچ کردم این بود که"چطور معده درد عصبی رو بدون دارو خوب کنیم؟" .

اولین چیزی که برام بالا اومد مدیتیشن کردن بود

مدیتیشینی که در روز ده دقیقه زمان میبره میتونست اضطراب مزمن و پنهانمو از بین ببره؟

مصمم شدم برای انجام دادنش. هی سرچ کردم هی مقاله های مختلف خوندم و به این نتیجه رسیدم که اگه تا یک سال روزی یا حتی هفته ای چند بار ده دقیقه مدیتینش کنم نه تنها معده درد عصبیم خوب میشه بلکه به فرد خیلی آرومی تبدیل میشم که آنچان چیزی نمیتونه تاثیری روش بزاره.

میخوام این پست رو بزارم و از فردا مدیتیشن رو شروع کنم تاااا سال بعد

و نتیجش رو حتما براتون مینویسم❤️✨️

 

 

لیوان چایی داغش رو توی دستاش محکم گرفت، انگار میخواست تو این سردی شبای پاییز دستاش کمی گرم شن. به یک نقطه نامعلومی خیره شده بود، گفت: از وقتی که پیج های فیکم رو پاک کردم زندگیم خیلی آروم تر شده.

کمی مکث کرد و نگاهشو از اون نقطه برداشت و به چشمام نگاه کرد: با خودم میگم چرا انقدر احمق بودم که چند سال با پیج فیک زدن و دنبال کردن یه سری ادمی که حتی ازشون خوشم نمیاد خودمو آزار دادم. اصلا به من چه که کی چیکار میکنه یا کجا میره، چه تاثیری روی زندگی من داره؟واقعا دستت درد نکنه که اون روز بزور گوشیمو گرفتی و پیج فیکارو پاک کردی، چون هر موقع دی اکتیو میکردم بازم یه خوره تو جونم میوفتاد که برم ببینم اصلا بقیه چیکار کردن. 

منی که به بالش های چیده شده رو تخت تکیه داده بودم لیوان چاییمو با یه تیکه شکلات برداشتم و گفتم:فضای مجازی، مخصوصا اینستاگرام مثل یه باتلاق میمونه! تو رو میکشونه داخل خودش.شاید خیلی جذاب و خوش اب و رنگ باشه ولی چیزی جز ناامیدی و افسردگی نداره. زندگی های فیک پرزرق و برق بقیه رو میبینی و افسردگی بهت دست میده که چرا تو شبیهشون نیستی. چرا زندگی تو انقد حوصله سربره ولی بقیه انگار همش تو شادی و خوشحالین. اینستاگرام تو رو از زندگیت متنفر میکنه. تو رو از خودت متنفر میکنه. 

لیوان رو گذاشت رو میز عسلی کنار تخت و گفت: اره بابا گور بابای بقیه اصلا به من چه که هر ننه قمری چه غلطی میکنه من چرا باید زندگیمو اختصاص بدم بهشون؟ اصلاچه تاثیری روی کیفیت زندگی من داره!

دوباره مکث کرد و گفت از بهترین تصمیم های چند وقت اخیرم همین پاک کردن پیج های اضافه بود انگار یه نفس دوباره کشیدم احساس میکنم یه چیزی تو زندگیم وایساد! یه چیزی مثل استرس و اضطراب مداوم. الان آروم ترم، تازه اونقد وقت اضافه میارم که نمیدونم چه چیزایی تو برنامه م بگونجونم.

