۴۲ مطلب با موضوع «روزانه نویسی» ثبت شده است.

لیوان چایی داغش رو توی دستاش محکم گرفت، انگار میخواست تو این سردی شبای پاییز دستاش کمی گرم شن. به یک نقطه نامعلومی خیره شده بود، گفت: از وقتی که پیج های فیکم رو پاک کردم زندگیم خیلی آروم تر شده.

کمی مکث کرد و نگاهشو از اون نقطه برداشت و به چشمام نگاه کرد: با خودم میگم چرا انقدر احمق بودم که چند سال با پیج فیک زدن و دنبال کردن یه سری ادمی که حتی ازشون خوشم نمیاد خودمو آزار دادم. اصلا به من چه که کی چیکار میکنه یا کجا میره، چه تاثیری روی زندگی من داره؟واقعا دستت درد نکنه که اون روز بزور گوشیمو گرفتی و پیج فیکارو پاک کردی، چون هر موقع دی اکتیو میکردم بازم یه خوره تو جونم میوفتاد که برم ببینم اصلا بقیه چیکار کردن. 

منی که به بالش های چیده شده رو تخت تکیه داده بودم لیوان چاییمو با یه تیکه شکلات برداشتم و گفتم:فضای مجازی، مخصوصا اینستاگرام مثل یه باتلاق میمونه! تو رو میکشونه داخل خودش.شاید خیلی جذاب و خوش اب و رنگ باشه ولی چیزی جز ناامیدی و افسردگی نداره. زندگی های فیک پرزرق و برق بقیه رو میبینی و افسردگی بهت دست میده که چرا تو شبیهشون نیستی. چرا زندگی تو انقد حوصله سربره ولی بقیه انگار همش تو شادی و خوشحالین. اینستاگرام تو رو از زندگیت متنفر میکنه. تو رو از خودت متنفر میکنه. 

لیوان رو گذاشت رو میز عسلی کنار تخت و گفت: اره بابا گور بابای بقیه اصلا به من چه که هر ننه قمری چه غلطی میکنه من چرا باید زندگیمو اختصاص بدم بهشون؟ اصلاچه تاثیری روی کیفیت زندگی من داره!

دوباره مکث کرد و گفت از بهترین تصمیم های چند وقت اخیرم همین پاک کردن پیج های اضافه بود انگار یه نفس دوباره کشیدم احساس میکنم یه چیزی تو زندگیم وایساد! یه چیزی مثل استرس و اضطراب مداوم. الان آروم ترم، تازه اونقد وقت اضافه میارم که نمیدونم چه چیزایی تو برنامه م بگونجونم.

 

 من خوشحال بودم از اینکه تونستم یک نفر رو از این مرداب پیج های فیک خلاص کنم. از اینستای دروغین. از این نقاب کده ای که زندگیت رو برات زشت کرده

اینستاگرام رو محدود کنیم به دیدن چیز های آموزنده و برای درامد زایی نه چیز دیگه ای:)

 

سلام سلام


هرچقدر میگذره، باز نمیتونم نوشتن توی وبلاگ رو به دست فراموشی بسپرم، باز نمیتونم اون حس قشنگی که اینجا بدست میارم رو فراموش کنم. بعد مدت ها بلاخره برگشتم^_^
مرسی از بچه هایی که بهم پیام داده بودن و نگرانم شده بودن. واقعیتش اینه که هروقت میام تو وبلاگ قلبم میلرزه و چشام پر از اشک میشه از اینهمه محبت و مهربونی و توجه شما به من:) خیلی دوستتون دارم بخدااااا
نبودنم برخلاف نبودن های قبلی بخاطر حال خوبم بود. بچه ها اون لیلا خیلی وقت هاس که عوض شده.
جاشو به یه دختر قوی و متکی به خودش داده:) خیلی از لحاظ شخصیتی رشد کردم و زندگیم به اون خاطر تو ارامشه
یه شغل خیلی خوب با همکارای عالی و مهربون پیدا کردم و دیگه چی میخوام؟
زندگیم خیلی رو نبض ارومی داره حرکت میکنه، دلم پر از ارامشه و هیچ طوفانی هم تا حالا نتونسته اون ارامش قلبم رو ازم بگیره:)))
حالم برخلاف روزهای دیگه خیلیی خوبه بچه هااا
اونم مدیون تغییراتی هستم که توی خودم بوجود اوردم.
تو روز های آتی در مورد خیلی چیزا قراره باهاتون صحبت کنم^_^
بیش از اندازه دلم براتون تنگ شده بودددد......

