۴۲ مطلب با موضوع «روزانه نویسی» ثبت شده است.

 

 

خیلی وقته تو وبلاگم روزانه نویسی نکردم و حقیقتا دلم تنگ شده بود. این روزهای من خیلی دیر در حال گذرند. حس های عجیب و غریبی که در طول روز تجربه میکنم باعث میشن شبا قبل خواب به فکر فرو برم. اینکه نکنه من یک بیماری روحی دارم. مثلا اختلال شیدایی! اگه نمیدونید اختلاق شیدایی چیه باید بگم که یک اختلال روانیه که فرد گاهی وقتا خیلی بی دلیل شادو سرحال و اکتیوه! گاهی وقتا هم بدون هیچ دلیلی ناراحت و افسرده ست. هر چند که این روزها با تمام وجودم دارم با افسردگیم میجنگم و مقابله میکنم، اما خودمونیم، من خیلی ضعیف ترم :) 
ولی با تمام ضعف هام شروع به جنگیدن میکنم. گاهی وقتا انقدر احساس درموندگی میکنم که واقعا نمیدونم چی بگم. چنگال افسردگی خیلی قوی تر از دست های کوچیک منه. خیلی زود میتونه با چنگالش نه تنها روحمو، بلکه جسمم رو هم تیکه پاره کنه. سعی میکنم خودمو توی کارم غرق کنم. از شما چه پنهون یک ماهیه که وارد یک سایت جدید شدم برای کارم و حقیقتا تمام افرادی که توی اون سایت فعالیت میکنند خیلی خیلی حرفه این و من واقعا از اینکه کنارشونم و جزوی از تیمشونم احساس غرور میکنم اما این غرق کردن تو کار هم جواب نمیده! اخه چطور با این وضعیت مملکت میتونیم شاد باشیم؟ با این قیمت دلار! با این قیمت سرسام آور وسایلا که وقتی میری خرید ، مخت  یه معنای کلمه واقعی سوت میکشه! حقیقتا اگه تو ایران بدنیا اومده باشی یه آپشنی بهت اضافه میشه به اسم افسردگی!!! تا اخر عمر هم بیخ ریشته.

سعی میکنم سرمو به ویرایش رمانی که قراره چاپ بشه گرم کنم، سعی میکنم سرمو با سوژه رمان جدیدم که منتظرم بزودی شروعش کنم گرم کنم ولی نمیشه! احساس درموندگی ولم نمیکنه! بدون هیچ دلیل خاصی. شاید بخاطر اینه که با هیچ آدمی ارتباط خارجی ندارم. یعنی من اصلا از خونه بیرون نمیرم. مگر اینکه یک مسئله خیلی خیلی مهم پیش بیادو مجبور بشم یه نیم ساعتی برم بیرون. 
جدا توی این جنگ دلم میخواد من برنده ماجرا بشم نه افسردگی! ولی خب کیه که برنده شدنو دوس نداشته باشه، ولی امان از ضعف و درموندگی....

من اصولا در مورد موضوعی که خیلی توی کشورمون بولد میشه حرف نمیزنم ، اونم به دو دلیل: یک اینکه اوووونقدر مطالب زیادی در موردش نوشته میشه و اونقدر در موردش اظهار نظر میکنن که ترجیح میدم در موردش حرف نزنم، و دومین دلیل هم بخاطر یه دسته از آدم هاست  که نظر مخالف دارن و‌تقریبا به زور فحش وبی فرهنگی هم که شده سعی میکنن بفهمونن حرفت نادرسته واونا فقط بلدن درست و غلط چیه و فقط اونا میتونن حرف حق رو بزنن!!!
اما ماجرای رومینا فرق میکنه، هر جا میری تقریبا بحث در مورد رومینا اشرفی هست و هرکی هر جور که دلش میخواد حکم میکنه و تک تکشونو قضاوت میکنه، برا همین گفتم یکم آبا که از آسیاب گذاشت این مطلب رو مینویسم تا تو وبلاگم موندگاربشه!
رومینا اشرفی کسی بود که عاشق شد و‌بدجوری بهای عاشقیش روپرداخت! بهای عشقش مساوی بود با مرگ!! کاری ندارم پسری که رومینا عاشقش شده بود چه شخصیتی داشت،چون رومینا عاشقش بوده و دید یه عاشق با دید ما خیلی فرق داره! ولی خب میخواستم بگم رومینا اشرفی توی کشور ما تنها نیست! هزاااااارااااان یا شاید میلیون ها رومینا اشرفی وجود دارن تو این کشور. رومینا فقط یه بار عاشق شد و یه بار هم کشته شد ولی رومیناهای دیگ با کشته شدن احساسشون با شکسته شدن قلبشون بارها مرگ رو تجربه کردن. 