 

 من خوشحال بودم از اینکه تونستم یک نفر رو از این مرداب پیج های فیک خلاص کنم. از اینستای دروغین. از این نقاب کده ای که زندگیت رو برات زشت کرده

اینستاگرام رو محدود کنیم به دیدن چیز های آموزنده و برای درامد زایی نه چیز دیگه ای:)

 

من بچگی یا نوجونی زیبایی نداشتم. درسته، من زیبا نبودم! چونکه صورتم هنوز به تکامل اصلیش نرسیده بود و بشدت لاغر مردنی بودم، گویی یه معتاد چندین وچندساله ام:)

تو ارث فامیلی ما ضعف چشم برای همه حتمی بود، یه عینک با فریم مربعی همیشه روی چشمام وجود داشت و همین وجود عینک باعث شده بود اون چشمهای بشدت درشت من بیرون زده دیده بشن و همیشه دور چشمهام تیرگی داشته باشن. از اونجا که یک بچه ی نرد بشدت درسخون بودم هم تمام فکر و ذکرم درس و مشق بود و هیچ اطلاعاتی راجع به مد و استایل و درست لباس پوشیدن نداشتم. همیشه هم معمولی ترین و عادی ترین لباس هارو میپوشیدم. 

به این دلیل که چهرم خیلی معمولی بود همیشه ایگنور میشدم یا به اصطلاح توی جمع ها نادیده گرفته میشدم. همیشه خواه ناخواه منو ایگنور میکردن و من همیشه ساکت ترین عضو یک جمع میشدم و اگه از دیوار صدایی میومد از من هیچی شنیده نمیشد:)

یکی از دردناک ترین خاطراتم که شاید الان تعریف کنم براتون معمولی باشه ولی عین یه میخ تو مغزم فرو رفته و همیشه آزارم میداد مربوط به عروسی دخترعموم بود که وقتی مهمونای طرف داماد اومدن، من ، دخترعمه‌م و دخترخالم که هرسه تامون همسن بودیم بصورت ردیفی جلوی در وایسادیم و مهمونا یکی یکی واردمجلس میشدند. اولین مهمون 

با دخترعمه و خاله م که روبوسی کرد، از کنارم رد شد دریغ از یک سلام. من خشک شدم یک لحظه و گفتم شاید متوجه نشده، مهمون دوم، سوم،چهارم و تاااا آخر یکی یکی میومدن و مثل قبل از کنارم میگذشتند و شاید در حد یه نیم نگاهی مینداختن و یه سلام خشک میدادن و رد میشدند در حالی که قبل ترش دوتا دختر های دیگه رو خیلی گرم و صمیمی بغل کرده بودند. قلبم مچاله شده بود از شدت اینهمه نادیده گرفته شدن. اونقدر بغض کردم که تااا آخر عروسی روی یک صندلی نشستم و از جام حتی بلند نشدم:)

 

سالها گذشت از اون روز، من بزرگ شدم. صورتم بلاخره کامل شد، اون لباها و چشمهای درشتی که بقیه مسخره میکردن الان شده بود معیار زیبایی. به وزن استانداردم رسیدم، چشمهامو عمل کردم و چون مطالعه زیادی روی مد و فشن و استایل داشتم استایلای خیلی خوب میزدم و دیگه بدون اینکه کاری کنم یا سراغ اون عمل های عجیب غریب برم زیبا محسوب میشدم. تقریبا امکان نداره عروسی یا مهمونی برم و خواستگاری پیدا نشه یا پیشنهاد ازدواجی داده نشه. گاهی وقتا از عمد یا شایدم عقده درونی خیلیایی که اونموقع منو نادیده میگرفتن رو ایگنور میکنم، انگار تو اون جمع وجود خارجی ندارند و اینکار حس خوبی بهم میده:) (تو رو خدا بهم نگید عقده ای).الان با اینکه خیلیا منو خوشگل میدونن اما من هنوز به آشتی درونی نرسیدم، من هنوز خودم رو زیبا نمیدونم. وقتی کسی از من تعریف میکنه ناخوداگاه اون رفتار هایی که قبلا با من شده بود عین پتک تو سرم کوبیده میشه. خیلی جلوی وسوسه تزریق ها و عمل های زیبایی جدید رو گرفتم تا سمتش نرم چون احساس میکنم زیبا نیستم:)

نمیدونم بلاخره کی به آشتی درونی میرسم:) اما باید بگم که چقدر هر رفتار کوچیک ما میتونه روی اینده و ذهن و روح یه ادم تاثیر بزاره. 