این روزا خیلی سرگرم گوش دادن به فایل های صوتی و خوندن مطالب روانشناسی هستم.
تقریبا میتونم اینجور بگم که روزامو با شنیدن صدای هلی تاک شروع میکنم، بعدش هم صدای دکتر هلاکویی پلی میشه تاااا زمانی که حتی بخوابم! و واقعا هم راضیم از این کارم. لااقل میتونم با صحبتاشون، با راهنمایی هاشون چند درجه شخصیت خودمو بهتر کنم.
چیزی که خیلی برام جالب بود و خواستم امروز درموردش با شما حرف بزنم یکی از صحبت های دکتر هلاکویی بود که میگفت شخصیت الان ما در چند سال اول زندگی شکل گرفته! یعنی اگه ما شخصیت وابسته یا مستقل اگه شخصیت شکاک یا پارانوئیا اگه شخصیت بدون اعتماد بنفس یا عزت نفس اگه شخصیت عصبی یا ضعیفی داشته باشیم همه اونها برگرفته از رفتاری هست که درگذشته و بچگی والدین ما با ما داشتند.
خیلیی عمیق بود این جمله...
کمی که بهش فک کردم. اختلال یا مشکلاتی که امروز همش با اون درگیرم رو تازه فهمیدم که به چه علت درمن بوجود اومده!
به گذشتم فک کردم و رفتاری که والدینم خیلی ناخواسته با من داشتن باعث شده بود حالا من باید با اون مشکل دست و پنجه نرم کنم و اذیت بشم.
منی که عاشق بچه بودم با شنیدن این حرفا کمی دچار شک شدم که لیلا بچه اوردن به همین اسونیا نیستااا
فک کن بچه دار بشی و اگه یه رفتار نامناسبی داشته باشی در اینده بچت چنان مشکل ساز خواهد بود که بیا و ببین!!!
و به این فک کردم که ای کاش ای کاش و ای کاش تمام کسانی که میخوان بچه دار بشن، لااقل قبل از بچه دار شدن کتاب های روانشناسی بخونن تا بدونن چطوری باید با بچه رفتار کرد که در اینده اونا مشکلی بوجود نیاد! ما که با مشکل بزرگ شدیم:(((( لااقل اونا با مشکل بزرگ نشن. اونا این سختی هارو تحمل نکنن
دوستان  اگه بچه دار هم هستید لطفا لطفا لطفا باهاشون یه رفتار درست داشته باشید. بدونید که ناخواسته انجام دادن یک رفتار نامناسب با بچه توی شخصیت ایندش بشدت تاثیر میزارید!
نگاه کنید چقدر من رفتم بالای منبر و نمیتونم پایین بیام:)))
جاتون خالی هوای بیرون سرده و داره برف میبره من کتار بخاری نشستم و یه چایی واسه خودم ریختم و همونطور که داره بخارش رقص کنان از لیوانم بالا میره دارم براتون مینویسم....
امیدوارم که حال هممون خوب باشه و هیچ درری اذیتمون نکنه...