یکی مثه خودمو براتون مثال میزنم، تو یه محیط فوق سنتی کوردواری بزرگ شدم. باید بگم حق عاشق شدن ندارم، حق آزادی ندارم، حق تصمیم گیری برای زندگی خودم ندارم، چرااا؟؟؟ چون ممکنه آبروی خونوادم رو ببرم!!! پس بهتره که عین یه آدم مفلوک بشینم سرجام و مثه مجسمه وایسم تا خونوادم برام تصمیم بگیرن. من تا الان بارهااااشده که بخاطر رفتار خونوادم آرزوی مرگ کردم، نه اینکه کاری بدی بکننااااا،نه!  همینکه میبینم حرف مردم و آبروشون از منوخواسته قلبیم مهمتره حس کردم مُردم! اینجا دخترا حق دوست پسر داشتن ندارن ولی برای پسراشون حتی یه دوست دخترداشتن کمه! پسر تانصفه شب بیرون بره هییییچ مشکلی نیست امادختر وقتی بره بیرون باید مادری، برادری پیشش باشه!!!!! دخترا حق خوش گذرونی با دوستاش رو ندارن،اما پسرا برنامه میچینن برن کیش یا بندرانزلی! اینجا دختر حق مخالفت نداره! حق حرف زدن نداره! باید سکوت کنه بایدخفه شه!
خیلیییی چیزای دیگه ای هست! ولی لپ کلامم این بود رومینا که رفت شماهایی که دلتون سوخت‌ و به پدرش فحش میدادید  و براش استوری میزاشتید برید یکم فکر کنید ببینید رفتارتون با دخترتون چطوریه؟؟! شما اگه تو اون شرایط گیر کنید چیکار میخوایید بکنید!!! 
حواستون به رومیناهای جامونده باشه لطفا:)

نمیدونم تا حالا شده که یه روز بشینید و خاطره های قدیمیتون رو مرور کنید یا نه. مثلا اتفاقاتی که تو گذشته افتادن، سختی هایی که کشیدید، گریه هایی که کردید، اتفاقات خوبی که براتون افتاده بود و خنده های از ته دلی که زدید رو یک به یک مرور کردید یا نه؟! منم امروز که یکم سرم خالی شده بود ناخوداگاه یاد گذشته افتادم و تلخی ها و‌شادی هایی که تجربه کرده بودم رو مرور کردم! و به یه نتیجه ای که خیلی برام جالب بود رسیدم. بعضی اتفاقاتی که قبلا برام سخت گذشته بود و چقدر براش حرص خورده بودم و کلی سرش گریه کرده بودم رو بهشون فکر کردم و زدم زیر خنده!! با خودم گفتم دخترررر آخه این چی بود که سرش انقد خودتو اذیت کردی!!!؟ آخه مگه مرض داشتی که انقد اون مشکل کوچیک رو‌برای خودت گنُدش کردی!؟  اونقدراهم ارزش ندارن که بخاطرشون گریه کردی!!!

برای خودم که خیلی جالب بود! حالا نمیدونم من بزرگ شدم و این قضیه برام مهم نیست یا اونقدر بلاهای بزرگی سرم اومدن که این جلوش اندازه یه پشه هم نیست. ولی در کل خیلیییی از اتفاقات تلخ گذشته که ثانیه به ثانیه ش برام به سختی گذشته بودن حالا به خاطره تبدیل شدن. دیگه اذیتم نمیکنن  که هیچ حتی باعث میشن خنده ام هم بگیره. 