من همیشه تو یه جمعی اگه ببینم کسی ایگنور گرفته میشه رو باهاش دوست میشم با اینکه ارتباط گرفتن با ادمای جدید برام سخته یکم ولی دلم نمیخواد اون ادم یه حسی مثل الان من داشته باشه:))

خلاصه که اره دلم میخواست درمورد این ناراحتی های درونیم هم صحبت کنم تا شاید کمی از اون فشار کم بشه

اونقدر حرف های قورت داده شده ی گفته نشده ای توی این سالها دارم که اگه هر روز درموردشون بنویسم هم بازم کمه

 

بذر اینکه همیشه آدم کاملی باشم و هیچوقت از چیزی که هستم راضی نباشم و همیشه تلاش کنم که عالی باشم رو مادرم درون من کاشت. حتی با وجود اینکه این بهترین بودن به قیمت به هم خوردن آرامشم باشه، حتی اگه به قیمت به هم خوردن حال روحیم باشه. دلم میخوادبا این طرز تفکر بجنگم، با این نوع نگرشی که آرامشو ازم گرفته اما متاسفانه اونقدر درون من ریشه کرده که من حتی به صورت ناخوداگاه هم برای این طرز تفکر تلاش میکنم. گاهی وقتا مچم رو میگیریم و حالم بد میشه. واقعا نمیدونم با این غول بزرگ کمالگرایی چطوری بجنگم که بتونم شکستش بدم. 

اینکه همیشه بهترین و خفن ترین باشم تا بقیه فقط به به و چه چه کنن، اینکه هر موفقیتی به دست میارم بازم از نظر من کمه، اینکه حتی اگه صد خودمو هم بزارم بازم احساس ناکافی بودن دارم واقعا حس مزخرفیه:) 

به این فک میکنم که چی میشه اگه واقعا بهترین نباشم؟ مردم دوسم نخواهند داشت؟ مردم حتی وقتی بهترین هم باشی باز دوستت ندارن چون فک میکنن ازشون بالاتری.

روی صحبتم با تویی هست که داری اینو میخونی، یا شایدم با من درونیم هست تا بصورت غیر مستقیم حرفم رو بهش بزنم:

هیچ ایرادی نداره که همه چی تموم نباشی

هیچ ایرادی نداره که بهترین نباشی

هیچ ایرادی نداره اگه موفقیت های زیادی کسب نکرده باشی

تو اگه حال درونیت خوب نباشه چه به موفقیت های زیاد برسی و چه نرسی باز هم حالت خوب نمیشه. اینکه برای مردم بخوایی بهترین و خفن ترین ورژن بنظر برسی هیچ تاثیری روی کیفیت زندگیت نداره ولی اون سختی ای که به دوش میکشی اون ناراحتی ها و بغض هایی که قورت میدی چرا:)

قرار نیست همیشه کامل و بهترین باشی..

خودت رو اذیت نکن عزیزم❤️

بلاخره امروز بعد چهار سال ننوشتن دلم خواست برگردم به وبلاگم و دوباره شروع کنم به نوشتن.

تو این چهارسال اونقدر اتفاق های ریز و درشت زیادی برام رخ داده که چیزی از اون لیلای قبل باقی نمونده. رشد کردم، تغییر کردم، شکست خوردم، پیروز شدم ، گریه کردم، خندیدم، فکر کردم و نتیجه چهارسال شد یه تغییر بزرگ! یک لیلای جدید. 