زمانی که برای اولین بار میخواستم وبلاگ بزنم هیچوقت فکر نمیکردم توی دنیای وبلاگ نویسی هم یه سری به دنبال جذب فالور یا همون دنبال کننده باشن. و چشمشون دنبال زیاد کردن تعداد عددای باکس فالوور باشه. وقتی وبلاگ باز کردم و یه مدت که گذشت از پیام های خصوصی که دریافت میکردم تازه دوهزاریم افتاد که ای دختر کجای ماجرایی! اینجا هم دقیقا مثه اینستاس. فالوت میکنن تا فالوشون کنی. درحالی که نه محتوای وبلاگت رو میخونن و نه میدونن تو کی هستی و نه میدونن تو چی مینویسی.
بار ها دیدم یه سری وبلاگ نویس ها دنبالم کردن ولی وقتی دیدن متقابلا دنبالشون نکردم منو قطع دنبال کردن زدن. بعد چند روز باز کارشون رو تکرار میکردن و باز وقتی میدیدن دنبال نمیکنم، باز....
واقعا اگه بخوام این عمل رو تو یه حرف بگونجونم باید بگم که کارتون خیلی زشته!! فارغ از اون من فقط کسایی رو دنبال میکنم که محتوای وبلاگشون رو دوس داشته باشم. شخصیتشون رو دوس داشته باشم. ترجیح هم میدم کسایی دنبالم کنن که حداقل محتوای منو بخونن. اصلا بخونن واقعا چی مینویسم.


اینکه شما از زمانی که وبلاگ باز کردم تا همین امروز هی منو دنبال میکنید و دوباره قطع دنبال میکنید من نه تنها وبلاگ شمارو دنبال نمیکنم و محتواتون رو نمیخونم ، بلکه با خودم میگم چه ادم مریضی! قطعا اگه توی وبلاگ اپشن بلاک کردن بود خیلی وقت پیش ها بلاک میکردم تا سروکله ش توی وبلاگم پیدا نشه. بارها اتفاق افتاده کسی وبلاگم رو دنبال کرده و رفتم وبلاگش رو دیدم اگه ازش خوشم نمیومد بدون هیچ خجالتی دنبال نمیکردم ولی اگه میدیدم طرف واقعا خوب مینویسه و من نوع محتواش رو دوس دارم دنبالشون میکردم.
از همینجا هم اعلام میکنم هر کسی که دنبالشون کردم و فک کردن باید متقابلا دنبالم کنن و دچار رودروایسی شدن بهشون میگم با خیال راحت انفالو کنید چون این  من بودم که تصمیم گرفتم  محتوای وبلاگ شما رو بخونم، و شما مجبور به دنبال کردن و خوندن محتوای وبلاگ من نیستید.
باور کنید توی وبلاگ نویسی همه چی به تعداد فالور شما بستگی نداره. بارها دیدم تعداد دنبال کننده های یه وبلاگ بیش از دو هزاره ولی طرف یه بچه به تمام معناس و محتوای وبلاگش از نظر من یه مشت چرت و پرت بوده. ولی بارها دیدم یه وبلاگ هایی تعداد دنبال کننده هاشون زیر پنجاه بوده و محتوای وبلاگشون سرتاسر اموزنده بود برای من. برای همین هروقت وارد وبلاگی میشم هیچوقت به تعداد دنبال کننده های اون دقت نمیکنم. میرم و محتواش رو کلمه له کلمه میخونم و میبینم این ادم کی هست. 
در اخر هم باید بگم من گاها نیستم. گاها هستم ولی نمینویسم. دوس دارم فقط کسایی دنبالم کنن که دوس داشته باشن حرفای منو بخونن نه کسایی که صرفا برای جذب فالور میان و دوس دارم فقط کسایی رو بخونم که چیزی برای گفتن داشته باشن نه کسایی که صرفا برای پز دادن اومدن اینجا.

ولی چه دنبال در دنبالی بود این متن:))))