یکم بیشتر فکر کردم و گفتم لیلا ینی چند ماه دیگه یا چند سال دیگه مثه الان به مشکلاتی که حالا دارمشون میخندم؟ نکنه خودمو زیادی اذیت میکنم؟ نکنه واقعا این مشکلات ارزش این همه استرس کشیدنو نداشته باشه!؟ پس باید کاری کنم...

باید همیشه به خودم یادآورکنم که  هیچوقت هیچ آدم درد نکشیده ای تواین دنیا وجود نداره! همه به نوبه خود سهمی بردن، حالا یکی کم و یکی زیاد!  و اینکه هیچوقت سختی ها تموم نمیشن، این میادو یکی دیگه از راه میرسه! پس هیچوقت بیش از اندازه به خودت فشار نیار! هیچوقت خودتو اذیت نکن! هیچوقت فک نکن که زندگی به آخر رسیده! هیچوقت به خودت نگو آخه چرا باید اینهمه سختی بکشم

چون، سختی های امروز، خاطره های فردامونه :)

پس با جان و‌دل سختی هارو به دوش میکشم ^_^  هیچ چیز ارزش ناراحت کردن و عصبانی شدن مارو نداره( نگید چقد کلیشه ای و شعاری حرف میزنه!!! باور کنید تجربه شدن که میگم!)

 

+خیلیییی خیلییی فعالیتم کم شده، ولی سعی میکنم بیام. اگه توی وبلاگتون کامنت نمیزارم دلیلش نیست که دنبالتون نمیکنم، اتفاقا شمارو میخونم، اما به عنوان یه خواننده خاموش*_*

+دوستتون دارم ♥

+ شب آرومی داشته باشید با خواب های رنگارنگ

 

 

 

میدونی مشکل از کجا شروع شد رفیق؟
مشکل از اونجا شروع شد که از همه چی فرار کردیم، دوس نداشتیم سختی بکشیم! دوست نداشتیم با مشکلات دست وپنجه نرم کنیم! دوست نداشتیم زجر بکشیم، فقط دنبال شادی بودیم و برای پیدا کردن شادی کوله بار سفرمونو بستیم. کما اینکه اصلا نمیدونستیم شادی چی هست؟ چه شکلی هست؟ چطوری هست؟ بلکه فقط دنبالش بودیم. ره صد ساله رو میخواستیم یه شبه بریم! حتی دوس نداشتیم سختی هاش رو به جون بخریم! همه دوس داشتیم بالای قله باشیم، کسی مسیر صعودش رو نمیخواست! خیلی راحت طلب هستی! هر کدوم از ما شادیمون رو به یک چیز گره زدیم. یکی شادیش رو در گرو داشتن ماشین شاسی بلندمیبینه، یکی درگرو لباس های شیک و‌قشنگ، یکی در گرو‌ فلان کار میبینه. هرکدوم از ما تصورش از شادی فرق میکنه!!

شما شادیتون رو تو چی میبینید؟!

 

+عکسو خودم گرفتم ^_^

 

این روزا همش سعی میکنم حالمو خوب کنم. سعی میکنم بیخیال از بعضی مشکلاتی که توی زندگیم بوجود اومدن، خوشحال باشم. مثبت اندیش باشم، افکارای منفی و بد رو از خودم دور کنم. اما نمیتونم! راستش منفی بافی و منفی نگری تا ته عمق وجودم نفوذ کرده و ریشه کرده، نمیدونم چطوری از دستشون خلاص شم.  نمیخوام آدم افسرده ای باشم. ولی نمیدونم کی و چطوری اینهمه تغییر کردمو و خودم خبرندارم. 

شاید باورتون نشه الان فک میکنم با یه غول سیاه بد قیافه طرفم و بایدشکستش بدم، اما نمیتونم....خیلی ضعیف تر از اونم.... افسردگی خیلی ضعیفم کرده:((

دعا کنید که بتونم...