نشستم و نوشته هامو خوندم، اگه بگم با هیچکدومشون نتونستم ارتباط بگیرم دروغ نگفتم:') لیلای قبل چه دختر حساس و زودرنجی بود

دلم برای این دختر میسوزه که چه چیزهایی تجربه کرده❤️

حقیقتش خیلی از بچه هایی که میشناختم و دنبال میکردم رو فراموش کردم و خیلی خاطرات محوی ازشون برام باقی مونده. اصلا نمیدونم خواننده ای باقی مونده که این نوشته هامو بخونه یا نه؟ ولی حتی کسی هم نباشه دلم میخواد از روزانه هام، حال خوب و حال بدم بنویسم. چون تجربه ثابت کرده که هیچی اندازه نوشتن نتونسته حال منو بهتر کنه:)

خلاصه که فعالیتم رو قراره از این به بعد شروع کنم و خوشحال میشم ببینم همراهی دارم تو این وبلاگ

اگه این نوشته رو میخونی، نقطه ای، کلمه ای، استیکری برام بزار❤️

 

تو تا حالا از تویِ عکس به من خیره شدی ؟
تا حالا با دیدنِ عکسم بهِم لبخند زدی ؟
بهت نگفتم اما من این کار رو کردم ..
ساعت‌ها نشستَم و نِگات کردم .
نگو دیوونه شدم، چون بودَم .
فقط عَکس، آدم رو دیوونه‌تَر می‌کنه ..
چون می‌خواد یه چیزی بِگه و نِمی‌گه..
نوکِ زبونِشه‌ها، اما جون به لبِت می‌کنه !

تا حالا به چشم‌هایِ تویِ عکس زُل زدی؟
خوبیِ عکسِت اینه که پِلک نمی‌زنه،
خستِه نمی‌شه .
بی‌خبر نمی‌ره .
من بعد از نبودنِت با عکسِت حرف می‌زنم،
تو بی‌من با کی حَرف می‌زنی؟
خوش به حالِ اونایی که صِدات رو می‌شنوَن ..
بدیِ عکس اینه که صِدا نداره،
یا اگه داره من نمی‌شنوَم .. داره؟
اگه صدا داشت ازَش می‌پرسیدم کجایِ دنیایی .
می‌دونستی فاصله‌یِ بین واقعیت و‌ خیال یه پِلک زدنه؟
کافیه به عکست خیره بشم،
حالا صدات رو هَم می‌شنوم که می‌خندی . بخند .
با صدایِ بلند .
اصلا همین‌ که می‌خندی کافیه .
حتی مهِم نیست کجایِ دنیایی ..

#پویا_جمشیدی

 

دکلمه این شعر با صدای من:)

 

 

پ.ن: بعد مدت ها اومدم وبلاگم و دیدم که اصلا لود نمیشه قالب قبلیش:( هیچ قالبی که قبلا انتخاب کرده بودم تایید نمیشد، مجبور شدم قالبای پیش فرض رو انتخاب کنم و واسه همین ناراحتم

 راستی بعد مدت ها سلام:)

سلام سلام


هرچقدر میگذره، باز نمیتونم نوشتن توی وبلاگ رو به دست فراموشی بسپرم، باز نمیتونم اون حس قشنگی که اینجا بدست میارم رو فراموش کنم. بعد مدت ها بلاخره برگشتم^_^
مرسی از بچه هایی که بهم پیام داده بودن و نگرانم شده بودن. واقعیتش اینه که هروقت میام تو وبلاگ قلبم میلرزه و چشام پر از اشک میشه از اینهمه محبت و مهربونی و توجه شما به من:) خیلی دوستتون دارم بخدااااا
نبودنم برخلاف نبودن های قبلی بخاطر حال خوبم بود. بچه ها اون لیلا خیلی وقت هاس که عوض شده.
جاشو به یه دختر قوی و متکی به خودش داده:) خیلی از لحاظ شخصیتی رشد کردم و زندگیم به اون خاطر تو ارامشه
یه شغل خیلی خوب با همکارای عالی و مهربون پیدا کردم و دیگه چی میخوام؟
زندگیم خیلی رو نبض ارومی داره حرکت میکنه، دلم پر از ارامشه و هیچ طوفانی هم تا حالا نتونسته اون ارامش قلبم رو ازم بگیره:)))
حالم برخلاف روزهای دیگه خیلیی خوبه بچه هااا
اونم مدیون تغییراتی هستم که توی خودم بوجود اوردم.
تو روز های آتی در مورد خیلی چیزا قراره باهاتون صحبت کنم^_^
بیش از اندازه دلم براتون تنگ شده بودددد......