دوستون دارم

سلام سلام، صدتا سلام

تا حالا شده از یه زوایه دیگه به عیبتون نگاه کنید؟ مثلا تا حالا شده به اون عیب به عنوان یک نقطه قوت نگاه کنید؟
داستان از اینجا شروع میشه که من اصلا استعداد چاقی ندارم! لاغرم کلا، از همون بچگی تا الان یه دختر لاغرم که وزنم اصلا از چهل و هشت یا نه بالاتر نرفته:) به این خاطر از دور و اطرافم خیلی جملات تحقیر امیزی شنیدم! تا خانومای فامیل منو میبینن با یه حالت ریشخندی به مامانم نگاه میکنن و میگن این دخترتم انگار اصلا چیزی تو خونه نیست که بخوره! یا دختر تو چرا انقدر لاغری نکنه خدایی نکرده مریضی چیزی داری؟ خلاصه جونم براتون بگه به حالت های مختلفی این لاغری رو عین یه چماق دراوردن و به سر و روم میکوبیدن! لاغری برای من مثه یه حساسیت دراومده بود و همیشه خدا به عنوان یه عیب نگاهش میکردم. ارزومم این بود که بتونم کمی وزنمو بالاتر ببرم و چاق بشم!!!!! در این حد حرفای اطرافیان روی زندگیم تاثیر گذاشته بود که یکی از ارزوهام چاقی بود:)))))
و سر همین لاغری هم همیشه خدا اعتماد بنفسم پایین بود.
خلاصه یه روزی واسه ازمایش خونم به ازمایشگاه رفتم و خانومی که قرار بود ازم خون بگیره تا منو دید چشاش گرد شد و چند بار سرتاپامو نگاه کرد...
از خجالت قرمز شده بودم اون لحظه، یه لبخند کج و کوله ای زدم و نگاهش کردم، فهمیدم از تیپم انقدر تعجب کرده وصد درصد تعجبش از لاغریم بوده!
یهو نزدیک تر شد و اومد جلو و با یه حالت هیجان انگیزی گفت وااااایییی دختررر تو چقدر خوشتیپی!
اگه بخوام راستشو بگم اون لحظه خیلی جا خوردم از این حرفش..!با خودم چیزای دیگه فکر کرده بودم ولییی....
بهم اشاره کرد که بشینم تا از من خون بگیره و در همون حال شروع کرد به سوال پرسیدن. که چه رژیمی میگیرم یا چه ورزشی انجام میدم و من انگار از فضا اومده باشم فقط نگاش میکردم و جوابش رو میدادم. وقتی فهمید همینطوری لاغرم و نه ورزشی کردم و نه رژیمی میگیرم، با غبطه گفت خوش بحالت ، تیپ منو میبینی؟ با هزار جور ورزش و رژیم تونستم خودمو اینجور نگه دارم بعد تو انقدر خوش شانسی که همینطوری عین مانکنا هستی!
من واقعا نمیدونستم چجور ازم خون گرفتن، چجور ازشون خداحافظی کردم فقط جزء به جزء حرفاش توی سرم تکرار و تکرار میشد و خیلی خیلی احساس خوبی نسبت به خودم داشتم.
شب که شد جلو اینه وایسادم و به تیپ خودم نگاه کردم ولی این بار از زاویه دید اون خانوم مهربون به خودم نگاه کردم و واقعا گفتم دخترررررر تو همچینم بد تیپ نیستیااا، اتفاقا خیلیم خوبی!
و این شد که دیگه به لاغریم به چشم یک عیب یا نقص نگاه نکردم و با خودم گفتم که این یک نقطه قوتیه که انقدر به شکل یه عیب نگاش میکردی و هی بزرگش میکردی!
و در اخر میخواستم بگم خیلی بده ادم بعضیا رو با حرفاش تحقیر کنه! حالشو بد کنه
حرفا واقعا کشندن، تو دنیایی زندگی میکنیم که حرف بیشتر از چیزای دیگه ادم کشتن! حالا که نمیتونیم جلوی زبونمون رو بگیریم ، پس چیزایی بگیم که خوب باشن، سعی نکنیم زبونمون رو به مار تبدیل کنیم و هی راه به راه به ادمایی که از کنارمون رد میشن نیش بزنیم. چون زمین گرده و خیلی زود نتیجه کارمون بهمون برمیگرده!