این یه آهنگ قشنگیه ک هر وقت حالم بده بهش گوش میدم. براتون میزارم ک گوش کنید. اینم بگم این یه آهنگ کوردیه ، خودمم کوردم:)))

پیشنهاد میکنم حتما گوش بدینش

 

 

+شما راهی بلدید ک از شر منفی نگری خلاص شم بچه ها؟؟؟ لطفا راهنماییم کنید

+ نماز روزه هاتونم قبول باشه

یه روزی وقتی  با یکی از دوستام گرم صحبت شده بودم،   لابه لای حرفامون یهو گفت اگه در آینده من بچه دار بشم هیچوقت تنهاش نمیزارم و توی همه مسیر زندگیش همراهیش میکنم. چون توی زندگی خودم هیچ بزرگتر و دلسوزی نداشتم که تو‌موقعیت های مهم زندگیم راهنماییم کنه! در نتیجه اشتباه های زیادی رومرتکب شدم و شاید اگه پدرومادرم به من کمک میکردن الان توی وضعیت کاری و‌ شخصی  بهتری میبودم. 
من اون آدمو میشناسم همونطور که خودش گفت یه بزرگتر توی زندگیش دخالت نکرد و نصف زندگیش رو با اشتباه کردن گذروند، ولی نکته مهمش اینجاست که اون دختر، به شدت متکی به خودشه! اعتماد به نفسش خیلی بالاست و به خودش اطمینان داره. وقتی هم مشکلی براش پیش میاد به قول معروف ککش هم نمیگزه و به جوری بلاخره مشکلش رو حل میکنه. اما چرا؟ چون اونقدر تو زندگیش با مشکلات مختلف دست و پنجه نرم کرده و‌تونسته خودشو بالا بکشه که الان تو این نقطه وایساده!
راستش کمی که فکر کردم، فهمیدم دوتامون دوقطب مخالف هم بودیم و هستیم. منم خونوادم اونقدر تو زندگیم دخالت کردن و‌از ترس اینکه تصمیم اشتباهی نگیرم حق انتخاب ازم گرفتن که الان وقتی مشکلی برام پیش بیاد، استرس منو میگیره ‌و خودمو گم میکنم. در بیشترین حالت ممکن هم‌ از مشکلات فراریم! چرا؟ چون والدینم همیشه مشکلات منو برطرف میکردن و تصمیمای مهم زندگیمو میگرفتن
الان دوتا از تربیت مختلف، دو خانواده ایرانی براتون گفتم. بنظرتون کدوم تربیت اشتباه بود؟ 
بنظر من که جفتشون! نه به افراطی گرایی خانواده من، نه به تفریطی بودن خانواده دوستم!
بنظرم باید اعتدال این دوتا رو رعایت کرد. خانواده تا یه جایی باید فرزندشو همراهی کنه. بعد از اون باید باقی ماجرا رو به خود فرزندش بسپاره. اگر هم مشکلی پیش اومد، با  خواست خود اون بچه دخالت کنه. نه که به طور کامل رهاش کنه به امان خدا....
منم اگه یه روزی بچه دارشدم سعی میکنم دخالت بیجا توی زندگیش نداشته باشم. صرفا چون بدنیا آوردمش، حس نکنم مالکش منم! و باید با خواست و سلیقه من زندگی کنه. چون اونم آدمه. حق انتخاب داره، حق زندگی داره.
دست و پای بچه هامون رو غل و زنجیر نکنیم!  کنارشون وایسیم و مراقبشون باشیم، ولی تصمیمات زندگیشون رو به خودشون واگذار کنیم. اونا هم  آدمن و حق انتخاب دارن....

 

 

+سلام بچه ها، بعد مدت ها باز اومدم:) البته با سفارش دوست خوبم. واقعا بنظرم دوستای وبلاگی  واقعی ترین دوستایی هستن که میتونیم داشته باشیم. دوستتون دارم خیلییی خیلییی زیاد:))

تنتون سالم، دلتون شاد:)

 

چقدر این روزا منتظر شنیدن یه خبر خوب هستم.....دوس دارم یکی تو این بحبوحه، تو این وضعیت غیرقابل تحمل، تو این حال بد بیاد و بهم یه خبر خوب بده!