این روزا خیلی سرگرم گوش دادن به فایل های صوتی و خوندن مطالب روانشناسی هستم.
تقریبا میتونم اینجور بگم که روزامو با شنیدن صدای هلی تاک شروع میکنم، بعدش هم صدای دکتر هلاکویی پلی میشه تاااا زمانی که حتی بخوابم! و واقعا هم راضیم از این کارم. لااقل میتونم با صحبتاشون، با راهنمایی هاشون چند درجه شخصیت خودمو بهتر کنم.
چیزی که خیلی برام جالب بود و خواستم امروز درموردش با شما حرف بزنم یکی از صحبت های دکتر هلاکویی بود که میگفت شخصیت الان ما در چند سال اول زندگی شکل گرفته! یعنی اگه ما شخصیت وابسته یا مستقل اگه شخصیت شکاک یا پارانوئیا اگه شخصیت بدون اعتماد بنفس یا عزت نفس اگه شخصیت عصبی یا ضعیفی داشته باشیم همه اونها برگرفته از رفتاری هست که درگذشته و بچگی والدین ما با ما داشتند.
خیلیی عمیق بود این جمله...
کمی که بهش فک کردم. اختلال یا مشکلاتی که امروز همش با اون درگیرم رو تازه فهمیدم که به چه علت درمن بوجود اومده!
به گذشتم فک کردم و رفتاری که والدینم خیلی ناخواسته با من داشتن باعث شده بود حالا من باید با اون مشکل دست و پنجه نرم کنم و اذیت بشم.
منی که عاشق بچه بودم با شنیدن این حرفا کمی دچار شک شدم که لیلا بچه اوردن به همین اسونیا نیستااا
فک کن بچه دار بشی و اگه یه رفتار نامناسبی داشته باشی در اینده بچت چنان مشکل ساز خواهد بود که بیا و ببین!!!
و به این فک کردم که ای کاش ای کاش و ای کاش تمام کسانی که میخوان بچه دار بشن، لااقل قبل از بچه دار شدن کتاب های روانشناسی بخونن تا بدونن چطوری باید با بچه رفتار کرد که در اینده اونا مشکلی بوجود نیاد! ما که با مشکل بزرگ شدیم:(((( لااقل اونا با مشکل بزرگ نشن. اونا این سختی هارو تحمل نکنن
دوستان  اگه بچه دار هم هستید لطفا لطفا لطفا باهاشون یه رفتار درست داشته باشید. بدونید که ناخواسته انجام دادن یک رفتار نامناسب با بچه توی شخصیت ایندش بشدت تاثیر میزارید!
نگاه کنید چقدر من رفتم بالای منبر و نمیتونم پایین بیام:)))
جاتون خالی هوای بیرون سرده و داره برف میبره من کتار بخاری نشستم و یه چایی واسه خودم ریختم و همونطور که داره بخارش رقص کنان از لیوانم بالا میره دارم براتون مینویسم....
امیدوارم که حال هممون خوب باشه و هیچ درری اذیتمون نکنه...