برای اخرین حرف میخوام بپرسم، تا حالا فکر کردی چجور ادمی هستی؟؟؟؟
عصر زمستونیتون بخیر🌸

یه مدت هست که دارم با خودم فکر میکنم، داشتن امید به زندگی تو این مملکت یه هنریه که هر کسی نمیتونه داشته باشه. اینکه برای خرید بری بیرون و با دهانی باز برنگردی خونه یه امر غیرممکن هست. هماهنگی دخل و خرج هم که اصلا نگم براتون. من علاقه زیادی از بچگی به نقاشی داشتم و هروقت که حوصله ندارم، یهو میبینم که کاغذ و مداد تو دستم هست و مشغول کشیدن چیزی هستم، به این خاطر تصمیم گرفتم که این علاقه رو جدی تر بگیرم  و برم کلاس تا یکم تخصصی ترش رو یاد بگیرم. خلاصه اونجا بهمون یه لیست از وسایلایی که باید بخریم رو دادن و منم با شوق و ذوق رفتم فروشگاه لوازم هنری تا وسایلامو بخرم. رفتن به اونجا همانا و رسیدن فکم به کف زمین همانا. واقعا میشه گفت پول خون باباشونو میخواستن. کسایی که دستی به سیاه قلم دارن میدونن که بیشتر کار این عزیزان با قلم مو هست. و خب قلم موها تو ست شیش تایی یا دوازده تایی هستن. و فک کنم نزدیک هفت هشت نوع ست قلم مو باید بخری. قیمت ستشون رو نمیگم، فقط میخوام بگم هفته پیش قیمت یدونه از این قلم موها صد و‌ده تومن بود! فقط یدونه!! حالا اگه بخوایی هفت هشت ست دوازده تایی و شیش تایی بخری چقد میشه!!!! حالا وسایل دیگر طراحی مثه مدادای مخصوص، انواع پاک کن ها، انواع کاغذو مقوا، محو کن ها و ذغال و‌غیره دیگه چقد میشه!! یعنی میخواستم بگم تو این کشور حتی دنبال کردن استعدادهاو علایقتم جزو محالاته و ما فقط محو تماشای زمین اومدیم:)))
دلم میخواد بیدار بشم و ببینم وضعیت قاراشمیش جامعه مون همش خواب بوده، کرونا خواب بوده،مرگ و میر فامیلامون خواب بوده، یه خواب ترسناک....

راستی وبلاگ بیان من خیلی وقت هست که خراب شده!  نمیدونم چرا!!! اصلان نمیتونم قالب رو عوض کنم، نمیتونم تصویر یا فایل صوتی بزارم وبلاگم!!! کلیییی اعصابم داغونه بخاطرش. من اصلا یه مدت زیادیه که وارد وبلاگم نشدم ولی الان که میخواستم یه عکس بزارم، نوشت از صندوق بیانی خود خارج شدید! آخه من چطور خارج شدم که خودم خبر ندارم! مشکل عوض نشدن قالب وبلاگ هم که از چهار ماه پیش داشتم:((

تو رو خدا اگه کسی خبر داره از این چیزا بهم کمک کنه

 

 

این من هستم:

دختری که در ظاهر خیلی آروم بنظر میام ولی درونی آشفته دارم.
تو بدترین مشکلات خیلی زود میتونم به خودم مسلط شم و از پسشون بر بیام.
انقدر عاشق خوابیدن هستم که اعتقاد دارم اگه آدم بود ، باهاش ازدواج میکردم:)
آدم بشدت احساساتی هستم، اما همیشه خودم رو سرد و بی احساس نشون دادم.

 

مرسی از زری قشنگم که منو به چالش دعوت کردو دیر متوجه شدم

دعوت میکنم از محسن دوست عزیزم

دوباره دعوت میکنم از ماهور مهربونم

دعوت میکنم از فاطمه خوشگلم

و دعوت میکنم ازبهامین قشنگم

 