مهم نیست که اون خبر چی باشه! مهم اینه که بعد مدت ها کمی دلم آروم شه... لااقل میون سیل حوادث بد یچیزی باشه تا خنثی کنه.... کمی از اون تلخی هارو بشوره ببره

واقعا، شدیدا به شنیدن یه خبر خوب نیاز دارم......

دقت کردین چقدر افسردگی و غم و غصه تو جامعمون زیاد شده؟ هر طرف که سرتو میچرخونی یه بدبختی رو میبینی! همه از دم درگیر غصه و درداشون.....اگه یکی رو هم ببینم خوشحاله، بهش میگیم دیونه الکی خوش! میگیم حتما یارو چیزی زده...وگرنه خوشی که به ما نیومده

این ناراحتی زده قلم مارو خشکونده، واقعا الان خیلی دلم میخواد بنویسم! هر روز داستان بنویسم، پست بزارم وبلاگ. ولی هرچی فک میکنم چی بنویسم هیچی به ذهنم نمیرسه

انگار مخم قفل شده....!!! 

نیاز به یه ریکاوری شدید دارم:( تنهایی نمیتونم از پسش بربیام! چون از لحاظ روحی روانی خیلی ضعیفم... نمیدونم واقعا چیکار کنم...

 

+سلام، خوبید؟ خوشید؟ شما این روزا مشغول چه کاری هستید؟ کرونا شمارو هم درگیر کرده؟ ای کاش این بیماری هرچه زودتر تموم شه بره:( واقعا خسته شدیم از بس خودمونو قرنطینه کردیم....

+ امروز چقدر شبیه روزای جمعه س....خیلی دلگیره

سلام به همگی

امشب یه حال عجیب دارم،  یه حال قشنگ! یه حالی که بوی خوشی های قدیمم میده، که همین بو واقعا سرخوشم میکنه. نمیدونم حکمت این دو شب چی بود؟! دو شب پر از ماجرا، پر از حرف های پیچیده، پر از تلنگر، پر از انگیزه....

دیشب رو که تا ساعت چهار صبح چشم روی هم نزاشتم. خوابم نمیبرد. فکر میکردم فکر میکردم و فکر میکردم.

تا حالا براتون اتفاق افتاده که با یک دوست قدیمی و صمیمی قهر کنید و بعد از مدت ها باهاش آشتی کنید؟ حسی که لحظه آشتی داشتید رو بخاطر دارید؟ یه حس شور و شعف آمیخته بادلتنگی، که وقتی دوستت رو بغل میکنی تازه میفهمی چقدر دلتنگش بودی، تازه میفهمی چقدر دلت برای با اون بودن تنگ شده. تا وقتی که پیش دوستتی، سرمستی، خوشحالی. دوست نداری ازش جداشی. و دیگه رفتارت هم صد البته باهاش  بهتر میشه، قدر بودنش رو بیشتر میدونی...

این دو روز منم این حسو حال رو داشتم. اما فرق من اینجا بود که من با دوستم آشتی نکردم، من با خودم آشتی کردم!!!

من با کسی که مدت ها بود باهاش قهر بودم آشتی کردم. و شما نمیتونید تصورش رو بکنید این آشتی چقدر لذت بخشه برام. هم ذوق دارم هم شادم. اینبار قدر خودمو بیشتر خواهم دونست.چون الان میدونم چه جواهری رو از دست داده بودم:)))

تعریف از خود نیست. ولی الان باز مثه قدیم عاشق خودم شدم. خودمو دوست دارم.خداروشکر که باز برگشتم به خودم:))))

 

 

+ این آشتی های درونی رو براتون آرزومندم:) چون میدونم لذت زیادی داره که باید تجربش کنید

+شب قشنگی داشته باشید❤

 

به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.
ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.

کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟

شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی است.

آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟

شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بکنم..
من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به کار برده‌ام. به همین دلیل این قدر کهنه است....


خلاصه هیچ وقت ناامید نشیم.

سلام سلام

همگی سلام؛)

 

امروزخیلی خوشحالم، البته امروز که نه! از دیشب ساعت سه شب تا به الان اصلا انقد شارژ و‌پرانررژی ام که قابل توصیف نیست..