زمانی که برای اولین بار میخواستم وبلاگ بزنم هیچوقت فکر نمیکردم توی دنیای وبلاگ نویسی هم یه سری به دنبال جذب فالور یا همون دنبال کننده باشن. و چشمشون دنبال زیاد کردن تعداد عددای باکس فالوور باشه. وقتی وبلاگ باز کردم و یه مدت که گذشت از پیام های خصوصی که دریافت میکردم تازه دوهزاریم افتاد که ای دختر کجای ماجرایی! اینجا هم دقیقا مثه اینستاس. فالوت میکنن تا فالوشون کنی. درحالی که نه محتوای وبلاگت رو میخونن و نه میدونن تو کی هستی و نه میدونن تو چی مینویسی.
بار ها دیدم یه سری وبلاگ نویس ها دنبالم کردن ولی وقتی دیدن متقابلا دنبالشون نکردم منو قطع دنبال کردن زدن. بعد چند روز باز کارشون رو تکرار میکردن و باز وقتی میدیدن دنبال نمیکنم، باز....
واقعا اگه بخوام این عمل رو تو یه حرف بگونجونم باید بگم که کارتون خیلی زشته!! فارغ از اون من فقط کسایی رو دنبال میکنم که محتوای وبلاگشون رو دوس داشته باشم. شخصیتشون رو دوس داشته باشم. ترجیح هم میدم کسایی دنبالم کنن که حداقل محتوای منو بخونن. اصلا بخونن واقعا چی مینویسم.


اینکه شما از زمانی که وبلاگ باز کردم تا همین امروز هی منو دنبال میکنید و دوباره قطع دنبال میکنید من نه تنها وبلاگ شمارو دنبال نمیکنم و محتواتون رو نمیخونم ، بلکه با خودم میگم چه ادم مریضی! قطعا اگه توی وبلاگ اپشن بلاک کردن بود خیلی وقت پیش ها بلاک میکردم تا سروکله ش توی وبلاگم پیدا نشه. بارها اتفاق افتاده کسی وبلاگم رو دنبال کرده و رفتم وبلاگش رو دیدم اگه ازش خوشم نمیومد بدون هیچ خجالتی دنبال نمیکردم ولی اگه میدیدم طرف واقعا خوب مینویسه و من نوع محتواش رو دوس دارم دنبالشون میکردم.
از همینجا هم اعلام میکنم هر کسی که دنبالشون کردم و فک کردن باید متقابلا دنبالم کنن و دچار رودروایسی شدن بهشون میگم با خیال راحت انفالو کنید چون این  من بودم که تصمیم گرفتم  محتوای وبلاگ شما رو بخونم، و شما مجبور به دنبال کردن و خوندن محتوای وبلاگ من نیستید.
باور کنید توی وبلاگ نویسی همه چی به تعداد فالور شما بستگی نداره. بارها دیدم تعداد دنبال کننده های یه وبلاگ بیش از دو هزاره ولی طرف یه بچه به تمام معناس و محتوای وبلاگش از نظر من یه مشت چرت و پرت بوده. ولی بارها دیدم یه وبلاگ هایی تعداد دنبال کننده هاشون زیر پنجاه بوده و محتوای وبلاگشون سرتاسر اموزنده بود برای من. برای همین هروقت وارد وبلاگی میشم هیچوقت به تعداد دنبال کننده های اون دقت نمیکنم. میرم و محتواش رو کلمه له کلمه میخونم و میبینم این ادم کی هست. 
در اخر هم باید بگم من گاها نیستم. گاها هستم ولی نمینویسم. دوس دارم فقط کسایی دنبالم کنن که دوس داشته باشن حرفای منو بخونن نه کسایی که صرفا برای جذب فالور میان و دوس دارم فقط کسایی رو بخونم که چیزی برای گفتن داشته باشن نه کسایی که صرفا برای پز دادن اومدن اینجا.

ولی چه دنبال در دنبالی بود این متن:))))