این چالش از اینجاشروع شد

تا حالا شده یک بار مجبور به انتخاب یه چیزی بشید که هیچ علاقه ای بهش ندارید؟ یا تا حالا شده که توی مسیری قدم بگذارید که ترسناک و تاریک باشه! میدونید قراره تو این مسیر سختی های زیادی بکشید، چیزای زیادی ببینید که هیچ تصوری ازش نداشتید ولی خب میدونید که خوب نیستن! میدونید که باعث آزار و اذیتتون میشن! ولی مجبورید که انتخابش کنید چون رفتن تو این مسیر به صلاح زندگیتونه! 
من همیشه از تصمیم های سخت زندگیم فرار میکنم، دلیلش رو نمیدونم چرا! شاید آدم ضعیف و ترسویی باشم، شاید ضعف شخصیتی داشته باشم و هزار شاید دیگه. و این باعث میشه که خیلی اوقات برای مدت طولانی فکرم مشغول باشه و حالم بد باشه. مثلا اگه بدونم قراره که پا توی اون مسیر ترسناک بزارم و مجبورم که همین الان تصمیم بگیرم، به چندین روش مختلف بهانه های الکی میارم و خودمو از انتخاب دور میکنم. هرچند که میدونم چه بخوام و چه نخوام روزی تواون مسیر قرار میگیرم. دیر و زود داره، ولی خب حتمیه. و این باعث میشه برای مدتهای طولانی تو خودم برم و حالم  بد باشه، یه نوع خودآزاریه! مگه نه؟ :)))
فرار کردن از تصمیم ها،از مشکلات بزرگترین مشکلیه که دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم! واقعا دست خودم نیست! اگه بدونم مشکل سختی برام بوجود اومده، بجای اینکه دنبال راه حل های خوبی باشم تا بتونم مشکلو برطرف کنم، خودمو مشغول به کاری میکنم تاحواسم از اون مشکل پرت شه!! ولی خب اون همیشه ته ذهنم میمونه و مانع لذت بردنم از چیزای دیگه میشه! کلا فرار از مشکلات میتونه بزرگترین باگی باشه که یه آدم میتونه داشته باشه، آیا شما هم مثه من هستید؟ 
این روزا که حال هیچکس خوب نیست، همش دنبال اینم که حال خودمو خوب کنم، دنبال هدف های زیادی ام و فکر کردن ورسیدگی به تک تک اون هدف ها منو خیلی خسته میکنه! ولی خب این خستگی رو دوس دارم، چون باعث میشه از آزار دادن خودم بافکرای مسخره دست بردارم.
قراره به زودی توی یه مسیر ترسناک و تاریکی قدم بزارم . میدونم قراره خیلیی سختی بکشم،و قراره حالم بد شه! ولی میتونم تهشو ببینم. تهش یه حال خوبه!!
آیا برای رسیدن به یه حال خوب همیشگی، حاضرید برای مدتی فقط سختی ودرد بکشید؟ :)

من که انتخاب برام سخته  و همچنان به فرار کردنم ادامه میدم

حال دلتون خوب🌱

امروز بلاخره رمانم رو راهی وزارت ارشاد کردم و حس میکنم بار خیلی سنگینی از روی دوشم برداشته شده. احساس سبکی میکنم. ولی خب این تازه اولشه و من از هفته بعد رمان دومم رو کلید میزنم و شاید اونو توی وبلاگ دومم قرارش بدم. یا شایدم کانال تلگرامم رو که خیلی وقته به دست فراموشی سپرده بودمش دوباره احیا کنم و پارت های رمانم رو اونجا قرار بدم
تقریبا تنها سرگرمی که دارم نوشتنه. نه زیاد بیرون میرم و نه کاری جز نوشتن دارم. حتی شغل اولمم که تولیدمحتوا هست هم نوشتنه. هیچوقت فکر نمیکردم روزی انقدر نویسندگی با من اجیر بشه و جزو لاینفک زندگی من بشه. ولی خب دوست داشتنیه.
چقدر خوبه که آدم عاشق کارش باشه. چون اونطوری انگیزه بی حد و حصری واسه انجام دادنش داره. من کلا سبک هایی که مینویسم جنایی معمایی هست و علاقه ای به عاشقانه نویسی ندارم. اما خب از یک طرف که جامعه ما بیشتر به ژانر عاشقانه و درام علاقه داره مجبورم که توی رمانم از این ژانر استفاده کنم تا شاید جذابیت هایی داشته باشه برای خواننده ها. برای همین دنبال یه سری سینمایی یا سریال عاشقانه میگردم که هم خوب باشن و هم بتونه حس عاشقانه نویسی من رو شکوفا بکنه! اگه شما سریال یا سینمایی  عاشقانه خوب سراغ دارید لطفا بهم پیشنهاد بدید که خیلی نیاز مندم. هر فیلمی که از نظر شما عالیه رو معرفی کنید:((( 
به کمکتون نیاز دارم واقعا....
همونطور که قبلا توی روزانه نویسی درمورد روحیاتم و حس و حال هایی که داشتم مینوشتم الان باز در موردش میگم. راستش فکر نکنم کسی به اندازه من با حس مزخرف افسردگی دست و پنجه نرم کرده باشه. ولی درکل میخوام بگم زیاد خودتونو درگیرش نکنید تا خیلی زود از دستش راحت شید. یعنی زیاد به حسی که دارید فکر نکنید. زیاد توجه نکنید تا پروبال بگیره.
خداروشکر که حال روحیم خیلی مساعده و الان حالم واقعا خوبه. با اینکه هنوز هم مشکلات ریز و درشت دیگه ای تو زندگیم دارم. ولی حالم با همین مشکلات هم خوبه. امیدوارم حال دل شما هم خوب باشه.
 