حتما خیلی کنجکاو شدین دختری که هر روز میومد موج منفی میداد و توی وبلاگش آه و‌ناله میکرد، چیشده که انقد خوشحاله:)

راستش توسط یه دوستی فهمیدم که جشنواره مهر مادر در راهه و کلا کسانی که میخوان میتونن داستاناشو‌نو بفرستن. منم تصمیم گرفتم که حتما تو‌این جشنواره شرکت کنم ولی خب مثل همه کارهام باز پشت گوش انداختم و یادم رفت، تا اینکه یه هفته مونده بود به ارسال آثار تازه یادم افتاد ای دل غافل!!! من که داستان ننوشتم:/

دیگه شب شد و‌نشستم پشت کامپیوتر و گفتم حتما باید تا صبح یه داستان بنویسم، که البته موفق هم شدم:)

داستانو نوشتم و خب میدونستم ایرادات زیادی داره، از اونجا که نمیدونم چیشده بود خدا بهم یه گوشه چشمی نگاه کرده بود، یه دوست خیلی مهربون و‌خوش قلبی  سر راهم قرار گذاشته بود که واقعا یه استاد بودن برای من. داستانم رو براشون فرستادم و گفتم میشه داستانم رو نقد کنید؟:)

و ایشون هم کلیییی نقد سازنده کردن، قبل از اینکه بخوام ادیتشون بزنم خبر دادن که دایی پدرم فوت شده:(  و‌خب قاعدتا کلی مهمون برامون اومدن و‌اونقدر سرمون شلوغ شد که فرصت انجام هیچکاری رو‌ نداشتم.

روز مهلت آثار بود، خونمون کلی مهمون نشسته بودن، به آبجیم گفتم میشه چند دقیقه مجلس رو‌تنهایی اداره کنی تا من داستانمو ادیت بزنم بفرستم( با یه لحن خیلی مظلومانه)

آبجیم گفت باشه برو ادیت کن، خودم همه کارا رو‌میکنم

رفتن به اتاقم همانا و‌ سرازیر شدن بچه های مهمون ها همانا. 

بین اون بچه ها شروع کردم به خواندن داستان و ادیت زدنش، یکی تو بغلم نشسته بود هی انگشتای کوچیکش رو روی کیبورد میکشید، یکی با عروسک میکوبید به نمایشگر، یکی از بچه ها جلوی آینه افتاده بود به جون لاک های بیچارم و هی میگفت: خاله لاک بزنم؟ خاله لاک بزنم.  و دو بچه دیگه هم که روی تخت بالا و پایین میکردن. و شما منو تصور کنید تو اون لحظه:(

خواهرم اومد بچه هارو بیرون کرد تا بتونم با خیال راحت به کارم برسم ولی دو سه دقیقه نکشید که دیدم همشون با دعوا اومدن اتاق، اینبار سر خرسی که روی تختم بود دعوا میکردن، یکی گوشاشو میکشید میگفت مال منه، یکی پاهاشو. 

آخرش عصبانی شدم و‌فایل رو‌نیمه ادیت یرداشتم و بچه هارو بیرون کردم. مستقیم رفتم تو حموم نشستم و شروع کردم به ثبت نام کردن و فرستادن داستانم:///

مشقت زیادی کشیدم و البته هیچ امیدی نداشتم، مخصوصا وقتی رفتم توی سایت و دیدم تو قسمت داستان کوتاه دوهزار آثار ارسال شده:/

ولی وقتی دیشب رفتم و اعلام نتایج رو خوندم با دیدن اسم خودم شوکه شدم، خیلییی ذوق زده شده بودم. خیلی نیاز داشتم یکی رو بغل کنم از شادی و‌خداروشکر داداشم بیدار بود:))))

اونم خیلی خوشحال شد، واقعا خداروشکر میکنم. میدونم شاید هیچوقت برنده نشم. ولی همین که تونستم قلمم رو به چالش بکشم و تا اینجا بیام خودش کلیه..

خداروشکر میکنم بخاطر این موفقیت به ظاهر ناچیز:))))