دوستون دارم

سلام سلام، صدتا سلام

تا حالا شده از یه زوایه دیگه به عیبتون نگاه کنید؟ مثلا تا حالا شده به اون عیب به عنوان یک نقطه قوت نگاه کنید؟
داستان از اینجا شروع میشه که من اصلا استعداد چاقی ندارم! لاغرم کلا، از همون بچگی تا الان یه دختر لاغرم که وزنم اصلا از چهل و هشت یا نه بالاتر نرفته:) به این خاطر از دور و اطرافم خیلی جملات تحقیر امیزی شنیدم! تا خانومای فامیل منو میبینن با یه حالت ریشخندی به مامانم نگاه میکنن و میگن این دخترتم انگار اصلا چیزی تو خونه نیست که بخوره! یا دختر تو چرا انقدر لاغری نکنه خدایی نکرده مریضی چیزی داری؟ خلاصه جونم براتون بگه به حالت های مختلفی این لاغری رو عین یه چماق دراوردن و به سر و روم میکوبیدن! لاغری برای من مثه یه حساسیت دراومده بود و همیشه خدا به عنوان یه عیب نگاهش میکردم. ارزومم این بود که بتونم کمی وزنمو بالاتر ببرم و چاق بشم!!!!! در این حد حرفای اطرافیان روی زندگیم تاثیر گذاشته بود که یکی از ارزوهام چاقی بود:)))))
و سر همین لاغری هم همیشه خدا اعتماد بنفسم پایین بود.
خلاصه یه روزی واسه ازمایش خونم به ازمایشگاه رفتم و خانومی که قرار بود ازم خون بگیره تا منو دید چشاش گرد شد و چند بار سرتاپامو نگاه کرد...
از خجالت قرمز شده بودم اون لحظه، یه لبخند کج و کوله ای زدم و نگاهش کردم، فهمیدم از تیپم انقدر تعجب کرده وصد درصد تعجبش از لاغریم بوده!
یهو نزدیک تر شد و اومد جلو و با یه حالت هیجان انگیزی گفت وااااایییی دختررر تو چقدر خوشتیپی!
اگه بخوام راستشو بگم اون لحظه خیلی جا خوردم از این حرفش..!با خودم چیزای دیگه فکر کرده بودم ولییی....
بهم اشاره کرد که بشینم تا از من خون بگیره و در همون حال شروع کرد به سوال پرسیدن. که چه رژیمی میگیرم یا چه ورزشی انجام میدم و من انگار از فضا اومده باشم فقط نگاش میکردم و جوابش رو میدادم. وقتی فهمید همینطوری لاغرم و نه ورزشی کردم و نه رژیمی میگیرم، با غبطه گفت خوش بحالت ، تیپ منو میبینی؟ با هزار جور ورزش و رژیم تونستم خودمو اینجور نگه دارم بعد تو انقدر خوش شانسی که همینطوری عین مانکنا هستی!
من واقعا نمیدونستم چجور ازم خون گرفتن، چجور ازشون خداحافظی کردم فقط جزء به جزء حرفاش توی سرم تکرار و تکرار میشد و خیلی خیلی احساس خوبی نسبت به خودم داشتم.
شب که شد جلو اینه وایسادم و به تیپ خودم نگاه کردم ولی این بار از زاویه دید اون خانوم مهربون به خودم نگاه کردم و واقعا گفتم دخترررررر تو همچینم بد تیپ نیستیااا، اتفاقا خیلیم خوبی!
و این شد که دیگه به لاغریم به چشم یک عیب یا نقص نگاه نکردم و با خودم گفتم که این یک نقطه قوتیه که انقدر به شکل یه عیب نگاش میکردی و هی بزرگش میکردی!
و در اخر میخواستم بگم خیلی بده ادم بعضیا رو با حرفاش تحقیر کنه! حالشو بد کنه
حرفا واقعا کشندن، تو دنیایی زندگی میکنیم که حرف بیشتر از چیزای دیگه ادم کشتن! حالا که نمیتونیم جلوی زبونمون رو بگیریم ، پس چیزایی بگیم که خوب باشن، سعی نکنیم زبونمون رو به مار تبدیل کنیم و هی راه به راه به ادمایی که از کنارمون رد میشن نیش بزنیم. چون زمین گرده و خیلی زود نتیجه کارمون بهمون برمیگرده!

برای اخرین حرف میخوام بپرسم، تا حالا فکر کردی چجور ادمی هستی؟؟؟؟
عصر زمستونیتون بخیر🌸