عصرتون بخیر و خوشی ^_^

شاید بارها شده  از کنار پست هایی رد بشم که همگی این مضمون رو داشتن: "آیا به قانون کارما اعتقاد دارید؟"
و من حتی نخونده از کنارش رد میشدم و توی دلم بلند جواب میدادم: نه!
ولی اگه حقیقتش رو بخواهید بارها قانون کارما بهم ثابت شده بود و من باز مصرانه پسش میزدم و نمیدونستم واقعا از این پس زدن چه چیزی عایدم میشد. شاید دوست نداشتم یه جمله ای رو سرلوحه زندگیم قرار بدم و فقط طبق اون پیش برم. اما برخلاف خواسته من "کارما" خیلی توی زندگیم جریان داشت و هر لحظه بیش از پیش به وجودش مطمئن تر می‌شدم تا اینکه دیگه حتی به این قانون اهمیت میدم و اعتقاد دارم.
اما قانون کارما چیه؟

قانون کارما میگه که  هر عملی یک عکس العملی داره، این قانون یکی از مهم ترین قوانین حاکم بر هستی و قانون جذب هست. اگه بخواییم ساده تر به این موضوع بپردازیم در واقع قانون کارما "قانون علت و معلول" هست. یعنی کسایی که به این قانون اعتقاد دارند میگن که نتیجه همه عملشون رو توی این دنیا میبینن .


شاید شما هم شنیده باشید که بعضی از آدما میگن "این سرنوشت من بوده که یه زندگی اینچنینی داشته باشم و مصیبت های زیادی نصیبم بشه اما قانون کارما نظر دیگه ای داره! اون میگه سرنوشت شما از پیش تعیین نشده و شما اراده آزاد دارید.

 

 قانون کارما بیانگر این است که اعمال شما آینده شمارو رقم میزنه. 

 

قصدم این نیست که بخوام قانون جذب یا کارما رو به شما آموزش بدم و بگم چطور ارتعاشات مثبت رو به جهان هستی منتقل کنید تا به خودتون برگرده. صرفا یه سری تجربیات رو میخواستم با شما به اشتراک بزارم. 

بارها برام پیش اومده که دپ باشم و همش به یه نکته منفی توی زندگیم کلیک کرده باشم. همه تمرکزم رو بزارم رو اون مسئله و زندگیو به کام خودم تلخ بکنم. راستش نمیدونم باور میکنید یا نه، من هرچقدر منفی فکر میکردم جوابای منفی تری میگرفتم. بدبختی ها و مشکلات ریز و درشت دیگه ای برام پیش میومد و بیشتر از زندگیم زده میشدم. 
 بزارید یه خاطره کوچولو براتون تعریف کنم:
"از طرف سایتی که براشون کار میکردم بهم گفتن که در مورد فلان موضوع باید یه مقاله خیلی جامع و کاملی ارائه بدم. یجوری که باید از تمامی سایت های دیگه بهترتر باشه. من هم بهترین سایتای خارجی میرفتم و شروع به ترجمه میکردم تا یه مقاله عالی رو بنویسم. روزی که مطلبم رو خواستم تو قالب ورد بنویسم، سیزده صفحه ناقابل شد و موقعی که میخواستم از ورد بیرون بیام بجای سیو، دستم خورد و دُنت سیو رو زدم و همه چیز پرید!!!!! باورتون میشه!؟ چهار ساعت تمام پشت سیستم بشینی و مقاله بنویسی ولی همش در کسری از ثانیه بپره!

اعصابم خیلی خورد بود و به زمین و زمان فحش میدادم. ساعت دو شب بود و من واقعا از خستگی هلاک بودم ولی از یک طرف هم باید فردا صبح قبل از دوازده مطلب رو توی سایت قرار میدادم. گفتم اشکالی نداره فردا صبح بازم از اول مینویسم. صبح خیلی زود بیدار شدم و مشغول نوشتن شدم. نوشته رو بدون هیچ ادیتی توی وردپرس گذاشتم و گفتم که اونجا شروع میکنم به ادیت زدن. تا ساعت دوازده مشغول ادیت کردن مقاله بودم و بلاخره همه چی تموم شد ولی خب من همش ذهنم سر دیروزم بود و با خودم میگفتم اگه اون بدشانسی یقمو نگرفته بود الان خیلی خیالم راحتتر بود و الان انقد زود بیدار نمیشدم و بازم تو دلم فحش میدادم.ولی همه چی به همون آسونی تموم نشد! موقعی که همه چی تموم شد و میخواستم عکس هارو بزارم داخل سایت همون لحظه برق رفت!!!!!
من به صفحه خاموش شده کامپیوتر زل زدم! به مقاله ای که پست نشده بود، ویرایش شدش سیو نشده بود و باید از نو ادیتش میکردم فکر میکردم، خلاصه جونم براتون بگه که تا شب واسه پست کردن این مقاله هزارتا بلا سرم اومده بود و وقتی مقاله رو توی سایت پست کردم بشکن زنان شروع به رقصیدن میکردم و باورم نمیشد که بلاخره تموم شده!"
این یه نمونه خیلی خیلی کوچیکی از تجربه من بود. شاید با خودتون بگید خب چه ربطی داشت به قانون کارما! باور کنید یا نکنید ولی همش برمیگشت به ارتعاشاتی که از خودم ساتع میکردم. ارتعاشات منفی!!!
برای همین بازخورد های منفی داشتم. درسته که اولش شاید بدشانسی آورده باشم ولی نباید انقدر فکرمو درگیرش میکردم که تا شبش هی بدبیاری بیارم. گفتم که این فقط یه نمونه کوچیکی از تجربیاتم بود و همیشه همین اتفاقات رو تو زندگیم داشتم.
لپ کلامم این بود که ما با کلاممون، با افکارمون با رفتارمون ارتعاشات به جهان هستی ساتع میکنیم و خب جوابش هم به خود ما برمیگرده! حالا چه ارتعاش مثبت باشه چه منفی! اگر ارتعاشاتت مثبت بوده باشه مطمئن باش بازخورد خوبی رو میگیری اما اگه منفی باشه! مطمن باش بازم جوابشو میگیری. پس چه بهتر مثبت باشیم! ارتعاش مثبت به جهان هستی  ساتع کنیم. کم به افکار منفی بها بدیم و بخاطرشون انرژی صرف کنیم. به قولی اتفاقات منفی رو پشت سرت بگذار و بگذر! بزارید قانون کارما به راحتی توی زندگی شما جریان پیدا کنه. مثبت فکر کنید تا حالتون خوب باشه.

اینم از ماجرای منو قانون کارما :)


اگه یکم سرم خالی شد حتما یه پست کامل و جامعی در مورد قانون کارما براتون میزارم.

اگه دوست دارید حتما برام نظرتون رو کامنت کنید تا بخونم.